*داستان دنباله دار هر روز یک قسمت*
*
#شهید_عبدالعلی_ناظمپور*
*
#نویسنده_ایوب_پرندآور*
*
#قسمت_نهم
خرمدل دو زانو نشست و گفت :مهمترین مشکل ما در اینجا مشکل خان که زمینهای روستا مال اونه و مردم هر چی کار می کنند به او میدهند .این خان زیر نظر خان های بزرگتری است که یا خارج از کشور هستند یا توی شیراز و شهرهای دیگر زندگی می کنند و خرجشان را این مردم میدن .هر سال مردم بدبخت تر میشن .مدرسه هر لحظه ممکن سقفش روی سر بچه ها خراب بشه .زمستون و از سرما یخ می زنند و تابستونا از گرما هلاک میشن .رفتم زمینی را از آنها بگیرم که با کمک جهاد مدرسه بسازیم ،نداد.
مدتی دارم ذهن مردم را نسبت به خان برمی گردونم. اول از جوانها شروع کردم .شبها میارمشون هم اینجا و براشون کلاس میزارم کاری که شما میتونین بکنین یکیش همینه ،که با جوانها دوست بشین و علیه خان حرف بزنید.
در مدرسه مشکل اصلی نداشتن سرویس بهداشتیه. اول باید چاه بکنیم. اگر زحمتی نیست فردا کمک کنید تا چاه فاضلابش رو بزنیم .بعد دیوارهاشو بچینیم تا بیاد بالا و سقف بزنیم.
🌿🌿🌿🌿
آفتاب نزده راه افتادند تا قلعه خان را ببینند کنار مدرسه بود و یک کوچه با آن فاصله داشت دیوارهای خیلی بلندی داشت با یک در چوبی محکم .به چشمه روستا هم سر زدند که شالی ها با آن زنده بود بچه ها کم کم آمدند .هرکس تکه ای هیزم آورده بود و با آن آتشی گوشه حیاط مدرسه روشن کرده و دور آن جمع شدند .ساعت ۸ آقای برخان صدای زنگ آهنی را درآورد و به بچهها به صف ایستادند. بعد از قرآن صبحگاهی وارد کلاس شدند.عبدالعلی و دوستانش از آقای خرمدل اجازه گرفتند و سر کلاس آنها رفتند. آنها از بچهها میخواستند که سوره حمد را بلند بلند بخوانند. اگر کسی بدون غلط میخواند به او هدیه می دادند .کمکم بچهها باورشان شد که این جوانها بازرس هستند که از جهرم یا شیراز آمده اند. گوشه حیاط آقای خرمدل دایرهای کشید و جای چاه فاضلاب را مشخص کرد بیل و کلنگ را برداشته و اولین کارشان را شروع کردند.
زنگ تفریح دانشآموزان با تعجب دیدند که بازرس ها دارند چاه مستراح می کنند تعجب کرده و کمکم جلو آمده و دایره دور آن ها زدند و کارشان را تماشا کردند هوا سرد بود اما خونی که در رگ های شان حرکت میکرد گرم بود. آقای خرمدل برای ناهار روی بخاری علاالدین قابلمه بزرگی گذاشته بود و برای هشت نفر غذا می پخت.
یکی دو ساعت بعد به اندازه قد بچه ها پایین رفت و تا ظهر سه چهار متری هم شد. عبدالعلی دائم به ساعتش نگاه می کرد ظهر از چاه بالا آمد و اذان گفت .همه وضو گرفته پشت سر آقای خرمدل همراه ۳۰، ۴۰ نفر دانش آموز مدرسه به نماز ایستادند. نماز جماعت مدرسه دیدنی بود.
عبدالعلی آقای خرمدل تحسین میکرد که چقدر تربیت بچه های روستا نقش داشته .بعد از نماز مدرسه تعطیل شد و بعد از بازدید آقای خرمدل از چاه سفره را پهن کردند. بوی بادمجان اتاق را پر کرده بود .آقای معلم رفت در حیاط و شروع کرد به سود زدن .چند تا از دانشآموزان که خانهشان نزدیک مدرسه بود خودشان را رساندند ،سیستم ارتباطی مدرسه با بچهها هم این سوت بود.
چند طبق نان محله با کاسه های ماست و تخم مرغ هم رسید اشتهایشان باز شده بود استراحت کوتاهی کرده و کار را ادامه دادند.
با نزدیک شدن غروب تلی از خاک در گوشه حیاط مدرسه روی هم انباشته شد یکی از بچهها از خانهشان دل ب سیاهی با بند آورده بود و بچهها خاک را با آن بالا می کشیدند .دستهایشان تاول زده و می سوخت اما ته دلشان خنک بود .لباس های خاکی استان را تکانده و با آب گوشه حیاط وضو گرفتن د.
❤️❤️❤️❤️❤️❤️
در ایتا
@shohadaye_shiraz
🌿🌿🌹🌿🌿🌹🌿🌿