*داستان دنباله دار هر روز یک قسمت* * * * * * * وقتی به انتهای جاده خیره میشم غیر از وانت لندکروز و یک تریلی با کفی و دو تا توپ چیزی نمی بینم .داوود می گوید :یه گوشه وایسیم تا پست این آقا عوض بشه. حسین می‌گوید :وقتی فرمانده نباشه چه فایده ای دارد؟ می‌گویم :هیچی پیش خدا سخت نیست. آنجا که نمی توانند با زور بیرونمون کنند .میمانیم تا برگرده. عزیزم تو تیر تو تاریکی که فایده نداره. اگه همون اولش گوش کرده بودین .می رفتیم شلمچه تا حالا همه چی حل شده بود اما دیروز الکی ما را توی بیمارستان های اهواز دواندین برای هیچ و پوچ ! هرچی ملافه بود سر زخمی ها کنار زدیم هرچی نقاهتگاه بود گشتیم .گفتم بابا اگه زخمی رسید بیمارستان یه جوری به خونه زندگیش اطلاع میدن ..گوش نکردید. _کاکا و توروخدا منو ببخشید که زیاد اذیتتون کردم. _بفرما آبغوره گرفتن عباس شروع شد .عزیزم اگه یه مو از سر علیرضا کم بشه منو داوود زودتر از تو سکته میکنه. میزنم زیر گریه. اخمهای حسین و حاج داوود را میبینم .دستم را می گیرند و می کشانند کنار سیمهای خاردار .حالا هق هق حاج داوود هم می پیچد توی گوشم. هول نگاهی به حسین و دژبانی می‌کنم که می‌گوید نگهبان عوض شده .سیخ بلند می‌شوم به طرف نگهبان جدید می‌روم. انگار که بخواهم کله اش را بکنم دو طرف سرش را محکم میگیرم. _جوون تورو به خدا بزار برم تا فرماندهی و برگردم. _چیکار داری؟! _بچم رفیق حاج نبی رودکیه. آب شده رفته تو زمین .‌توروخدا بذارید برم. _وایسا تماس بگیرم! _الهی خیر ببینی جوان. میرود داخل کیوسک. همه نگاه‌ها چسبیده به انگشت بلند استخوانی اش .۹ را می‌گیرد و می‌گوید :لطفاً فرماندهی. نگاهم می کند: «ببخشید اسم بچتون بگید» _علیرضا هاشم نژاد. _یاحسین.. سلام خسته نباشید.. پدر یکی از رزمنده‌ها آمده می‌خواهد حاج نبی رو ببینه ...ظاهراً بچه اش توی عملیات بوده ....علیرضا هاشم نژاد.. میفرستم بیاد ...خداحافظ شما. از شوق نفس میکشم و پیشانیش را می بوسم. _نگاه.. مستقیم بگیرید برید بالا نرسیده به این ساختمان بلند سمت چپ از هر کی بپرسی نشونتون میده. راهروی باریک ساختمان بیشتر به حمام عمومی می‌برد تا ساختمان فرماندهی. _حاجی نیست شما پدر علیرضا هستین؟ _بله شما میشناسینش!؟ _ای بابا ما بی علیرضا آب هم نمیخوریم! _ببخشید که به جا نیاوردم.. _مجتبی بهاءالدینی هستم. اسمش را بارها از زبان علیرضا شنیدم. از اینکه بالاخره یکی از دوستان بچه ام را دیدم و خوشحالم شانه اش را می‌گیرم توی چنگ _پس باید از بچه ها خبر داشته باشی؟! _خبر؟! ببینید مسئول مستقیم علیرضا برادرمقدسیه.. یعنی درسته علیرضا تو عملیات بوده اما جا و مکان اصلیش همون گتوند واحد آموزش هست. پس باید اونجا سراغش را بگیرین. شما الان از تنها کسی که میتونید سراغش را بگیری بهاالدین مقدسیه! میشناسینش!؟ _بله ایشان چند بار خون اومده. _خوب پدر جان و مقدسی هم یکی دو ساعت پیش رفت گتوند فکر نکنم با تلفن کارتون بشه.. یه راست برید اونجا بهتون میگه چیکار کنید! خنده اش عادی نیست. نگاهش پر از دروغ و تقلب است. نمی دانم چطور هضم کنم این حرف ها را. _شما از رجبعلی حسینقلی هم خبر دارید؟! _ ایشون که توی همون کربلای ۴، پاش قطع شد هنوز هم باید تو بیمارستان باشه. _پاش قطع شد؟!! _آره خیلی حیف شد! «پس از دوستای علیرضا کی سالمه؟ اسلامی نسب هم که شهید شده...» دوباره می پرسم:غیب پرور چطور از این خبر ندارین؟! _اونم همین امروز کله سحر مجروح شده! _کجان؟ کدوم بیمارستان؟ _تو راه مشهد.. شاید رسیده باشه!!گفتم که پدر جان شما باید بری سراغ برادر مقدسی! حسین می‌پرسد :یعنی ممکنه ما بریم گتوند، اون برگشته باشه اهواز و نبینیمش!؟ _راستش اینو دیگه نمیدونم! از زمان خداحافظی می‌کنیم تا به بتواند برویم. ❤️❤️❤️❤️❤️❤️ در واتس اپ👇 گروه اول https://chat.whatsapp.com/ISozkzdJPjyDqHOiYC7Z99 گروه دوم https://chat.whatsapp.com/CzPsk4NOD9M9jH4vFR23gP درایتا ،👇👇 @shohadaye_shiraz ادامه دارد ....