🌹🌹🌹🌹🌹:
🌹🌹🌹🌹🌹:
🌹🌹🌹🌹🌹:
🌹🌹🌹🌹🌹:
*داستان دنباله دار هر روز یک قسمت*
*
#شهید_علیرضا_هاشم_نژاد*
*
#نویسنده_محمد_محمودی*
*
#قسمت_نوزدهم*
نگاهی به حاج داوود و حسین می کنم. بدم میآید که آنها هم مثل من لال مونی گرفته اند. دلم میخواهد یکی دلداریم بدهد. یکی بگوید که علیرضا سالم است و خوابی که دیده ای خیر بوده و هیچ اتفاقی برای بچه ات نمیافتد. اما هیچ کس نیست. از اتاق می روم بیرون و پشت سرم در را می بندم تا در طبقه همکف پیش مدیر خودم را سرگرم کنم .نمی دانم تحویل میگیرد یا نه !نمیدانم از جنگ زده های عصبی باشد یا از سرمایه دار هایی که کاری به کار جبهه و جنگ ندارند.سلام می کنم . جواب سلامم را میدهد. دستی به سبیل نه چندان بلندش می کشد بر و بر نگاهم میکند و انگار که بفهمد حوصلمسررفته تعارف میکند بنشینم.
_جای تان راحت است آقا؟
و اشاره میکند به طبقه بالا .میگویم :خیر ببینی خوبه!
_ این مدت خیلی شلوغ شده. همیشه همینطور است. حمله که میشود شلوغ میشود. اتاق پنجم را دو نفر ارمنی گرفتند .آنها هم دنبال بچه هاشون آمدهاند
_ارمنی؟
_بله آقا بچه جفتشان توی پدافند ارتش کار میکند.
به نظرت چیه مگه تموم بشه ؟!
شانه بالا میاندازد و میگوید:« الله اعلم»
بعد انگشت میگذارد وسط پیشانی و ادامه می دهد :بستگی دارد به اینکه عراقیها چطور کنار بیایند. پارسال فاو را که ایران گرفت عراقیها تا ۷۲ روز کوتاه نیامدند.
معلوم است پیرمرد بی اطلاعی نیست. آدم دنیا دیده و خوش مشربیه. نمی دانم چه بگویم اصلا حرفی برای گفتن ندارم. استکان کمر باریک را پر از چای روی میز میگذارد و تعارف میکند که بنشینم روی صندلی دیگر که به میزش نزدیکتر باشم. قوری روی کتری میگذارد .حالا بوی چراغ والور را بیشتر حس می کنم .
_از کجا آمدهاید آقا؟
_از شیراز!
_کاسب هستید یا دنبال کس و کارتان آمدهاید؟
یک حبه قند بر می دارم و می گویم .دنبال بچه خودم و برادرم هستیم هر چه گشتیم پیداشون نمیشه.
عصبی سر تکان می دهد و می گوید ان شاءالله تعالی پیدایشان می شود به دلت بد نیاد آقا
چطور به دلم بد نیاورم. وقتی که یکی در درون میگوید دیگر هیچ وقت زنده علیرضا را نمیبینی؟
پشت آه جانسوز قندرا میاندازم توی دهان.
اینطور چای خوردن بی فایده است.استکان کمر باریک انگار با قطره چکان چند قطره چکان ده شده توی یک بشکه .دلم میخواهد یک استکان دیگر هم برایم پر کند. اما گوشی تلفنش زنگ میخورد و سرگرم صحبت میشود. عربی غلیظ صحبت میکند.
تلفنش که تمام میشود میگوید: خدا از سر صدام نگذرد جنگ را که شروع کرد حوزه بودیم هر ۱۰ تا گاومیشم را ول کردم به امان خدا. دست زن و بچهام را گرفتم و پیاده آمدیم تا حمیدیه .حالا میگویم پیاده آمدیم بدبختی و مصیبت بود بچهها تشنه بودند گرمشان بود. چه کار می توانستم برای ایشان بکنم؟۶ تا دختر قد و نیم قد را که نمیشد بگذارم تا عراقیها برسند. مردانگی که سرشان نمی شد آقا! از سر خیلی از دخترها شیله (روسری)کشیده بودند.
ما را از کوچکی با عبدالما و الطنطل ترسانده بودند. اما این حرامزاده ها که از آنها وحشتناکتر و بدتر بودند. (موجودات افسانه ای خوزستانی)مردم حق دارند عزا بگیرند. زنم حق دارد لباس سیاه بپوشد و بگوید تا برنگردم هویزه هم این لباس تنم است. بله آقا. دوتا پسرم مقداری از راه را با ما آمدند و بعد که دیدن خطر کم شده برگشتن هویزه. از آن روز تا حالا درگیر مصیبت جنگ هستند. اباحاتم در لشکر ۷ کار می کند عابد همکارش عبادان است .
به سرفه میافتد و بعد ادامه میدهد .خودم را هم که میبینی افتادم توی این خراب شده یه نوکری آبرومندان مال مردمه آقا.
می پرسد: پسرت بار اولش است؟
_از اول جنگ یک کله دور همین جبهه ها و جنگه
_پس خیلی نگران نباش اون دیگه مردی شده و تجربه داره.
نفس عمیقی می کشد:
از خدا یک چیزی می خوام که یک بار دیگر ببینم در هویزه هستم. چقدر بد است که آدم در ولایت خود شیخ قبیله باشد بیاید یک چنین جایی برای مردم کار کند .
می گویم:کار روسفیدیه .ننگ و عار نیست. به امید خدا جنگ که تمام بشه برمیگردین سر خونه زندگیتون.
_خانه و زندگی کجا بود؟! هویزه را مثل کف دست صاف کرده اند.!بچههای هم گفتند رفتیم هویزه جای خانه ها معلوم نبود. در و دیوار خانه مردم را بار زدند و بردن جای دیگری برای سنگر سازی ،جاده سازی چه میدانم آقا. گفتم که از این ها هر کاری بر می آید.
@golzarshohadashiraz
ادامه دارد...