🌷 بسم رب الشهداء و الصدیقین 🌷
🥀
#خداحافظ_سالار
#سردارشهیدحاجحسینهمدانی 🕊
قسمت 6⃣5⃣2⃣
بیدرنگ یاد آن خواب و حس همراهیام با او افتادم، ناخودآگاه گفتم:
« خدا پشت و پناهت. »
شاید انتظاری غیر از این پاسخ نداشت چون بلافاصله گفت:
« انشاءالله »
پرسیدم:
« باز هم آفریقا؟ »
آهی از ته دل کشید و گفت:
« میرم به کشوری که خودش یه تاریخه. تاریخی که توش هم تزویر هست، هم زنجیر اسارت، هم کاخ سبز معاویه، هم حرم خانم زینب. که توش هم تزویر هست، هم زنجیر اسارت، هم کاخ سبز معاویه، هم حرم خانم زینب.»
حسین حتماً منظوری داشت که به جای گفتن نام سوریه، ترجیح داد از زنجیر اسارت حضرت زینب و تزویر و ریاکاری معاویه، در کنار هم، یاد کند. حرفی نزدم. یعنی حرفی نداشتم که بزنم. میخواست به هر صورت نظرم را بداند. با لبخندی شیرین، گفت:
« یادش بخیر، زمانی که با هم رفتیم سوریه. »
اسم سوریه که آمد، مرغ دلم تا آسمان حرم حضرت زینب اوج گرفت. منتظر بود که حرفی بزنم و چیزی بگویم. سکوت کردم. باز ادامه داد:
« قراره با حاج قاسم بریم دمشق برای بررسی اولیه. »
اصلا انگار دیگر آنجا نبودم و چیزی نمیشنیدم که بپرسم:
« چی رو بررسی اولیه میکنین؟ یا لااقل بگویم خوش به سعادتت. »
فقط مات و مبهوت، ساکت ماندم. فردا صبح، سبکبار، ساک دستیاش را برداشت و رفت. زهرا و سارا وقتی شنیدند که حسین به مأموریت خارج از کشور رفته، جاخوردند. دلشان میخواست پدرشان، بازنشسته شود و بیشتر در کنارشان باشد.
بعد از یک هفته، تلفن زد. سارا گوشی را گرفت و پرسید:
« کجایی بابا؟ »
گفت:
« حدس بزن. »
پرسید:
« کنگو؟ »
جواب داد:
« بیا نزدیکتر »
⬅️ ادامه دارد....
🌷 بسم رب الشهداء و الصدیقین 🌷
🥀
#خداحافظ_سالار
#سردارشهیدحاجحسینهمدانی 🕊
قسمت 7⃣5⃣2⃣
پرسید:
« مسکو؟ آلمان؟ چه میدونم اروپا؟ »
شنید:
« نزدیک شدی بازم بگو. »
مثل مسابقههای بیست سؤالی شده بود. سارا یکی میگفت و یکی میشنید تا رسید به لبنان. حسین راهنمایی کرد:
« همسایه لبنانه. »
سارا با هیجان تکرارکرد:
« سوریه، سوریه. »
سریک هفته، حسین آمد. از اینکه مرتب جلسه میرفت و یادداشت مینوشت، متوجه شدم که این آمدن مقدمه یک مأموریت طولانی است. یکی دوبار با حاج قاسم، خدمت آقا رسیده بودند و گزارش داده بودند.
با آمدن حسین، گرمی دوباره به خانه برگشت. وهب و مهدی و زهرا را دعوت کردم. هرکس چیزی از حسین میپرسید.
بچهها درحالی که سریال میدیدند، پرسیدند:
« بابا تو سوریه چکاره شدی؟ »
حسین به پیرمرد بامزهای که توی سریال بود اشاره کرد و گفت:
« این بابا رو چی میگن بهش؟ »
دخترها گفتند:
« مستشار »
گفت:
« آره، همين مستشار، کار من مستشاريه. »
زهرا، سارا، وهب و مهدی، حتی داماد و عروسهایم به جواب دادنهای آمیخته با شوخی و مزاح حسین، خو کرده بودند اما همه دوست داشتند که بیشتر بدانند. حسین که این اشتیاق را دید، گفت:
« سوریه آبستن یه بحرانه، یه بحران که به دنبال اختلاف بین شیعه و سنیه و از بیرون مرزهای سوریه داره زمینهسازی میشه، سوریه چون توی جبهه مقاومته اگه دچار جنگ داخلی بشه و مسلمونا به جون هم بیفتن، اسرائیل نفعش رو میبره. »
⬅️ ادامه دارد....