🥀 داستان روزانه هر روز یک قسمت🥀
#خاطرات_دفاع_مقدس*
#نویسنده_محمد_محمودی*
#گلابی_های_وحشی
#قسمت_سی_هفتم
زیادی از آن فوراً کرد با دست پاچگی پرسیدم:
- آقای ساریخانی چی شده؟ عصبانی شد و گفت:
_مگه صورتم را نمی بینی؟
تازه فهمیدم پرسش من از روی حواس پرتی و دست پاچگی بود با فرار عراقیها چراغ های نفر برها و تانکهای در حال فرار آنها را دیدم آر پی جی نیز مدام به سمت آنها شلیک میشد از تیر مستقیم خبری نبود اما خمپارهای زمانی مانند بـاران بـر سرمان فرو ریخت.
فرمانده گردان آقای پورکمال بود او از کنار خاکریز با حالت بدو ،رو
عبور میکرد و میگفت:
- بچه ها سنگر بزنید.
کنار من و زبیر که رسید .گفت:
_چریک چرا دست به کار نمیشی؟ زود باش سنگر بزن!
قبل از عملیات با من و زبیر شوخیهایی از این قبیل داشت و این تعبیر چریک را قبلاً به کار برده بود .خیلی زود بیلچه را از کوله پشتی بیرون کشیدم و شروع به شکافتن خاک کردم. سنگری با سلیقه خود آماده کرده بودم که همه از آن خوششان می آمد. درب آن را تنگ و داخلش به اندازه قد خودم به شکل قبر درآوردم از یکی از بچه ها پرسیدم:
_ساعت چند است؟
- ساعت سه بامداد است.
تعجب کردم. احساس میکردم ساعت حول و حوش یازده شب باید باشد. از این که لحظات به تندی میگذشت متحیر شدم.
#ادامه_دارد ...
#ڪانال_شهداےغریـب_شیـراﺯ:
ﺩﺭ ایتا :
https://eitaa.com/shohadaye_shiraz
#نشردهیـد یادشهدازنده شـود اجرشهادت ببرید
┈┈••✾❀🍃♥️🍃❀✾••┈┈•*