دو برادر با هم در مزرعه خود كار می كردند كه یكی از آنها كرده بود و خانواده بزرگی داشت و دیگری مجرد بود . كه میشد دو برادر همه چیز از جمله محصول و سود را با هم نصف می كردند یك روز مجرد با خودش فكر كرد و گفت درست نیست كه ما همه چیز را نصف كنیم . من هستم و خرجی ندارم ولی او بزرگی را اداره می كند بنابراین نیمه شب كه شد یك كیسه پر از گندم را برداشت و مخفیانه روی برادرش ریخت در همین حال برادر دیگر با خودش فكر میكرد و میگفت درست نیست كه ما همه چیز را كنیم . من سر و گرفته ام ولی او هنوز ازدواج نكرده و باید آینده اش تأمین شود بنابراین او نیز شب كه شد یك كیسه پر از گندم را برداشت و به انبار برادر برد و روی محصول او ریخت سالها گذشت و هر دو برادر متحیر بودند كه چرا گندمشان با یكدیگر مساوی است. تا آن كه یك شب دو در راه انبارها به یكدیگر برخوردند آنها مدتی به هم خیره شدند و سپس بی آن كه سخنی بر لب بیاورند كیسه هایشان را گذاشتند و یكدیگر را در گرفتند ❄ لطفا مطالب را با لینک کانال منتشر کنید قــــــرآنـــــ کتابـــــــ زندگــی 📚 📶 @goranketabzedegi