*داستان دنباله دار هر روز یک قسمت* ** ** * ** نمیدانم چه مرزی گرفتم و چرا یک دفعه این شکلی شدم .حتم دارم اگر بیست سال پیش بود باید دعانویس می آوردند تا از بلای جن زدگی نجاتم دهند .بلند می شوم و خودم را به حیاط می رسانم .چند دور توی حیاط قدم میزنم .هوا عجیب سرد است .مادر علیرضا اگر ببیند که اینجا هستم داد و فریاد می کند. که مگر نه یک هفته نیست سرماخوردگی ات خوب شده. اشک از چهارگوشه چشم هایم سرازیر می شود. گوشه حیاط مشتی آب به صورتم میزنم و چند بار صلوات می فرستم. با آستین تری صورتم را میگیرم .پشت سرم هوای سردی می دود توی خانه. _کجایی تو ؟ببند در رو! در جواب مادر علیرضا می‌گویم :رفتم ببینم گونه زغال خراب نشده باشه. _خراب نشده بود؟ _نه! مینشینم پای سفره تخم مرغ آبپز برایم گذاشته. _قول و قرار امروز من که یادت نرفته؟ _چه قول و قراری؟ _دروازه اصفهان؟ تازه یادم آمد که قرار بود امروز برای خرید ماهی بیرون برویم. _باشه میریم _چشمات چرا قرمز شده؟! _حتما مال این سرماست _خوب تو این سرما چند بار دست و صورتت رو می شوری؟! این یکی را جواب درست و حسابی برایش نداشتم .خدا خوب کرده عین یک بچه کوچک هوایم را دارد .چند لحظه مکث می‌کنم و می‌گویم:« خاک زغالا زد تو صورتم» _شنیدی حمله شده؟! _شنیدم .راستی رادیو چه گفت؟! _خداروشکر پیروز شدن. خدا پشت و پناهشون باشه .پشت و پناه علیرضا مونم باشه! امیر نفس میکشم القمه را توی دهان می گذارم مادر علیرضا با شک و تردید نگاه می کند می داند چه دلیل وابستگی به علیرضا دارم. _به نظرت علیرضا تو حمله بوده؟! با زهر خندی نگاهش می کنم. _حرفا میزنی!! علیرضا کشته مرده حمله است! همان حرف همیشگی را تکرار می کند: «همون خدایی که علی را به ما داده خودشم نگه دار شه» _کاشکی خدا اندازه نصف تو به من حوصله داده بود. _بخوربخور که اول صبح نباید به دلت بد بیاری! 🌹🌹🌹🌹🌹🌹 ۹ صبح ، سوار پیکان مدل ۵۰ ،کوچه را به طرف دروازه اصفهان ترک می‌کنیم .نبش کوچه چشمم به محمد نصیری دوست مسجدی و جبهه ای علیرضا می‌افتد. سرعت را کمتر می کنم. محمد یک دست در جیب به طرف خانه شان می رود. برایش بوق می زنم و دست بلند می کنم. تا چشمش به ما می افتد به طرف مان می‌آید. _سلام عباس ..سلام ننه ی علی! با هم جواب سلام محمد را می‌دهیم .قبل از آنکه چیزی بپرسیم محمد می گوید:« از علیرضا چه خبر؟» _سلامتی، والا ،یی هفته پیش زنگ زد سالم بود .دیشو (دیشب)هم که حمله شده و .. _ها، حمله شده و پدر عراقی‌ها درآمده !اخبار که گوش کردی؟ _بله گوش کردم کجا بودی؟! _مسجد. دنبال راه اندازی کاروان جمع آوری.. _خدا خیرتون بده با ما کاری نداری؟! _خدا یارت! با این خدا یارت ذهنم را آشفته می‌کند این فقط یک کلام علیرضا است. _علیرضا تماس گرفت ،سلام ما را برسانید خدمتش. به نصیری خیره می‌شوم و می‌گویم باشه حتماً و دنده را جا میزنم گاز ماشین را می‌گیرم. ❤️❤️❤️❤️❤️❤️ @shohadaye_shiraz ادامه دارد ....