﷽
#داستان_مذهبی
#رمان_مجنون_من_کجایی؟
══🍃💚🍃══════
#قسمت_نهم
از اتاق رقیه به سمت اتاق خودم رفتم
گوشی و برداشتم📞
-سلام سید
سیدمجتبی: سلام علیکم برادر
-خخخ
خوشمزه 😁
زنگ زدم بپرسم برنامه هئیت چه مدلیه⁉️
سید: عرض به حضورتون برادر جمالی
این مداح هئیت ما مدافع حرم هست
صبح تشریف آوردن از سوریه 🍃
-از خونه ما رفتی روی کله قند خوابیدی که شیرین شدی
یا رفتی قم تو نمک خوابیدی که بانمک شدی😁
سید؛ هیچ کدام بالام جان
انصافا تو نمیدونی چرا، برادر جمالی مداح ماهم هست😊
داعش بهش کارساز نیست
-خخخخ گلو له نمکی
موندم یه طوری شهید بشم جیگر رفقا بسوزه😔🌹
برو دیگه بچه پرو
فعلا یاعلی
سید: یاعلی
رقیه: داداش من حاضرم😊
-بفرما فدات بشم
بزن بریم
سوار ماشین🚙 شدیم
خب رقیه خانم تعریف کن
چه خبر
رقیه: عرض به حضورتون که قراره کلاسام شروع بشه
پنج شنبه حاجی گفت برم معراج🌹🍃
-إه موفق باشی
ساعت ۱۰ تو معراج الشهدا جلسه داشتیم
الانم با داداش تو راه معراجیم🌹🍃
وارد معراج الشهدا تو اتاق اصلی معراج که مخصوص همین جلسات است شدیم
داداشم عادتش بود جایی که خواهران باشن چندبار یاالله میگه☺️
ساعت ۱۰ بود حاج آقا کریمی وارد شد
همه به احترامش بلند شدیم
با برادران دست داد
حاج آقا : 🍃بسم الله الرحمن الرحیم🍃
بچهها ببنید
قراره همتون جزو بچههای جمعآوری آثار شهدا بشید
دوتا خانم و یه آقا
اما تیم اصلیمون فقط یه خانم یه آقا هستن😐
اسامی تک تک خونده میشود
حاج آقا کریمی: اما تیم اصلی
سیدمجتبی حسینی و رقیه جمالی جزو تیم اصلی هستن😍
به سمت ماشین حرکت کردیم
-داداش، حسنا خانم هم داره میاد مزارشهدا🌷
داداش سرش و انداخت پایین و قرمز شد☺️
وا اینجا چه خبره
این چرا قرمز شد خدایا 😂😂
بجان خودم یه خبریه اینجا
تو راه حسناهم به ما اضافه شد،
حسنا و آقای حسینی خواهر _ برادر شیری بودن😊
حسنا با آقای حسینی سلام و علیک کرد
رو به حسین با صدایی که خجالت و حیا توش موج میزد گفت سلام آقای جمالی✋
دیگه به یقیین رسیدم اینجا یه خبریه
باید به مامان و زینب بگم😍
بالاخره به مزار شهدا رسیدیم
استاد رو به ما گفت بچهها اجازه میدید من با رفقام تنها باشم😔
بعدا شما اضافه بشید
این سه تا چرا سرخن😳🤔
خدایا اینجا چه خبره
-بچهها شما روزه سکوتید عایا
حسناخانم و داداش جان😳
یاخدا این دوتا چرا سیب قرمزن😳🍎
شما دوتا که روزه سکوتید
استاد که پیش پدرن، من میرم پیش دوست شهیدم🌷
حسین: باشه مراقب خودت باش
-باشه داداش جان
به سمت مزار دوست شهیدم🌷 راه افتادم
شهید ابوالفضل ململی
شهیدی که عاشقش بودم😍
دقیقا مثل آقا قمربنی هاشم شهید شده
تو عملیات کربلای ۴، منطقهای که
آدم توش پرواز میکرد تا صحن بین الحرمین میرفت😔
بعد از یه ربع ما به حاج آقا اضافه شدیم
ساعت ۱ ظهره، داریم میریم خونه
قراره شب بریم دعای کمیل🍃
اما تا شب باید رفتارای حسین و حسنا رو به مامان بگم😉
📝 #ادامـــــهدارد ...
#نویسنـــــده⇩↯⇩
✍ بانو............ش
══🍃💚🍃══════
http://eitaa.com/joinchat/2795372568C39e6bb54eb
#براساس_زندگی_شهیدان_ایزدی
#نویسنده_مریم_شیدا
#منبع_کتاب_مرابه_مسیح_بسپار
#قسمت_نهم
❤️❤️❤️❤️❤️❤️❤️
می ایستم. اول محله و تا جایی که چشم کار کار می کند، نگاه می کنم و به عمق محله سنگ سیاه می روم!
روی سنگفرش های کاشی کاری شده خیابان پا میگذارم.
تصویر هایی از کودکی و نوجوانی در ذهن دارم. روی سردر بزرگ نوشته شده است مسجد ابوالفضل! خسرو گاهی به این مسجد می آمد. اما من هیچگاه وارد مسجد نشدم .خسرو هم هیچ وقت با من به کلیسا نیامد. مقبره بی بی دختران با آن معماری قدیمی تغییری نکرده است. یادش بخیر!
مادر با زنهای همسایه میآمد به این امامزاده و من هم میآمدم. زنها پنجه توی مشبک های ضریح میانداختند و گریه می کردند .من هم ادای شان را در می آوردم و گریه میکردم.
زن ها به مادر من گفتند :«خانم صفاریان شما که مسیحی هستید چرا می آیی به امامزاده؟!»
مام هم دست روی سر من می کشید و می گفت: من برنابی را از این خانم دارم.
بعدها مام برایم تعریف کرد و گفت:« وقتی فقط دو سالت بود ،از بس شیطنت میکردی از طبقه دوم خانه ای که اجارهنشین بودیم افتادی پایین! هوش نداشتی و نبضت کند میزد. تو را در آغوش کشیدم در حالی که جیغ میکشیدم زنهای همسایه دورم جمع شده بودند تو را به مطب دکتر بردم.
دکتر تا تو را دید گفت: باید ببرمت بیمارستان. با مادر خسرو ماشینی گرفتیم و تو را به بیمارستان نمازی بردیم .دکتر وقتی تو را دید گفت :که احتمال زنده ماندنت کم است .
شب تو را توی بیمارستان نگه داشتند وقتی به خانه میآمدم مادر خسرو رفت سمت مقبره بی بی دختران ،پنجه در مشبک گره زد و خواست تا حال تو خوب شود. من هم دل شکسته همراهش دعا کردم. چند روز بعد از دعا تو به هوش آمدی!صحیح و سالم ،انگار نه انگار که داشتی می مردی.
حسی مرا میخکوب میکند تا از دور پشت نرده های فلزی دور مقبره اندکی به بایستم .چقدر مادر وقتی می رسید به مقبره گریه میکرد.
جلوتر می روم کوچه تنگ تر می شود تا انتهای کوچک بازتر میشود میروم.بوی نان تازه می خورد زیر دماغم .بیشتر وقتها با خسرو میآمدیم دوتا نان سنگک بزرگ می خریدیم و می بردیم خانه. یک بار هم خسرو وقتی مرا با بچه های دیگر می برد که نان سنگک داغ گرفت و یک کاسه آش صبحانه شیرازی. عجب مزه میداد !مزه اش هنوز توی غذاهای آمریکایی ذهنم گم نشده!!
هوای گرم تنور نانوایی به صورتم میخورد .وقتی از مدرسه می آمدم خانه چند دقیقه جلوی در نانوایی می ایستادم و پاهایم و خودم را گرم میکردم. آن موقع یک پیرمرد سفیدروی لاغری به اسم مش رحمان توی نانوایی کار میکرد .خوش اخلاق بود و هر وقت او نون باسون بود، برای گرم شدن جلوی کوره غمی نداشتیم. اما وقتی نبود پسرش جایش می ایستاد و نان می داد دست مشتری. پسرش خیلی بد اخلاق بود و سیگار می کشید. کسی از این پسر دل خوشی نداشت .زن ها وقتی میدیدند او توی مغازه است برمیگشتند و میرفتند خانه مردهایشان را میفرستادند یا میرفتند نانوایی چند کوچه بالاتر. میگفتند هیز است و هرزه. وقتی نبودش زنها گله اش را به مش رحمان میکردند .
یکبار یادم هست تا چند ماه مش رحمان پیدایش نبود. وقتی از خسرو پرسیدم میگفت: دستگیرش کردند. وقتی می گفتم کیا؟ در جواب من گفت: ساواک !
آن موقع نمی دانستم ساواک کیست و چیست. اما خسرو میگفت: آنها مأمور های ویژه شاه هستند تا به قول خودشان خلافکارها را بگیرند.
_یعنی مش رحمان خلافکار بوده؟؟
_به قول خودشان بله. ولی من مطمئنم یکی مش رحمان را به اونا لو داده. با بچه ها دنبال اونیم بدونیم کی؟! انشالله که زود مش رحمان برمیگرده.
آخرین بار هم آو را وقتی دیدم که آمده بودم نان بخرم. نان داغ را دستمداد یک شکلات هم از جیبش در آورد و به سمتم گرفت و گفت:« برنابی می دونی من اسمت چیه؟!»
_یعنی پیامبر !کسی که راهنمایی میکنه مانند عیسی مسیح!
_پسرم سعی کن مانند اسمت باشی.
نگاهی به نون باسون می اندازم .نانوایی خلوت است دلم هوا کرده خبری از مش رحمان بگیرم .جلوتر باد گرم کوره بیشتر به صورتم می خورد.
_ببخشید الان صاحب نونوایی کیه؟! قبلاً مش رحمان صاحب نونوایی بود.
_خدا رحمت کنه مش رحمان را! شش سال است عمرش داده به شما .بعد از آن هم پسرش نانوایی را فروخت به بابای من .بابای من هم یه سال پیش به رحمت خدا رفت.
_مش رحمان از زندان آزاد شد؟!
_ها کاکو .با پیروزی انقلاب بیرون آمد. اما چه بیرون اومدنی !خدا بیامرز وقتی آزاد شد انقدر ساواکیا شکنجش کرده بودند که علیل شده بود و دیگه نمیتونست حرکت کنه و تا موقع مرگش خانه نشین شد! شما مش رحمان را از کجا میشناسی؟!
_من بچه بودم در این محل زندگی میکردم هشت سال پیش!
http://eitaa.com/joinchat/2795372568C39e6bb54eb
#براساس_زندگی_شهید_هاشم_اعتمادی
#منبع_کتاب_چشمهای_شکفته_در_باران
#نویسنده_منوچهر_ذوقی
#قسمت_نهم
کلاس یکباره مانند بمبی منفجر شد .دانشآموزان خنده سر دادند و هیجان زده از پشت نیمکت هایشان بلند شدند.ناظم سرا سینه به سوی هاشم دوید و زنجیرش را درهوا چرخاند، اما او منتظر نماند و از پنجره کلاس به حیاط پرید. پشت سرش یوسف و خلیل و تعداد دیگری از دانشآموزان به حیاط پریدند و شروع به دویدن کردند.ناظم میان دانشآموزان داخل کلاس محاصره شد.با وحشت آنها را کنار زد و سراسیمه به سوی دفتر دوید.مدیر که جلوی در ورودی ایستاده بود، با دیدن آن منظره به راهرو برگشت با ناظم رودررو شد و خشمگین فریاد زد: «اینجا چه خبره؟!»
ناظم با چهره برافروخته جواب داد: «همه چیز زیر سر اون پسره است.اعتمادی رو میگم !او این بلوا را به راه انداخت»
مدیر نیم نگاهی به ساعتش انداخت و زیر لب غرید:« پس چرا نیومدند؟!»
به دفتر رفت و پشت پنجره به حیاط خیره شد .میکروفون را برداشت و آن را روشن کرد .نفس عمیقی کشید و با صدایی که از فرط هیجان می لرزید، گفت:
_دانش آموزان توجه کنید !!!لطفاً توجه کنید !هر چه زودتر به کلاس هاتون برگردید و آلت دست چند نفر فریبخورده نشین!»
لحظه به لحظه تعداد دانش آموزان داخل حیاط که دنبال هاشم و دوستانش موش ها را گره کرده بودند و فریاد میزدند بیشتر میشد.
مدیر ادامه داد:
_آقایان توجه کنید. این طوری توی دردسر میافتید . من به خاطر خودتون میگم. تا اتفاق بدی نیفتاده به کلاس هاتون برگردید. به شما کاری نداریم فقط این چند نفر را تحویل بدین»
صدای همهمه و فریاد بچه ها دم به دم بیشتر اوج میگرفت و صدای مدیر را در خود گم میکرد. آموزگاران به دنبال هیاهویی که راه افتاده بود کنار پنجره های طبقه دوم ایستاده و به حیاط نگاه می کردند. ناگهان درب بزرگ دبیرستان روی پاشنه چرخید و دانش آموزان که با خشم و نفرت فریاد می کشیدند و خیابان ریختند.
آخرین نفرات که از در خارج شدند، اتومبیل سفید رنگی با چهار سرنشین وارد مدرسه شد و مستقیماً جلوی در ورودی ساختمان توقف کرد.
سرنشینان آنها با عجله پیاده شدند و به داخل ساختمان دویدند. مدیر به استقبالشان شتافت و بی درنگ آنها را به دنبال خود از پلهها بالا برد.سرایدار هنوز با پارچه آغشته به بنزین مشغول پاک کردن دیوار بود!
جمعیت خروشان و هیجانزده ،همچون رودی و متلاطم در خیابان زند جاری بود. مغازه های چهارراه که همیشه باز و مملو از خریداران بود، اینک همگی کرکره ها را پایین کشیده بودند. ابتدای صف تظاهرکنندگان به میدان شهرداری رسیده بود که ناگهان، صدای شلیک گلوله در فضا طنین انداخت و لحظاتی بعد مردم سراسیمه به سوی چهارراه زند برگشتند و جمعیت از هم پاشید.
هاشم متعجب روی نوک پا بلند شد و به جلو نگاه کرد .صدای شلیک گلوله دوباره و چندباره فضا را لرزاند.دیگر کسی نمی توانست جلو برود و مردمی که از طرف فلکه شهرداری به عقب برمی گشتند، با جمعیت برخورد کرده و به هر سو می دویدند.
هرچه سر کرد نتوانست جلوتر برود .به زحمت خود را به پیاده رو رساند و از درختی بالا رفت. از آنجا میدان شهرداری و مأموران را که به سوی مردم شلیک می کردند میدید.
مهران که پایین درخت ایستاده و با ترس و کنجکاوی به هاشم زل زده بود، پرسید :«چه خبره؟!»
هاشم از درخت پایین پرید دستم هر آن را گرفت و سراسیمه گفت: «دارند تیراندازی میکنند .بدو .یالا.» دست مهران را گرفت و به طرف خیابون داریوش دوید.
ادامه دارد...
در واتس اپ👇
https://chat.whatsapp.com/BwMzXYHqYVrEhEZrFmI872
در ایتا👇
http://eitaa.com/joinchat/2795372568C39e6bb54eb
*داستان دنباله دار هر روز یک قسمت*
* #شهید_علیرضا_هاشم_نژاد*
* #نویسنده_محمد_محمودی*
* #قسمت_نهم*
🌿🌿🌿🌿🌿🌿
قهوه خانه نورآباد پیاده میشویم برای شام و نماز.قابلمه پر از کوکوی را که مادر علیرضا برای شام من گذاشته با سفره پارچه ای همراه خودم داخل سالن می برم.قابلمه را میسپارم به مدیر قهوهخانه و برای نماز می روم.
بعد از نماز یک جای خلوت سفره پارچهای را روی میز پهن میکنیم. یک لقمه میگیرم و پای چانه نگه می دارم .به حاج داوود می گویم از کوکو که بدت نمیاد.؟
_نه. تو خونه هر از گاهی میگم که کاش همه مثل ننه علی کوکو آلو میپختن.
این همان حرفی است که علیرضا همیشه میگفت.
پسر بچه ای در بغل مادرش گوشه سالن نشسته. او را که می بینم یاد کودکی های علیرضا میافتم. وقتی که جلیان فسا بودیم.
دلم برای صدیقه چهار ساله ام تنگ میشود .خدایا اگر برای علیرضا مشکلی پیش بیاد صدیقه دق مرگ میشه !طفلک عجیب به برادرش وابسته است. وقتی علیرضا خانه باشد صدیقه دور همه را خط می کشد. توی حیاط، توی اتاق ها دنبالش می دود. انگار می داند که حیاتش را مدیون اوست .چه روزهای بدی پیش آمده بود .آن یکی دو هفته ای که متوجه بارداری مادر علیرضا شدیم. این مشکل مثل یک کوه روی دوش ما سنگینی می کرد .علیرضا بود که مشکل را حل کرد.
راننده اتوبوس صدا میکند. بفرمایید سوار شید که جا نمونید.
قابلمه را برمیدارم .نگاهی به بچه می کنم و به سمت اتوبوس میروم.
چشمم به راننده تریلی و شاگردش می افتد.انگار علی رضا را میبینم که کنار دستم نشسته و کنسرو ماهی باز میکند. میخواهم کمک کنم و مانع می شود.
_بابا جون اذیت نکن دیگه! تو خسته ای یکم استراحت کنی شام حاضره!
زمانی که کمباین داشتن علیرضا ۸ سال بیشتر نداشت. از همین راه می راندم تا خوزستان .درو آنجا که تمام شد می راندیم طرف ایلام و بعد کرمانشاه و سنندج. تقریباً بیشتر تعطیلات تابستان با هم بودیم.رسم هم نبود که کمباین را با کفی این شهر و آن شهر ببرند .همینطور راحت و آسوده می راندیم و بین را استراحت می کردیم.
هیچ وقت فراموش نمیکنم آن شبی را که در یکی از روستاهای سنندج راه را گم کردیم. کمباین خراب بود و ما با هم رفتیم سنندج که قطعه بخریم . دلم نمی آمد تنها بفرستمش شهر یا که بگذارمش روستا و تنها بروم .کرد ها هرچقدر هم که خوب و با مرام بودند اما دلم رضا نمیشد بچهام را تنها بگذارم. با هم رفتیم شهر و برای کمباین قطعه خریدیم. برگشتن مقداری از آن راه باید پیاده می رفتیم. شب تاریکی بود و راه را گم کردیم. مانده بودیم که بین آن همه کوه و جنگل چه کنیم. نمیدانم چطور علیرضا با آن سن و سال کمش راه را زود پیدا کرد.
من مطمئن نبودم اما اصرار داشت که راه را درست میرویم رفتیم به روستا رسیدیم خوردها منتظرمان بودند خیلی حرمت من گذاشتن صبحانه برای من کره محلی آوردن با نان محلی.برای برگشت به شیراز چیزی حدود ۸ روز توی راه بودیم .شبها می خوابیدیم و روزها حرکت میکردیم. یک بار هم معترض نبود. تا کنار میزدم برای شام و ناهار، خودش دست به کار می شد همه چیز را راه می انداخت.
بعد که انقلاب شد و علیرضا گروه مقاومت راه انداخت کمتر فرصت داشت همراهم بیاید.دو سالی که از جنگ گذشت توی شیراز پیچیده بود که دولت به کسانی که بالای ۶ ماه جبهه داشته باشند تریلی نقد و اقساط می دهند و از همین تانکر های سبزرنگ. حدود ۱۰۰ دستگاه سهمیه شیراز شده بود.من هم ۱۸ ماه جبهه داشتم پایه یکم هم که دستم بود ولی آن موقع دستم خالی بود و پول نداشتم. همه دوستانم رفتند ثبت نام کردند و پول پیش واریز کردند .اما من لنگ صدو پنجاه هزار تومان بودم.به هر دری زدم نگرفت .مانده بودم چه کنم. یک روز غروب بود علیرضا آمد منزل .آن روزها تازه از جبهه برگشته بود. تا دید ناراحتم علت را پرسید .موضوع را برایش گفتم. چیزی نگفت فقط رفت تو فکر و از خانه بیرون زد .یکی دو ساعت بعد که برگشت خوشحال بود.گفت: که پول ردیف است و فردا می توانی آن را بگیری و واریز کنی. پرسیدم : ازکجا گیر آوردی؟ گفت: تو کارت نباشه. فردا طرف خودش میاد سراغت!
صبح علیرضا رفت پادگان احمدبن موسی .ساعت ۹ بود که دیدم یکی در میزند. رفتم دم در غریبه ای دیدم . تعارف کردم بیاد تو .گفت :عجله دارد .دوست علیرضاست . فقط آمده پول ثبت نام تریلی را بدهد. لباس پوشیدم با هم رفتیم بانک.بین راه همش از خوبی های علیرضا صحبت کرد و گفت :که در مسجد با هم آشنا شدند و اگر علیرضا جانش را هم بخواهد دریغ نمی کند . از یک میلیون تا ۱۰ میلیون هرچی میخوای تا چک بکشم!!
❤️❤️❤️❤️❤️❤️
در واتس اپ👇
https://chat.whatsapp.com/ISozkzdJPjyDqHOiYC7Z99
درایتا ،👇👇
@shohadaye_shiraz
ادامه دارد ....
*داستان دنباله دار هر روز یک قسمت*
* #شهید_عبدالعلی_ناظمپور*
* #نویسنده_ایوب_پرندآور*
* #قسمت_نهم
خرمدل دو زانو نشست و گفت :مهمترین مشکل ما در اینجا مشکل خان که زمینهای روستا مال اونه و مردم هر چی کار می کنند به او میدهند .این خان زیر نظر خان های بزرگتری است که یا خارج از کشور هستند یا توی شیراز و شهرهای دیگر زندگی می کنند و خرجشان را این مردم میدن .هر سال مردم بدبخت تر میشن .مدرسه هر لحظه ممکن سقفش روی سر بچه ها خراب بشه .زمستون و از سرما یخ می زنند و تابستونا از گرما هلاک میشن .رفتم زمینی را از آنها بگیرم که با کمک جهاد مدرسه بسازیم ،نداد.
مدتی دارم ذهن مردم را نسبت به خان برمی گردونم. اول از جوانها شروع کردم .شبها میارمشون هم اینجا و براشون کلاس میزارم کاری که شما میتونین بکنین یکیش همینه ،که با جوانها دوست بشین و علیه خان حرف بزنید.
در مدرسه مشکل اصلی نداشتن سرویس بهداشتیه. اول باید چاه بکنیم. اگر زحمتی نیست فردا کمک کنید تا چاه فاضلابش رو بزنیم .بعد دیوارهاشو بچینیم تا بیاد بالا و سقف بزنیم.
🌿🌿🌿🌿
آفتاب نزده راه افتادند تا قلعه خان را ببینند کنار مدرسه بود و یک کوچه با آن فاصله داشت دیوارهای خیلی بلندی داشت با یک در چوبی محکم .به چشمه روستا هم سر زدند که شالی ها با آن زنده بود بچه ها کم کم آمدند .هرکس تکه ای هیزم آورده بود و با آن آتشی گوشه حیاط مدرسه روشن کرده و دور آن جمع شدند .ساعت ۸ آقای برخان صدای زنگ آهنی را درآورد و به بچهها به صف ایستادند. بعد از قرآن صبحگاهی وارد کلاس شدند.عبدالعلی و دوستانش از آقای خرمدل اجازه گرفتند و سر کلاس آنها رفتند. آنها از بچهها میخواستند که سوره حمد را بلند بلند بخوانند. اگر کسی بدون غلط میخواند به او هدیه می دادند .کمکم بچهها باورشان شد که این جوانها بازرس هستند که از جهرم یا شیراز آمده اند. گوشه حیاط آقای خرمدل دایرهای کشید و جای چاه فاضلاب را مشخص کرد بیل و کلنگ را برداشته و اولین کارشان را شروع کردند.
زنگ تفریح دانشآموزان با تعجب دیدند که بازرس ها دارند چاه مستراح می کنند تعجب کرده و کمکم جلو آمده و دایره دور آن ها زدند و کارشان را تماشا کردند هوا سرد بود اما خونی که در رگ های شان حرکت میکرد گرم بود. آقای خرمدل برای ناهار روی بخاری علاالدین قابلمه بزرگی گذاشته بود و برای هشت نفر غذا می پخت.
یکی دو ساعت بعد به اندازه قد بچه ها پایین رفت و تا ظهر سه چهار متری هم شد. عبدالعلی دائم به ساعتش نگاه می کرد ظهر از چاه بالا آمد و اذان گفت .همه وضو گرفته پشت سر آقای خرمدل همراه ۳۰، ۴۰ نفر دانش آموز مدرسه به نماز ایستادند. نماز جماعت مدرسه دیدنی بود.
عبدالعلی آقای خرمدل تحسین میکرد که چقدر تربیت بچه های روستا نقش داشته .بعد از نماز مدرسه تعطیل شد و بعد از بازدید آقای خرمدل از چاه سفره را پهن کردند. بوی بادمجان اتاق را پر کرده بود .آقای معلم رفت در حیاط و شروع کرد به سود زدن .چند تا از دانشآموزان که خانهشان نزدیک مدرسه بود خودشان را رساندند ،سیستم ارتباطی مدرسه با بچهها هم این سوت بود.
چند طبق نان محله با کاسه های ماست و تخم مرغ هم رسید اشتهایشان باز شده بود استراحت کوتاهی کرده و کار را ادامه دادند.
با نزدیک شدن غروب تلی از خاک در گوشه حیاط مدرسه روی هم انباشته شد یکی از بچهها از خانهشان دل ب سیاهی با بند آورده بود و بچهها خاک را با آن بالا می کشیدند .دستهایشان تاول زده و می سوخت اما ته دلشان خنک بود .لباس های خاکی استان را تکانده و با آب گوشه حیاط وضو گرفتن د.
❤️❤️❤️❤️❤️❤️
در ایتا
@shohadaye_shiraz
🌿🌿🌹🌿🌿🌹🌿🌿
*داستان دنباله دار هر روز یک قسمت*
* #شهید_حاج_منصور_خادم_صادق*
* #نویسنده_بابک_طیبی*
* #قسمت_نهم*
منصور نگاهش را به زمین دوخت لبش را گزید مکثی کرد و بعد عباس را به چادرش راهنمایی کرد تا آب بخورد و نفسی تازه کند.
عباس آبی به سر و صورت پاشیدو در خنکای سایه چادر با سه نفس آب لیوان پلاستیکی قرمز را سرکشید. قطره های آخر را می مکید که پیش رویش نوجوانی را با چشمهایش سیاه و جذاب بود و ابروانی پرپشت و ریشههای تازه جوانه زده.دید.
لیوان را روی پتوی خاکستری زیر پایش گذاشت و جواب سلام نوجوان را زودتر از منصور داد عباس به صورت خواب آلود نوجوان خیره شد و در ذهن برای سرش او که با ماشین چهار زده شده بودم مو گذاشت.وسط برای شان فرق زد بعد یکباره مثل اینکه به کشف مهمی رسیده باشد پرسید.
_شما تو هنرستان میثم نبودین؟!
منصور گفت:عباس آقا ماشالله چقدر عجولین !!اجازه بدین دوتاتون به هم معرفی می کردم.
نو جوان شصت دو دستش را به چشمها مالید
_شما باید آقای زنجانی باشین
بعد نگاهی به منظور کرد و گفت: «ایشان مربی آموزش نظامی ما بودند.
جشنواره نوجوان سرخ تر از همیشه می نامد و شاید اگر مثل قبل و موهایش بلند بود پریشانی خواب از در آشفتگی کاکل هایش خودی نشان می داد. منصور پرسید: «بد نباشه پیرمرد مثل هرروز نیستی!
نوجوان دست و پا شکسته و بی حوصله خوابی را که دیده بود برایش تعریف کرد.خواب دیده بود در طبقه دوم خانه شان که دربست در اختیار خود روی همان مبل های آبی دراز کشیده به خط نستعلیق روی دف آویزان به دیوار اتاق خیره شده مثل خیلی وقت های قبل سه تار استاد عبادی گوش می دهد.بعد بلند میشود و هدف را برمیدارد و چرخاندن چرخ آن روی بخاری تاب می دهد صدای نوار را تا آخر بلند میکند.
چشم هایش را روی هم می گذارد سرش را تکان میدهد و همراه ضربآهنگ نوار شروع میکند به همنوازی با دف.
پدر لبخندی می پروراند و با سبابه و شست راستش سیبیل های بلندش را که از دود مدام پیپ زرد شده مرتب می کند.بعد مثل شبهای جمعه که با دوستانش حلقه میزنند و پس از زمزمه ها و گاهی هم نه های دسته جمعی اوساز آوازی سر میداد تارش را از طاقچه پایین میکشد و لم میدهد روی مبل و شروع میکند به همنوازی با سه تار و نوار و دف پسرش.
سه تار را در ماهور می نوازد و آرام آرام به مرغ سحر می رسد و می خواند.
ناگهان چرخ های فلزی میان هجاها می آید و بعد منصور با لباس خاکی و کلاش و خشاب های دور کمر سوار بر تانک در چوبی و نقش دار هال را خراب میکند.بوفه و چینی های رویش که پایین می ریزد و دیوار که دهان باز میکند تانک متوقف میشود.نواختن را قطع میکنند منصور از تانک پایین می پرد و با قندی دف را از نوجوانان می گیرد تا روی بخاری تاب دهد. پدر هراسان می شود دفع می سوزد و نوجوان به گریه میافتد اما منصور دفع سوخته را به پسرک میدهد و شبه دستور نظامی می دهد که دفادفش را درآورد.و اینبار دفتر این بهتری دارد باران تند و تند از سقف با این میریزد ولی کفش اتاق خیس نمیشود.
ادامه دارد..
❤️❤️❤️❤️❤️❤️
در ایتا
@shohadaye_shiraz
🌿🌿🌹🌿🌿🌹🌿🌿
*داستان دنباله دار هر روز یک قسمت*
* #شهید_جلال_کوشا*
* #نویسنده_فاطمه_ملاحت(کوشا)*
* #قسمت_نهم*
✔️ *روایتی از سردار مینایی فرد*
تازه وارد تیپ شده بودم و هیچ آشنایی نداشتم . ظهر آفتاب کامل پهن بود روی منطقه . در نمازخانه توی آن گرمای دم کرده اش ، نماز جماعت بر قرار بود . صدای تالاق تالاق باعث میشد که اصلاً صدای سخنران بین نماز ظهر و عصر ، به گوش کسی نرسد هر از گاهی تعدادی میرفتند و میآمدند .
کنار یکی از صفوف ، جوانی بلند قامت با لباس خاک رنگ توجهم را جلب کرد .گوشه ای با خدایش خلوت کرده بود . حال عجیبی داشت و مدت زیادی در گرما قنوت می خواند . قطرات عرق از بالای پیشانی روی صورتش میریخت . تا پایان سخنرانی ده ، پانزده رکعتی نماز را با حالت بسیار عرفانی خواند . مهرش به دلم نشست . لحظه ای سیر به قاب بصورت زیبا و معصوم خیره شدم .
پس از نماز هر کس به سنگر خود رفتند و رسول تاجیک و شهید کاوه که جایی نداشتیم در نمازخانه ماندیم .
هوا کم کم غروب می شد و تک و توکی به نمازخانه آمدند . یک مرتبه سر و کله همان جوان پیدا شد . خیلی مهربان به نظر میرسید به دقت حرکاتش را زیر نظر گرفتم از چشمانش می شد صداقت را حس کرد . ساعتی از شب نرفته بود که موتور برق نمازخانه هم خاموش شد. توی گرمای پزنده زمین و زیر آسمان خدا روی پشت بام سنگر نمازخانه افتاده بودم .سوسوی چراغ قوه کوچکی از فاصله های دور توجهم را جلب کرد . کنجکاو شدم .
از پشت بام سنگر پایین پریدم و آرام نزدیکش شدم . کنار سنگرها وسایل اضافه را جمع میکرد .پوتین ها را جفت کرده و کنار میگذاشت . کنار نمازخانه منبع آب را وارسی کرد . سپس پای شیر ایستاده آستینها را بالا زد و از او گرفت و در همان جای قبلی به نماز ایستاد . مدت زیادی سر به سجده با خدا راز و نیاز می کرد . رفته صدایش با ناله آمیخته شد . پس از دعا برای چهل مومن از خدا آرزوی مرگ با عزت می کرد . خود را از اسیر اشعه اش دیدم . اللهم ارزقنا توفیق شهادت فی سبیلک را بریده بریده می گفت و تا اذان صبح مشغول بود .
صبح و خستگی و بیخوابی دنبال این و آن بودیم تا واحد ما را مشخص کنند، بالاخره سر از ادوات و زرهی درآوردیم . چند ماه گذشت. عده ای تسویه حساب کردند و عده ای هم به واحدهای دیگر می رفتند . مرا به واحد اطلاعات عملیات معرفی کردند . به محض ورودم با دیدن همان چهره متین و عارفانه که در نمازخانه دیده بودم میخکوب شدم ! همه او را آقا جلال صدا می کردند ..
#ادامه_دارد ...
❤️❤️❤️❤️❤️❤️
در ایتا
@shohadaye_shiraz
🌿🌿🌹🌿🌿🌹🌿🌿
*داستان دنباله دار هر روز یک قسمت*
* #شهیدان_هاشم_و_مجتبی_شیخی*
* #نویسنده_محمد_محمودی_نورآبادی*
* #قسمت_نهم*
🎤به روایت رحیم محمدی
می گفتیم هاشم خیلی بی کله است . به همین خاطر خیلیها همراهش نمیرفتند.هر مسیری که کار شناسایی قفل میشد و به همه جا میزدند هاشم پیشقدم میشد. به لحاظ فیزیک بدنی ورزیده و قبراق بود به همین خاطر توی کار شناسایی خسته نمی شد.
سال ۶۲ و قبل از عملیات خیبر ، قرارگاه یک منطقه را در پیچ کشت به لشکر واگذار کرد. یک مدت مسئول اطلاعات آن محور شهید جلیل ملک پور بود که شجاعتش زبانزد بود . جلیل لنگه هاشم بود . بعد که جلیل نرفت خودم مسئول آن محور بودم.
ما سه تا گروه را در آن محور داشتیم. مسئول یک گروه حاج عبدالله اسکندری بود . یک گروه را هم شهید محمد دریساوی هدایت میکرد . یک گروه هم با هاشم شیخی بود .
هاشم روی آن محور تسلط خاصی داشت. بقیه بچهها بیشتر روی منطقه عین خوش کار کرده بودند اما هاشم محور کوشک را هم خوب می شناخت .
بچه ها را تقسیم کردیم تا کار شناسایی را دنبال کنند . هاشم جدای از بحث شناسایی بحث آموزش بچه ها را هم دنبال میکرد. هم در بحث جهت یابی و هم روی بحثهای نقشه و طریقه قدم شماری و غیره همه را توجیه میکرد .
محوری را که هاشم شناسایی می کرد چند شب با افرادش میرفت و بعد که برمیگشت میگفت باز هم برخورد کرده به نگهبان عراقی و نتوانست کاری کند . موضوع را با من در میان گذاشت . پیشنهاد دادم در روز گرایش را بگیرد که به نگهبان عراقی نخورد. شرط کار هم همین بود. روز بچهها میرفتند از بالای دیدگاه ، دید میزدند و بین کمین ها و پست های نگهبانی با قطب نما گرایی را می گرفتند و شب روی هم نگران نفوذ می کردند.
هاشم هم همین کار را میکرد اما باز هم برخورد میکرد به عراقی ها . خودم در روز رفتم و از بالای دیدگاه نگاه کردم. دیدم در آن مسیر سنگر و کمینی دیده نمی شود. با این حال هاشم اصرار داشت که هر مسیری را انتخاب میکند میخورد به سنگرهای کمین.
بنا شد یک شب با هم برویم و رفتیم. گرایی را که گرفته بودیم به نظرم خیلی جالب می آمد . اما هاشم باز هم اعتقاد داشت که می رسیم به عراقی ها. آن مسیر هم فاصله با عراقیها کمتر از ۲۰۰ متر بود .یعنی خاکریز خود را که رد می کردیم کمتر از ۲۰۰ متر با خط عراق فاصله داشتیم.
خیلی محور پر خطری بود . طوری که یک مسافت کمی را باید پامرغی و بقیه را سینه خیز میرفتیم. یک وقت دیدم هاشم زد به شانه من و نگهبان را نشان داد. کمتر از ۲۰ متر با نگهبان فاصله داشتیم. هاشم زیر گوشم گفت :چیکار کنیم؟!
گفتم هیچی باید برگردیم از سمت راستش وارد بشیم.
مقاومت نکرد. آرام برگشتیم و مسیر را از راست شروع کردیم. در این مسیر هم رسیدیم به پست نگهبانی. مانده بودم چه کار کنیم .تصمیم گرفتم سمت چپ را هم امتحان کنیم. هاشم مخالفت نکرد و فقط خندید.
از سمت چپ شروع کردیم باز هم یک وقت دیدم مچ دستم را گرفت و سنگر عراقی را به من نشان داد. مانده بودم که چطور در روز و دیدگاه که نگاه می کردیم آن سنگرها نبودند. !!حالا به قدری به عراقی ها نزدیک شده بودیم که زمزمه های شان را می شنیدیم.
هاشم در گوشم گفت :بریم جلو؟!!
گفتم :نه مگه نمیبینی چه خبره؟
اگر می رفتیم جلو قطعاً باید درگیر میشدیم. تو کار شناسایی هم که درگیری معنی ندارد. باید بی آنکه کوچکترین ردپای به جا می گذاشتی کار را انجام میدادیم. این بود که ما ناچار شدیم برگردیم.
در نهایت شب های بعد آنقدر تلاش کرد تا بالاخره راه را پیدا کرد و نفوذ کرد. آدم سمجی بود هر محوری را تحویل میگرفت حتماً از ته و تویش سر در می آورد.
#ادامه_دارد ..
❤️❤️❤️❤️❤️❤️
در ایتا
@shohadaye_shiraz
🌿🌿🌹🌿🌿🌹🌿🌿
*داستان دنباله دار هر روز یک قسمت*
* #یادنامه_شهید_باقر_سلیمانی*
* #بازآفرینی_غلامرضاکافی*
* #قسمت_نهم*
🎤به روایت موسی سلیمانی
روایت سوم
آموزش غواصی میدیدیم در آبهای سنگین سد دز. از آب بیرون آمدیم درست یک ساعت از ظهر گذشته ، در تیغ آفتاب گرمای خرماپزان جنوب !
۶ ساعتی می شد که در آب بودیم. گرسنگی داشت از حلقمان بیرون میریخت و خستگی از ساقهایمان بالا می رفت اما خستگی مانع شکم گرسنه نبود . به سمت چادرها پرواز کردیم ، خاک تفته زیر شلاق آفتاب له له میزد.
اما قدم هایمان را سست کرد ،سر هایی که نصفه و نیمه در دیگهای غذا بود پای منبع آب.
دو نفر سخت مشغول شستن ظرف ها بودند و طوری سرگرم بودند که گویی به عبادت مشغول اند متوجه ما هم نشدند.
حیرت و حسرت در چشم های مان دوید، خستگی و برازندگی مان فرو ریخت نه زردی بر پیشانیمان برق زد .
فرمانده گردان حضرت زینب بود با آستینهای بالا زده و تکههای گونی کف آلود در دست... یعنی باقر.
سید محمد کدخدا هم همین وضع را داشت ، جانشین گردان امام حسین (ع)
. عرق از پیشانی شان شر کرده بود اما با این نم سردی که از شقیقه ما فرو می چکید فرق داشت.
هیچ نگفتیم .حتی نگاه مان هم به هم نیفتاد. سرمان را پایین انداختم و به طرف چادر ها حرکت کردیم. عجله نداشتیم چادرها در هرم آفتاب نفسنفس میزدند. بچه ها آرام خوابیده بودند و دو فرمانده ظرفهای آنها را می شستند.
🎤 به روایت غلامعلی جوکار
روایت اول
باقر چسبیده بود به زمین، گلوله ها یکی پس از دیگری از بالای سرش رد میشدند. زوزه تیرها را به طور کامل می شنید. نگاه اش را از سمت مقابل نمی گرفت . مرا مامور کرده بود تا گوشه ای کمین کنم و منتظر دستورش باشم.
قضیه مربوط به سالهای اول انقلاب شاید سالش است که رفته بودیم شکارِ خان!
کسی که با شلیک گلوله زمینگیر همان کرده بود یکی از همین خانههای شرور بود که باقر را شناسایی کرده بود و قصد داشت هر طور شده فرمانده گروه را از بین ببرد.
خان شرور ، بعد از شلیک چند تیر پا به فرار گذاشت باقر سریعاً از روی زمین بلند شد و به کمک بچه ها او را محاصره کردند.
به میمنت این فرد آن روز را در کوه و کتل های اطراف خشت و کمارج به سر بردیم با کباب کبک!
ادامه دارد ....
❤️❤️❤️❤️❤️❤️
http://eitaa.com/joinchat/2795372568C39e6bb54eb
🌿🌿🌹🌿🌿🌹🌿🌿
*داستان دنباله دار هر روز یک قسمت*
* #براساس_زندگینامه_شهید_حبیب_فردی*
* #نویسنده_آرزو_مهبودی*
* #قسمت_نهم*
فاطمه به ذهنش فشار می آورد: «خب چرا یه چیزایی پرسید اما نه خیلی سفت و سخت. اصلا اول من خودم گفتم برادر شوهرم سربازه...»
حمید می پرسد :بهش گفتی حبیب چه وقتایی میاد و میره؟!
فاطمه که حالا حسابی نگران شده میگوید :«نه گفتم !شاید هم گفتم !نمی دونم !حالا مگه طوری شده؟!
حمید جواب نمی دهد. پیشانی اش را با کف دست می مالد و فکر می کند.
فاطمه میگوید :اگر چیزی فهمیدی به من هم بگو من مردم از نگرانی!
حمید میگوید :مطمئنم جاسوس ساواک بوده فقط خدا کنه چیز زیادی بهش نگفته باشی.
_از کجا میدونی؟
_از اینکه رفت و آمدها را پرسیده .می خواسته بدون حبیب چقدر میاد خونه و میره !میخواسته بفهمه غیر از اون دیگه کیا میاد خونه ما و میرن و چقدر میمونند. برای همه اینقدر دقیق از رفت و آمدهای خونه پرسیده!
فاطمه ناراحت میشود: ای وای چه می دونستیم اینطوریه کاش راهش نداده بودم توی خونه ! ظاهرش خیلی موجه بود. اصلا بهش نمیخورد جاسوس باشه.
حمید با عصبانیت می گوید:« پس فکر کردی باید روی پیشونیش نوشته باشه ساواک که بهش بخوره جاسوسه؟!
فاطمه حرف دیگری نمیزند بسته قاشق چنگال را بر می دارد و با بی میلی میبرد آشپزخانه میاندازد روی کابینت.
حس بدی بهشان پیدا کرده .حالا دلشوره هم دارد برای حبیب. نکند ناخواسته او را انداخته باشد توی دردسر.
🌹🌹🌹🌹
در میزنند.حمید تازه از سر کار برگشته خانه آستین هایش را بالا زده که وضو بگیرد اما صدای در را که می شنود می رود که باز کند.
پشت در زن جوانی از بی حجاب و لبخند بر لب: سلام
حمید او را آشنا نمی بیند: «سلام»
زن میگوید: من از طرف رادیو و تلویزیون آمدم.می خواستم برای برنامه هامون از تون نظرسنجی کنم.
حمید آستین هایش را پایین می دهد: بفرمایید امرتون؟!
زن لبخندش را بیشتر کش می دهد: «گفتم که برای برنامه های رادیو و تلویزیون نظرسنجی میخواهم انجام بدم .چند تا سوال باید ازتون بپرسم.
_بفرمایید بپرسید!
_اولین سوال اینکه شما توی خونه تلویزیون دارید؟!
_بله داریم
_سیاه و سفید یا رنگی؟!
حمید با بی حوصلگی می گوید: «سیاه و سفید»
_رادیو هم دارید؟
_بله رادیو هم داره
_چندتا؟
_دوتا!
_بیشتر به چه برنامه هایی علاقه دارین؟!
ناز و عشوه بریزن حوصله حمید را سر برده و کمکم دارد حالت را به هم می زند.
_نمیدونم من زیاد خونه نیستم زیاد وقت ندارم برای رادیو و تلویزیون.
ادامه دارد ......
❤️❤️❤️❤️❤️❤️
http://eitaa.com/joinchat/2795372568C39e6bb54eb
🌿🌿🌹🌿🌿🌹🌿🌿
کتاب صوتی دریچه ای رو به ایمان' قسمت نهم.mp3
28.62M
🎙 کتاب صوتی «دریچه ای رو به ایمان»
مادرانه های شهید مدافع حرم ایمان خزاعی نژاد
🎙گوینده : مهدی رضاییان فرد
📻فصل چهارم(دریچه ای رو به ایمان)
⏱مدت زمان: ۱۹:۵۰
#کتاب_صوتی
#قسمت_نهم
حال و هوایش هم مثل پرچمهای بی قرار محرم بود.
برای عزاداری هیچ کم نمیگذاشت.
💠کانال شهید مدافع حرم کربلایی ایمان خزاعی نژاد
🍃🌷🍃🌷
#ڪانال_شهداےغریـب_شیـراﺯ:
ﺩﺭ ایتا :
http://eitaa.com/joinchat/2304966656C7c3f274f75
*داستان دنباله دار هر روز یک قسمت*
* #براساس_زندگینامه_شهید_غلامعلی_رهسپار*
* #نویسنده_غلامرضا_کافی*
* #قسمت_نهم*
_مثل بید تنم می لرزید گفتم:
_زود باشید بریم خونه.
دست مجتبی را محکم گرفتم توی دستم. تمام ترس و لرزم را با با محکم گرفتن دست مجتبی خالی می کردم.
_زود باشید تند حرکت کنید.
دست حمیدرضا هم توی دست باباش بود و فاطمه و غلام علی هم همراه ما بودند. بین تاریکی صدایی به گوش نمی رسید.فقط گاهی صدای الله اکبر بلند میشد که در صورت آدم بیشتر میشد.به مغازه حاج محمد که رسیدیم یک دفعه غلامعلی از ما جدا شد و شروع کرده الله اکبر گفتن.
_غلامعلی کجا داری میری؟!
ما دویدیم و خودمون رو بتونیم توی کوچه.
_وای خدای من.! غلامعلی کجا رفت؟! مگه اون ماشین را ندید؟! محمدعلی برو دنبالش.
_خانم بزار شما را برسونم خودش برمیگرده.
داشتی می دویدیم و مجتبی را هم بغل کرده بودم و با ادله می رفتیم تا به خونه برسیم.صدای غرای غلامعلی به گوش می رسید و بند بند وجودم پاره می شد.هر الله اکبری که می گفتن تمام بدنم میلرزد و حس می کردم تمام گوشت تنم داره آب میشه.به برق نگاه میکردم ولی غلامعلی نمی آمد و ازش خبری نبود.
_زن زود برو تو خونه مگه نمیبینی چه خبره؟!
از مغازه حاج محمد تا در خونه دوتا کوچه بیشتر نبود اما تا رسیدن انگار هزار کیلومتر برام شده بود
قلب بچه ها مثل گنجشک میزد .کفش مجتبی از پاش درآمده افتاده بود و این بچه از ترس حرفی نزده بود که کفشم افتاده.
به خونه که رسیدیم بچه رو گذاشتم زمین و دوباره رفتم تا در کوچه را باز کنم که صدای آقا محمد علی منو به خودم آورد:
_زن کجا داری میری؟ بیا توی خونه !بچه ا ت را دیگه ساواکیها گرفتن. حالا میرم از ساواک درش میارم البته اگه تا صبح نکشته باشنش..
_ بسه مرد زبانت را گاز بگیر! خدا نکنه اینقدر نفوس بد نزن! بچم تو اون تاریکی کجا رفت؟ چرا نتونستم جلوشو بگیرم!؟
تا یک ساعت نشسته بودیم دور چراغ دریایی و هی باباش می گفت :تا الان گرفتنش !مگه ندیدی همه ساواکیها وایساده بودن با ماشین هاشون تا آدم بگیرن.
_توروخدا مرد بس کن پاشو بگیر بخواب.
_راست میگم خانم اگه بچه آن رو یکم نصیحت می کردی نمیرفت.
جوابش را ندادم همینطور پای چراغ نشسته بودم و دلم هزار راه میرفت. همه جا ساکت و تاریک.
خدایا اگه گرفته باشنش چی؟! میکشن بچه را!! باباش راست میگه حتما تا حالا گرفتنش که نیومده..
تا صبح کنار چراغ از لحظه تولد تا الان که ۱۳ سالش بود و سختی هایی که کشیده بودم را مرور کردم و با یادآوری خاطره ها گریه کردن و گاهی به یاد شیطنت های لبخند روی لبم نشست.
#ادامه_دارد...
http://eitaa.com/joinchat/2304966656C7c3f274f75
🌿🌺🌿🌺🌿🌺🌿
*داستان دنباله دار هر روز یک قسمت*
* #براساس_زندگینامه_شهید_حجت الله آذرپیکان*
* #نویسنده_منوچهر_ذوقی*
* #قسمت_نهم*.
_ولی اونا که دارن میسوزن مگه نمیبینی؟!
_چرا کور که نیستم.
_خطرناکه هر آن ممکن دوباره از راه برسند.
بالاخره جیپ روشن شد.حجت دنده را عوض کرد.
_چاره ای نیست. بدون سوخت کاری نمی تونیم بکنیم .بالاخره یک جوری باید از حلقه محاصره گذشت.
آنکه از همه جوانتر بود کنار او رفت و نفس به نفسش ایستاد.
_چه حرفها می زنی ؟کل آبادان توی محاصره است !چطوری میخوای...
حجت پایش را روی پدال گاز فشرد و جیپ از جایش تکان خورد.
_فرصت جر و بحث نداریم من رفتم.
چرخ ها لحظهای درجا با سرعت و سر و صدای زیادی چرخیدند. لحظه ای بعد جیپ از جا کنده شد و تونلی از گرد و خاک به دنبال خودش درست کرد.
کریم لب باز کرده بود شاید می خواست بگوید صبر کن ما هم میآییم.ولی حجت لحظه به لحظه دورتر می شد تا اینکه کاملاً در هاله گرد و خاک ناپدید شد.تنها کاری که از دستشان بر می آمد این بود که هم آنجا بایستد و با نگرانی و دلشوره به تانکرها خیره شوند و زیر لب یا در دل دعایی بخوانند.
توده گرد و خاک که به زمین نشست ،توانستند او را کنار یکی از تانکرها ببینند که دائماً به این سو و آن سو می رفت و اطراف خودروها می چرخید.یکباره ناله ضعیفی از دور دستها به گوش رسید و آرام آرام گرفت.سرها را بالا بردند و پهنه آسمان دود آلود را کاویدند. صدا دم به دم واضح تر شنیده میشد.
_هواپیماها...
کریم این را فریاد زد و دستپاچه به جایی که حجت ایستاده بود خیره شد .هنوز جز سایه های مات و کدر که این طرف و آن طرف میرفت نمیتوانستم چیزی ببیند. ناله موتور هواپیما ها باز هم فضا را لرزاند.چیزهایی از آنها جدا شدند و روی پالایشگاه سقوط کردند. ناگهان زمین زیر پایشان لرزید و ستون دیگری از دود بر فراز پالایشگاه قد کشید.همه جا تیره و تار شد و آنها که صورتشان را به خاک چسبانده بودند دیگر نتوانستند چیزی ببینند.هواپیماها بالای سرشان چرخی زدند و در یک چشم به هم زدن ناپدید شدند. کریم و به دنبال او بقیه بچه ها آرام آرام برخاستند. گرد و خاک همه جا را از نظر ناپدید کرده بود.لبها با ناامیدی از هم باز شدن و زمزمه گنگ و در هم در گوش ها :«انا لله و انا الیه راجعون»
👈ادامه دارد ....
http://eitaa.com/joinchat/2304966656C7c3f274f75
•┈┈••✾❀🍃♥️🍃❀✾••┈┈•*
*داستان دنباله دار هر روز یک قسمت*
* #براساس_زندگینامه_شهید_حاج_مهدی_زارع*
* #نویسنده_سید_حمید_سجادی_منش*
* #قسمت_نهم*.
یادم هست روزی که میخواست راهی سفر حج شوداز همان اول گفت:« پولی با خودم نمی برم که مجبور نباشم چیزی بیاورم حیفم می آید پول این مملکت را توی جیب سعودی ها بریزم»
از سفر حج که برگشت هیچ چیز با خود نداشت به جای ضبط صوت آن را هم از او خواسته بودم.
در جای دیگر قرار بود زمینی ۵۰۰ متری به او بدهند ولی او با وجود داشتن چهار فرزند و علیرغم خانهای که از خودش نداشت حاضر نشد آن را تحویل بگیرد.خیلی با او صحبت کردم اما قانع نشد و سر انجام با اصرار زیاد زمین کوچکی گرفت که نیمی از آن را ساخت و بقیه را پس از شهادتش تکمیل کردیم.
مثل حاجی کم بودند.شاید اگر سالهای سال هم بیندیشیم نتوانیم کمترین عیب و نقص را در رفتار او به خاطر بیاورم. مرد بود و اهل عمل. حالا که سالها از شهادتش گذشته است آرام جان و سبک که روحی من است.
قبر مطهرش در دارالرحمه شیراز است هرگاه به آنجا می روم احساس می کنم بهترین جای دنیا هستم و دارم در بهشت قدم میزنم همانجاست که همیشه لبخند شیرین چهره با وقار و نگاه نافذش را پیش رو میبینم. لبخندی که حکایت وصال شیرین اوست.چهرهای که چکیده بهشت است و نگاهی که هنوز هم ساده و بی ریا است.
همیشه فکر می کنم که دارد زندگی می کند آن هم در دنیای حقیقی.نه مثل ما که از حرکت باز ایستاده ایم و از زیر خاک دان زمین شده ایم.
به همین خاطر از روح بلندش مدد می گویم و از خدا می خواهم استقامت و تقوایش سرمشق زندگیم باشد.
اندوه بزرگ مردی چون حاج مهدی آتشی نیست که به خاکستر نشیند و من هنوز که هنوز است در دور جای خاطراتم او را میبینم با قامتی افراشته و چهرهای پر تراودکه آرام آرام قدم برمیدارد و در هاله ای از نور محو میشود .
✔️پایان روایت عموی شهید
#ادامه دارد
🍃🌷🍃🌷
•┈┈••✾❀🍃♥️🍃❀✾••┈┈•*
*داستان دنباله دار هر روز یک قسمت*
* #براساس_زندگینامه_شهید_عبدالمجید_سپاسی*
* #نویسنده_غلامرضا_کافی*
* #قسمت_نهم*
اسمش در حیاط مدرسه پیچید .برای لحظاتی توپ از حرکت ایستاد .نگاهش را متوجه بلندگو کرد که بالای سردفتر رو به حیاط نصب شده بود .شاید هم به پنجره نگاه میکرد. منتظر ماند تا یکبار دیگر بلندگو صدایش بزنند میخواست مطمئن شود .همچنان زل زده دقت می کرد که حرکات دست ناظم متوجه اش کرد .توپ را به آرامی پاس داد و به طرف دفتر مدرسه دوید. سایه تابلو تا نیمه حیاط فرش شده بود. تابلوی بلندی که روی آن نوشته شده بود مدرسه راهنمایی اقلیدس.
فکر های مختلفی به سراغش آمد .دانش آموز زرنگ و منضبطی بود لااقل میدانست نمی تواند مربوط به درسش باشد .قدم هایش کنده شد انگشت سبابه اش را روی لبش فشرد.
چیزی به ذهنش نرسید. دلش بدون دلیل پایین ریخت. حالت خوبی نداشت .میخواست استفراغ کند نفسش تا حلقوم بالا آمده بود. نوک انگشتانش را روی شقیقه اش کشید ذره های ریز شن و نمک زیر دستش زیر شد.
حالا به دفتر رسیده بود و سنگین شد نازم پشت در ایستاده بود ظاهرا آرام به نظر میرسید به طرف در برگشت نگاهش با همیشه فرق میکرد از شلاق سیاهش خبری نبود. سعی میکرد ادای انسانهای مهربان را دربیاورد .شاید هم احساس ترحمی واقعی در چشم هایش بود. چیزی که هیچ یک از دانش آموزان لااقل بچه های تنبل شلخته در نگاهش سراغ نداشتند این بار واقعا متفاوت بود.
_«آفرین پسرم شما واقعاً دانشآموز قابل احترامی هستید. درس و اخلاقتان نمونه است. مثل اینکه فوتبال را خوب بلدی .آفرین .آدم از دانش آموزی اینجوری لذت می برد .اصلاً بچه هایی مثل شما آبروی مدرسه هستند از همه مهمتر اینکه اعصاب یکی مثل من از دستشان راحت است»
نگاهش را دوباره در حیاط تاب داد گره کراوات را جابجا کرد .نفسی کشید .مثل اینکه از گفتن چیزی طفره میرود، دنبال سرنخ کلام میگشت.
_اجازه آقا با ما کاری داشتید که صدا زدید.؟!
زیر چشمی نگاهی کرد و با سبیل های پرپشتش و رفت.
_بابات چه کاره است؟!
_ارتشی آقا!
_برادر بزرگتر داری؟!
_آره آقا..
فکر های مختلفی در ذهنش تاب خورد. ماجرای تصادف، جاده خاکی سمیرم ،شکستن آینه جلوی سمت چپ، ناخوشی مایوس کننده پدر، یک ماه ملاقات و درمان هر روزه..
#ادامه دارد....
https://chat.whatsapp.com/CzPsk4NOD9M9jH4vFR23gP
•┈┈••✾❀🍃♥️🍃❀✾••┈┈•*
🥀 داستان روزانه هر روز یک قسمت🥀
#براساس_زندگینامه_شهید_سیدمحمد_کدخدا*
#نویسنده_علی_سلیمی*
#قسمت_نهم
🎤به روایت برادر محسن ریاضت
همه چیز دارد دور سرش میچرخد تصاویر دو سمت جاده در ذهنش در هم ادغام می شوند نیرویی نامرئی هنوز هم پایش را روی پدال گاز فشار میدهد.
انگار آسمان محکم به زمین کوبیده می شود صدای سوت خمپاره یک بند توی سرش است.
هیچ کدام از ضربه هایی که جداره ماشین بر تنش وارد میکرد احساس نمی شد .در آن گیر و دار گلوله انفجار خودش را میبیند با دست هایی که به طرف آسمان دراز کرده ایستاده و بال زدن پرنده را نگاه می کند که به سمت افق در پرواز است. چند بار به تبعیت از آن پرنده دستانش را تکان می دهد. حس می کند دارد از زمین کنده می شود و همه چیز در حال چرخش است .
شیار باریک خونی که از برخورد سرش با شیشه اتومبیل به وجود آمده گوشه صورتش را سرخ کرده. نگارش از پنجره کنده میشود دوباره که نگاه می کند حاجی را می بیند که دارد به سمت افق پر میزند سرش را برگرداند انگار میخواهد چیزی به سید بگوید.
لبهای سید بی اراده تکان میخورد. همینجوری قول میدی ؟!»
حاجی همینطور نگاهش میکرد و دور میشد اما ناگهان همه چیز از چرخش افتاد تصویر حاجی مفرد با این که تنش از برخورد با جداره داخلی ماشین به شدت کوفته شده بود هنوز سعی میکرد تصویر را در ذهنش نگه دارد چند تصویر تکه تکه دیگر در ذهنش نقش بست.
آخرین تصویر پرنده بود که در آفاق ناپدید شد و رفت تا به نقطه نورانی متصل شد دیگر سکون بود و همه چیز از چرخش افتاده بود اسمی که خیلی خسته است آرام آرام روی هم قرار گرفت.
تنها چیزی که پیش از بیهوش شدن به گوشش خورد . صدای اضطراب آلودی بود: «خداروشکر طوری نشده خیلی آروم بیارینش بیرون»
«#ادامه دارد
http://eitaa.com/joinchat/2795372568C39e6bb54eb
•┈┈••✾❀🍃♥️🍃❀✾••┈┈•*
🥀 داستان روزانه هر روز یک قسمت🥀
#براساس_زندگینامه_شهید_مرتضی_جاویدی*
#نویسنده_داریوش_مهبودی*
#قسمت_نهم
🙂زرنگ بود و فرز ، دم به تله نمی داد .حتی اگر همه روستا می خواستند که او را لو بدهند باز هم به چنگ ماموران نمیافتاد. گاهی می شد که پدرش را به جایش ببرند تا مجبور شود خود را معرفی کند..
چه میتوانستم بکنم ؟!می توانستم بگویم نرو ؟!یا اگر میگفتم میشنید؟! یک روز بد و بیراه به شاه گفته بود و تغییر کرده بود تمام ده را گشته بودند و عاقبت مثل همیشه پیرمرد را برده بودند پاسگاه .😔
او همان روز خارج از ده ،خانه یکی از قوم و خویش ها قایم شده بود شب متوجه شدیم که در میزنند.
_بفرمایید چه خبرتان است؟!
_آمدیم مرتضی را با خود ببریم.
_مرتضی که خانه نیست. شما چقدر ساده این.. فکر کردین میشینه توی خونه تا شما بیاین دستاش رو ببندین ببرینش...
به هر دری زدم که بیایند توی خانه ولی من سینه سپر کرده بودم و درخشان در آخر هم ریختن تو کلی گشتن هیچی ندیدند.حتی از آغل گوسفندان نگذشتند.تمام اتاق ها را زیر و رو کردند. سرشان را پایین انداختند و راهشان را گرفتند و رفتند.🤔
یکی از آنها گفت:ولی آخرش با همین دستای خودم خفه اش می کنم .به سر اعلی حضرت قسم»
این بگیر و ببند ها ادامه داشت تا اینکه یک روز عصر مرتضی آمد خانه و تعدادی عکس امام را از زیر لباسش بیرون کشید و زیر رمل هایی که وسط حیاط داشتیم ، پنهان کرد .شب سر پر شوری داشت .پای سفره مدام از انقلاب حرف می زد تا خوابیدیم.هنوز چشمانمان گرم نشده بود که در زدند .
_چی میخواین ،این وقت شب ؟!مگه چی کار کردیم که دست از سر ما بر نمی دارین؟😳
حالا دیگه همه خانه بیدار شده بودند و پریده بودند وسط حیاط.ریختند توی خانه و هر جا رامه دلشان خواست زیر و رو کردند .یکراست رفتند بالای رمل ها .
_زیر اینا چیه؟!
_خب معلومه ..خاک و خل ..
_یه خاک و خل براتون به پا کنم که ندونین چه جور سرتون بریزین...
یک ساعتی همه را زیر و رو کردند و چیزی نیافتند و رفتند. توی رمل ها رو هم در آوردند .حیاط را پر از خاک و خل کرده بودند.😳
تازه خوابیده بودیم که در خواب سیدی سبزپوش به من نزدیک شد و گفت :عکس های مرا از زیر رمل ها بیرون بیاورید.
از خواب پریدم و به سراغ مرتضی رفتم و خوابم را برایش گفتم.عکس ها را بیرون کشیده و در باغچه زیر درختی که هنوز هست ،چال کردیم.😍
#ادامه دارد
http://eitaa.com/joinchat/2795372568C39e6bb54eb
•┈┈••✾❀🍃♥️🍃❀✾••┈┈•*
🥀 داستان روزانه هر روز یک قسمت🥀
#براساس_زندگینامه_شهید_محمودرضا_بیضایی*
✍از تبریز تا دمشق / #قسمت_نهم
یادم کلاس دوم دبیرستان بود که یک روز دفترچه مخصوص ثبت خاطرات شهدا را که از بنیاد شهید گرفته بود، با خودش به خانه آورد. دو نفر از شهدای جنگ تحمیلی را برای جمع آوری خاطراتشان انتخاب کرده بود. یکی شان دانش آموز شهید عبدالمجید شریف زاده بود و دیگری شهید احد مقیمی، بیسیمچی شهید باکری که در کربلای پنج شهید شد.خیلی جدی برای جمع آوری خاطرات این دو شهید وقت گذاشت و هر دو دفترچه را پر کرد. با مادر معزز شهید شریف زاده مصاحبه ای انجام داده و یک کاست پر کرده بود. درباره ی شهید مقیمی هم به حاج بهزاد پروین قدس(رزمنده ی بسیجی هنرمند و عکاس جنگ)مراجعاتی کرده بود. با حاج بهزاد ارتباط نزدیکی برقرار کرده بود؛ آن چنان که سبب آشنایی من با ایشان هم شد. اینا همه به خاطر تعلقی بود که از زمان نوجوانی به فرهنگ جنبهه و جنگ داشت. همکاری اش با مستندی که سهیل کریمی(مستندساز انقلاب اسلامی)در سوریه ساخت هم ادامه ی همین مسیر بود.بر اساس همین علایق فرهنگی ،در سوریه خیلی زود با سهیل کریمی و محمد تاجیک(عکاس و مستندساز جنگ) جوش خورده بود و حسابی باهم رفیق شده بودند. چند بار محمدرضا راش هایی را که سهیل کریمی در آنجا گرفته بود به من نشان داد. عکسی هم از او در کنار سهیل کریمی هست که نشسته اند پای لپ تاپ و راش هایی را که گرفته اند بازبینی میکنند.
✍به روایت"احمدرضا بیضائی"
#ادامه_دارد.
http://eitaa.com/joinchat/2795372568C39e6bb54eb
•┈┈••✾❀🍃♥️🍃❀✾••┈┈•*
🥀 داستان روزانه هر روز یک قسمت🥀
#براساس_زندگینامه_شهید_غلامعلی_دست_بالا*
#نویسنده_بیژن_کیا*
#قسمت_نهم
حالا همه برای پیروزی انقلاب لحظهشماری میکردند .شب بیست و یکم بهمن گفتند میدان فوزیه به اشغال تانکهای نظامی در آمده و ممکن است کودتای نظامی اتفاق بیفتد.
_ می خوام مردم را قتل عام کنند.
_میگن سرباز های اسرائیلی اومدن ایران تا امام را دستگیر کنند.
_اگر ارتش کودتا کن چی؟؟
همه در تب و تاب بودند و نمی دانستند چه سرنوشتی در انتظارشان خواهد بود. آیت الله دستغیب و آیت الله محلاتی از انقلاب و رهبری آیت الله خمینی حمایت میکردند و شیرازیها امیدوارانه چشم دوخته بودند به فردایی که از راه می رسید.
نه شرقی ، نه غربی جمهوری اسلامی..
این شعار بوی امید میداد و شورانگیز بود تکرارش به فریاد.
فردای همان روز امام اعلامیه نوشتن در حکومت نظامی نظامی را غیر قانونی کرد پیام تاریخی امام خمینی در نفی حکومت نظام موجب سقوط رژیم شد.
تهران نکایی تی دیگر داشت مردم در میدان فوزیه( امام حسین فعلی) از همان نخستین دقایق نیمه شب سربازان و نظامیان درگیر شده بودند. مقابل سینما تهران را سنگر بندی کرده بودند .مردم اسلحه به دست از آرمان انقلابی خود جانانه دفاع میکردند تا اینکه کمی مانده به سپیده دم از میدان عقب کشیدند. تیغ آفتاب که تیرگی شب را شکاف میدان مرکزی شهر آزاد شده بود.
_استقلال آزادی جمهوری اسلامی، الله اکبر خمینی رهبر
کمونیسم ها گفته بودند این حرکت به نتیجه نخواهد رسید. آنها اعتقاد داشتن مردم هنوز به درک انقلابی نرسیده اند و این حرکت دیر یا زود شکست خواهد خورد .اعتقادشان این بود که دستکم ۲۰ سال زمان لازم است تا ایرانیان بتوانند به سطح قابل قبولی از شعور سوسیالیستی برسند و بتوانند انقلابی سرخ در ایران ایجاد کنند.
میگفتند این جبر تاریخ ایرانی ها تجربه انقلاب دارند و جامعه ایران به مرحله صنعتی شدن رسیده است این فقط یک شورش است همین.
_امام خمینی گفتند دولت بختیار غیرقانونی است به همین روزهاست که انقلاب ما پیروز شود
_انقلاب شما پیروز به شکل غیر ممکنه.
اما غیر ممکن به لطف خدا و رهبری امام خمینی ممکن شد. حالا دیگر نه تهران و تبریز که شیراز هم در التهاب بود صبح زود مردم به خیابانهای مرکزی آمدند تا نیمه ابری بود اما آفتاب در دل مردم می درخشید.
#ادامه_دارد
http://eitaa.com/joinchat/2795372568C39e6bb54eb
•┈┈••✾❀🍃♥️🍃❀✾••┈┈•*
🥀 داستان روزانه هر روز یک قسمت🥀
#براساس_زندگینامه_شهید_کرامت_الله_غلامی*
#نویسنده_غلامرضا_کافی*
#قسمت_نهم
🎙️به روایت محمدیوسف غلامی
منم ده سالی داشتم .خیلی خوشحال بودم که داریم نقل مکان کنیم؛ چون خواهر و برادرم رو به خاطر مریضی و کمبود امکانات روستا از دست داده بودیم .پدرم قرار بود توی شهرداری مشغول به کار بشه مادرمم خوشحال بود و این کار جور شدن برای پدرم رو از پا قدم کرامت میدونست کرامت روز به روز بزرگتر میشد و من بیشتر بهش وابسته میشدم و اون هم زیاد به من وابسته شده بود هر مشکلی تو مدرسه براش پیش میومد انگار که من پدرش بودم با من در میان میگذاشت و از من کمک میخواست دوتا خواهر دیگه ام معصومه و ناهید رو خیلی دوست داشت؛ ولی بیشتر به خودم وابسته بود و اگه براش مشکلی پیش میومد از خودم کمک میخواست یه روز عصر که اومدم خونه کرامت مشغول انجام تکلیفش و نوشتن مشقهاش بود
رفتم بالای سرش و گفتم:
_اوضاع درس و مشقت چه طوره؟ مشکلی نداری؟
سرش رو بالا کرد و گفت:
_نه خوبه
از تو اتاق اومدم بیرون و رفتم تو حیاط که دیدم پشت سرم اومد.
- يوسف... يوسف......
_بله کاری داری کرامت؟
_راستش.....
_چیه؟ تو درست مشکل داری؟ خب
_نه امروز خانم معلم از دستم عصبانی شد و گفت:
فردا به بابات بگو بیاد ..مدرسه.
- مگه چیکار کردی؟ چی گفتی؟
- هیچی رو درس میخوندم که عصبانی شد.
#ادامه_دارد ...
#ڪانال_شهداےغریـب_شیـراﺯ:
ﺩﺭ ایتا :
https://eitaa.com/shohadaye_shiraz
#نشردهیـد یادشهدازنده شـود اجرشهادت ببرید
•┈┈••✾❀🍃♥️🍃❀✾••┈┈•*
🥀 داستان روزانه هر روز یک قسمت🥀
#خاطرات_دفاع_مقدس*
#نویسنده_محمد_محمودی*
#گلابی_های_وحشی
#قسمت_نهم
با ما پنج نفر با شوخی گفت:
- مگه این جا کودکستانه؟ صادق حرفش را برید و :گفت
- هيكل من که از هیکل تو بزرگتره.
آقای صداقت با همان حالت آرامش خندید و گفت:
_من سن و سالی ازم گذشته
در لابلای صحبتها سنگ ناامیدی را به سینه مان زد. خواهش و تمنا کارساز نشد. هر چه تک تک رفتیم و التماس کردیم قبول نکرد. در آخر گفت:
- برید دفعه ی بعد!
با دنیایی از غصه و اندوه از محوطه ی بسیج بیرون رفتیم و راه برگشت به آبادی را در پیش گرفتیم. برای برگشتن عقب یک وانت نیسان سوار شدیم و نزدیکیهای غروب به محل رسیدیم. از رفتار پدر و مادرم معلوم بود که اصلاً دلواپسم نبوده اند. آنها خاطره ی عبدالرسول را به یاد داشتند و میدانستند که ما مثل چک روز جمعه برگشت داده خواهیم شد. پوتین را در جای امن همیشگی قرار دادم. در انتظار بزرگ شدن قد و قواره لعنتى ام لحظه شماری میکردم.
بهار و تابستان سال شصت و پنج سپری شد. وارد کلاس سوم راهنمایی شدم .مدام با پایگاه بسیج محل در ارتباط بودم به اتفاق همان دوستان برای نگهبانی در پایگاه محل حاضر میشدیم. شانس نیز کمک کرد و یکی از پاسداران محل، مسئولیت پایگاه را عهده دار شد. با خواهش و التماس از ایشان قول گرفتیم که ما را به جبهه اعزام کند. مهر و آبان هم گذشت و وارد آذرماه شدیم. بالاخره از طریق پایگاه ب بسیج اطلاع یافتیم که قرار است سپاهیان حضرت محمد (ص) به جبهه اعزام شوند. عبدالرسول آن روزها تازه از جبهه برگشته بود و در دانشسرای تربیت معلم آب باریک شیراز به جبران درسهای عقب افتاده اش مشغول بود .تا سال چهارم تحصیلاتش هر سال یک دوره سه ماهه به جبهه میرفت. جالب این که وقتی بر میگشت به درسهایش خوب میرسید و با نمره ی عالی قبول میشد.
#ادامه_دارد ...
#ڪانال_شهداےغریـب_شیـراﺯ:
ﺩﺭ ایتا :
https://eitaa.com/shohadaye_shiraz
#نشردهیـد یادشهدازنده شـود اجرشهادت ببرید
•┈┈••✾❀🍃♥️🍃❀✾••┈┈•*
🥀 داستان روزانه هر روز یک قسمت🥀
#خاطرات_جبهه
#نویسنده_حبیب_صفری
#حلاوت_ایثار
#قسمت_نهم
.
شروع انجام وظیفه در جبهه
در اولین مأموریت به اتفاق یکی از فرماندهان به تیپ امام سجاد (ع) تحت پوشش لشکر ۱۹ فجر که حدود سه کیلومتر پایین تر از مقر لشکر قرار داشت رفتیم
. رزمندگان تیپ همه به خط شده بودند و یکی از پاسداران در حال سخنرانی برای آنان بود .
با حضور در جمع رزمندگان تعدادی از بچه های لامرد دیدم فوق العاده خوشحال شدم . لامردیها در گردان ۹۸۱ بودند . از آن روز به بعد هر وقت فرصتی پیش میآمد به دیدنشان می رفتم.
برای تدارک عملیات محرم همه نیروها در حال سازماندهی بودند حدود ساعت هشت شب بود فرماندهی واحد عملیات لشکر فجر یک پاکت را به من داد و گفت این یک تلگراف فوری است که باید امشب به تهران مخابره شود. پاکت را برداشتم و به همراه یکی از برادران به
طرف اندیمشک و دزفول حرکت کردیم.
از منطقه عین خوش تا پل کرخه جاده ای آسفالته بود که بر اثر اصابت گلوله توپ و خمپاره چاله چوله زیاد داشت ما هم عجله داشتیم و با سرعت از این جاده عبور میکردیم که ناگهان ماشین منحرف شد و به پایین جاده رفت.
با صدای بلند گفتم یا زهرا (س) ماشین در پایین جاده روی دو چرخ سمت راننده به طرز عجیبی حرکت میکرد به گونه ای که زیر درب ماشین با زمین تماس داشت. در حالی که ماشین در حال چپ شدن بود ناخود آگاه پدال گاز را فشار دادم و فرمان را به سمت جاده چرخاندم. به صورت معجزه آسایی ماشین به جاده برگشت و بدون توقف به مسیر بدون توقف به مسیر ادامه دادیم و به موقع
به
اندیمشک رسیدیم ..
پس از انجام مأموریت حدود ساعت یازده شب به سمت عین خوش به راه افتادیم. به نزدیکی های مقر لشکر که رسیدیم تعداد زیادی کامیون مشاهده کردیم که در قسمت بار آنها رزمندگان سوار بودند و به طرف دهلران و موسیان حرکت می کردند.
احساس کردم باید خبری باشد . این نیروها را برای پشتیبانی به خطوط مقدم منتقل میکردند ، شب بعد عملیات محرم آغاز شد.
#ادامه_دارد...
#ڪانال_شهداےغریـب_شیـراﺯ:
ﺩﺭ ایتا :
https://eitaa.com/shohadaye_shiraz
#نشردهیـد یادشهدازنده شـود اجرشهادت ببرید
┈┈••✾❀🍃♥️🍃❀✾••┈┈•*
1_1063500364.mp3
9.07M
📕🎙کتاب صوتی #من_محمدعلی_رجایی
✉️خاطرات متفاوت و کوتاه از شهید رجایی
نویسنده داوود بختیاری نژاد
باصدای محمدرضا نبی
💠 #قسمت_نهم
🌱🌷🌱🌷🌱
https://eitaa.com/golzarshohadashiraz