#براساس_زندگی_شهید_هاشم_اعتمادی
#منبع_کتاب_چشمهای_شکفته_در_باران
#نویسنده_منوچهر_ذوقی
#قسمت_پانزدهم
🌿رودابه سراسیمه و بهت زده به رادیو خیره شد
_صداش رو زیاد کن!
گوینده با صدای مرتعش و هیجان زده گفت:« اینک به سخنان رئیسجمهور در این باره توجه کنید».لحظاتی بعد صدای بنی صدر از بلندگوی رادیو در فضای اتاق پیچید.
علی اکبر و رودابه فقط چند کلمه را شنیدند «ارتش عراق.. تجاوز ....مرزهای ایران!»
_خدا خودش رحم کنه حالا چطور میشه!؟
علی اکبر مشغول پوشیدن لباسهایش شد.
_کجا داری میری مشتی؟!
_مگه نشنیدی؟! خدا لعنتشون کنه! برم ببینم جریان چیه؟!
نگاهی به بچه ها که هنوز در خواب خوش کودکانه شان بودند انداخت.
_مواظب بچه ها باش، صدای رادیو را هم کم کن یه وقت هول نکنند من زود برمیگردم.
_محض رضای خدا خیلی معطل نکن .من نمیدونم دست تنها چیکار کنم.
علی اکبر خواست او را دلداری دهد:« همینجا بمون گوشت به رادیو باشه الساعه میگردم»
با رفتن رودابه تسبیح به دست ،به کودکانش خیره شد.
🌿🌿🌿🌿
مهران پرسید: مگه تو نمیای خونه؟!
هاشم همانطور که بند کفشش را میبست جواب داد:
_تو برو من یکی دو ساعت دیگه برمیگردم.
_کجا میخوای بری.؟
_یه سر میرم پیش ببچه ها خبر های بیشتری دارند .
مقابل در بزرگ مسجد یک بار دیگر ایستاد.مردم هنوز به درستی نمی توانستند این خبر را باور کنند و یا نمیدانستند چه باید بکنند . دو به دو یا چند به چند نفر سر در هم فرو برده و درباره آنچه شنیده بودند حرف میزدند.
_انگار از طرف کردستان حمله کرده..
_نه بابا رادیو اسم خرمشهر را آورد از آنجا وارد شدند!
_شهر را هم گرفتن؟!!
_به این مفتی ها هم که نیست.
_آخه از دست یه عده افراد معمولی بی سلاح چه کاری برمیاد مگه شوخیه!
هاشم سراسیمه که به سخنان مردم گوش میداد به سرعتش افزود.به خیابانزند رسید. یاد روزهای انقلاب افتاد و سختیهایی که برای این استقلال و آزادی کشیده بودند و حالا بعثی ها برای پاره پاره کردن آن دندان تیز کرده بودند.
از این فکر بغض شکست و آتش دلش را با زلال اشک ای فرو نشاند.
🌿🌿🌿🌿🌿
«بگیر بخواب فردا روز اول مدرسه است»
هاشم پدرش را دید که باعث چشمانی خسته و خوابآلود بالای سرش ایستاده کمی خودش را جابجا کرد و گفت: «از شما برو بخواب من هم کم کم میخوابم»
علی اکبر کنار او روی تخت نشست و وجودی که بخواهد اعترافی بکند گفت خوابم نمیره»
هاشم ملافه را روی دوش پدر انداخت .علی اکبر ملافه را دور خودش پیچید و سپس به روداب و بچهها که گوشه حیاط خوابیده بود نگاه کرد.
_خدا میدونه حالا توی شهرهای مرزی چه خبره و زن و بچه های مردم در چه وضعیتی هستند!
_این مردم کی رنگ امنیت و آسایش را میبیند؟! توی این یک سال و نیم که از انقلاب میگذره هر روز یک غائله ای درست کردند. این گروهک ها هم شدن قوز بالا قوز.امروز توی این اوضاع و احوال ریخته بودند توی خیابانها به روزنامه فروشیها و همان بحث ها و شعارهای همیشگی.
_همشون سرشون توی یک آخوره. اونا از بیرون اینها هم از داخل! ولی راه به جایی نمی برند به امید خدا تنها هم خاموش میشه و روسیاهی برای اینها میمونه.
🌹🌹🌹🌹
ادامه دارد...
در واتس اپ👇
https://chat.whatsapp.com/BwMzXYHqYVrEhEZrFmI872
در ایتا👇
http://eitaa.com/joinchat/2795372568C39e6bb54eb