*داستان دنباله دار هر روز یک قسمت* * * * * * * 🎤 به روایت محسن ریاضت این که همه می‌گفتند هاشم با بقیه فرق داشت یک موردش هم عروسی اش بود. هاشم خیلی زود عروسی کردن واقعا سن و سال نداشت از یک طرف هم وقتی نگاه به کارهای این آدم می کردی ، باورت نمی شد که فرصت فکر کردن به زن و زندگی را هم داشته باشد . اولا مثل خیلی ها نبود که بخواهد یک مدت مثلاً بیاید شیراز خدمت کند و گاهی هم برای رفع تکلیف سری به جبهه بزند ..نه ، هاشم بومی جبهه شده بود و آنقدر شب و روز برای خودش کار می تراشید که فکر نمی کردی بخواهد مثلاً خودش را درگیر زن و زندگی کند . با این حال ، یک مرتبه گفت: که می خواهد زن بگیرد . حتی ما شنیدیم که یکی دوبار هم به پدرش گفته بود ، اما او با طعنه گفته بود :« برو بچه ، هنوز خیلی زوده » خلاصه یک وقت ما مرخصی بودیم با خبر شدیم که فلان شب عروسی هاشم است. همه بچه‌های اطلاعات آنهایی که مرخصی بودند را دعوت کرده بود.  ما هم خیلی دوست داشتیم در عروسی هاشم باشیم و ببینیم چه خبر است . جشن را خیلی ساده و بی‌تکلف برگزار کردم برای بچه های اطلاعات هم یک جایی جداگانه در نظر گرفته بود .یعنی یک اتاق مخصوص ما بود .نشستیم به تعریف کردن هاشم هم از وقتی که ما رسیدیم بیشتر از آن که ذهنش درگیر ما بود ‌ .بچه ها خیلی سر به سرش می‌گذاشتند . مثلاً یادم هست هی به او می‌گفتند هاشم تو مگه با همین روی سر و ریش میخوای زن بگیری؟!» و او هم دستی به سر و صورتش می کشید و می خندید . خلاصه شبی قشنگ و به یاد ماندنی بود .شاید یکی از بهترین شب های که بچه های اطلاعات در یک فضای این چنینی دور هم جمع بودند و بحث ها هم با بحث همیشگی جنگ و شناسایی فرق داشت .همان شببود . ⁦✔️⁩به روایت جلیل عابدینی یک بار برای حمام به اهواز رفتیم. بیشتر از سه هفته بعد حمام نرفته بودیم. از حمام که زدم بیرون ، حسابی گرسنه بودیم . رفتیم طرف خیابان نادر و یک بابی پیدا کردیم . من قبلاً خوش خوراکی هاشم را دیده بودم، اما نه اینکه یک مرتبه آن قدر کباب بخورد. چون هاشم زیاد اهل ورزش بود و تلاش و تقلا داشت. جالب‌تر اینکه یکی دو ساعت بعد که برگشتیم مقر ، بچه‌ها برنج ناهار ظهر را برای شام گرم کرده‌اند و نشستن پای سفره و تا لقمه آخر خورد. .. ❤️❤️❤️❤️❤️❤️ در ایتا @shohadaye_shiraz 🌿🌿🌹🌿🌿🌹🌿🌿