🌹🌹🌹🌹🌹:
🌹🌹🌹🌹🌹:
*داستان دنباله دار هر روز یک قسمت*
*
#شهید_علیرضا_هاشم_نژاد*
*
#نویسنده_محمد_محمودی*
*
#قسمت_بیست_و_ششم*
راه کج می کنم به طرف مقر! تا دیدار علیرضا فقط چند دقیقه مانده است.عین باران بهاری از گوشه چشم هایم شره می کند. میرسم به چند قدمی دژبانی. یکسر طنابی را به بشکه ای پر از خاک گره زده اند به جای زنجیر. در دو طرف ،دو گلوله توپ را ایستانیدهاند و داخل آن پرچم گذاشته اند .بسیجی با تفنگ کلاش ایستاده است. سلام می کنم صورتش را میبوسم و او هم بعد از سلام دستم را می بوسد و با حیرت نگاهم می کند.
_اومدم بچه ام را ببینم .علیرضا هاشم نژاد میشناسیش؟!
_شما پدر دکتر هستید؟
_دکتر ؟نه !علیرضا رو میگم!
_از مشهد تشریف آوردین؟!
با هم به طرف کیوسک می رویم.
_از شیراز خدمت رسیدم شما میشناسیدش؟!
گوشی را می چسباند یک طرف صورتش و جوابم را نمیدهد
_یا حسین.. وصل کن بهداری.
دست را می چرخاند و نگاهم می کند. دوباره گوشی را می چسباند به یک طرف صورت
_به هاشمنژاد بگو ملاقاتی داری. دژبانی منتظرم!
گوشی را میگذارد کلاه آهنی را از سر بر می دارد .می گوید: شنیده بودم دکتر مشهدیه!
به قدری گیج و منگم که جوابش را نمی دهم. نمیدانم چه بلایی سرم آمده این علیرضا و دکتر و مشهد چه ربطی به بچه من دارند؟!
چند قلم از نگهبان فاصله میگیرم .چشم به انتهای جاده خاکی سنگر هایی که نامنظم زیر تلهای خاک جا خوش کردهاند .صدای موتور که به گوش میرسد، نگهبان میگوید: اومدش!
موتور که میرسد میترسم نگاه کنم .موتور خاموش میشود جوان قدبلند از موتور پیاده میشود .تا بخواهم فکر کنم که این دیگر کیست نگهبان به او می گوید :این آفات!
دلم میخواهد مثل روغن آب شوم بروم زیر خاک !دوتایی همدیگر را برانداز میکنیم .سفیدتر از علیرضا است چشم هایش بادامی سن عسلی قدشان بلندتر است
_سلام پدر جون مثل اینکه اشتباهی اومدی ؟
دست ها را باز میکنم و تنگ او را در بغل میگیرم.زیر گوشش نجوا می کنم: بله عزیزم .اسم بچه من هم علیرضا هاشمینژاد تورو خدا من چه خاکی بر سرم کنم؟
میزنم زیر گریه.باهم گریه میکنیم. پشت پرده اشک نگهبان را میبینم که اشکهایش را پاک می کند.دیگر نه پاهایم به اختیارم هست نه کمرم .سست می شوم روی گونی خاک. دکتر خم میشود بالای سرم میگوید :ببخشید که باعث ناراحتی تو شدم .همش به خاطر یه تشابه اسمی این دردسر درست شده»
صدای غرش وحشتناکی تکانم میدهد .دست دکتر روی شانه ام ستون میشود و بر می گرداند .هنوز دست دکتر روی شانهام است که زمین زیر پایم می لرزد و صدای انفجار همه جا را می گیرد. دکتر می گوید :حمله هواییه»و به طرف موتورش میرود به نگهبان میگوید :این آقا را پیش خودت نگه دار تا من برگردم.
به سرعت موتور را روشن می کند و به طرف سنگر ها میرود.
ستونهای از دود بالا رفته. انگار خواب میبینم یعنی من فقط اومدم که جون دکتر رو نجات بدم؟
در آسمان به دنبال هواپیماها میگردم .صدای تپ تپ ضدهوایی ها بالا گرفته .یکی از هواپیماها را میبینم شیرجه میزنند و اوج میگیرد. فقط یک لحظه آمدند و رفتند و گلوله های ضد هوایی را میبینم که در آسمان میترکند. دود سفید رنگی به جای می گذارند. یاد دو برادرم میافتم که پشت دژبانی منتظرم هستند. نباید معطل کنم. راه میافتم .نگهبان می گوید بمان تا دکتر بیاید. نمی مانم جاده خاکی و گلی است و کفش هایم را سنگین کرده.ناچار می شوم کفش و جوراب هایم را بکنم و پای برهنه راه بیفتم. کنار جاده کفش ها را می تکانم و تمیز می کنم و میپوشم. برای ماشین هایی که از آبادان به طرف اهواز میروند دست بلند می کنم. هیچ کدام نگاهم نمی کند. به سیاهی نزدیک می شوم. می بینم یک تریلی با بار کنار جاده ایستاده .میفهمم خراب شده .هیچکس دوروبرش نیست نزدیکش می ایستم .دست بلند می کنم. بالاخره مینیبوسی نگه داشت .سوار شدم پر از رزمنده راننده پرسید :چش بوده خراب شده؟ موضوع را میگویم .کلافه می شود و می گوید: ما فکر کردیم راننده تریلی هستی وگرنه نگه نمی داشتیم.
_حالا خدا خیرتون بده جرم که نکردی!
_اتفاقا جرمه..اصلا شما کارتون اینجا چیه؟
_از شیراز اومدم دنبال بچم ..هرچی میگردم نیست
_از کجا بفهمم راست میگی. تازه دژبانی که قبول نمیکنه!
_قبل دژبانی منو پیاده کن ممنون میشم.
_اینم که میشه خلاف.
نرسیده به دژبانی پیاده ام می کند.
دو تا از بازرسیها را بی دردسر رد می کنم .بازرسی سوم جوانی یقه ام را میگیرد
_از کجا می آیی؟
_از مقر لشکر فجر.. دنبال بچم هستم
دستم را می گذارد توی دست یکی دیگر و میگوید :«ببریدش»
❤️❤️❤️❤️❤️❤️
در واتس اپ👇
گروه اول
https://chat.whatsapp.com/ISozkzdJPjyDqHOiYC7Z99
درایتا ،👇👇
@shohadaye_shiraz
ادامه دارد ....