🥀 داستان روزانه هر روز یک قسمت🥀 مجدداً پشت فرمان ماشین نشستم و سریعاً آنها را به اورژانس رساندم. در کنار اورژانس دره ی وسیعی بود که هلیکوپترها در آنجا فرود می آمدند ،دو فروند هلیکوپتر آماده انتقال زخمی ها بودند . بطور سریع این سه مجروح با کمک پرسنل اورژانس پانسمان کردیم و آنان را با بارانکارد داخل هلیکوپتر گذاشتیم. هلیکوپتر به پرواز درآمد هم به ادامه مأموریت خود پرداختیم. وقتی به پشت خاکریز برگشتیم موقع اذان ظهر بود. اذان با صدای یکی از رزمندگان از طریق بلندگویی که یک قیف آن به سمت دشمن و یک قیف آن هم به سمت نیروهای خودی قرار داشت پخش میشد. صدای دلنشین اذان حالت معنوی خاصی به منطقه عملیاتی بخشیده بود. زیر آتش تیر و خمپاره ی دشمن وضو گرفتیم و در گوشه ای از خاک پاک آنجا به نماز ایستادیم. چه صحنه های جالبی بود ، عده ای به عبادت در رزم که همانا حفاظت از خاکریز بود مشغول بودند و عده ای هم به نماز ایستاده و با خدای خود راز و نیاز داشتند. هر کس که نمازش تمام شد جایش را با نیروی پشت خاکریز عوض میکرد تا همه از فيوضات نماز اول وقت بهره مند شوند. آنجا بود که معنای واقعی عشق را فهمیدم. پس از اقامه ی نماز، دعایی زمزمه میکردند که بوی عشق و ایثار میداد : " الهم الرزقنا توفيق الشهادة في سبيلك قلم قاصر از بیان حالات خاص رزمندگان در آن شرایط است. با جوهر قلم تنها میتوان سایه ای از آن را ترسیم نمود . کارخانه انسان سازی به نام جبهه شکل گرفته بود که پیر و جوان در جای جای آن به خود سازی و خود شناسی مشغول بودند تا گامی به خداشناسی نزدیک تر شوند. ... : ﺩﺭ ایتا : https://eitaa.com/shohadaye_shiraz یادشهدازنده شـود اجرشهادت ببرید ┈┈••✾❀🍃♥️🍃❀✾••┈┈•*