🌷  بسم رب‌ الشهداء و الصدیقین 🌷 🥀 🌹زندگینامه شهید مدافع‌حرم قسمت 5⃣7⃣1⃣ پسر دائی‌ام رفت از بنرهای سيد ميلاد عکس گرفت و برام آورد. گفتند: « اونی که الان اومده بود پيشت اين عکس بود؟ » گفتم: « آره به خدا اين سيد ميلاد خودمونه، مگه من دروغ ميگم؟ » دکترها تعجب می‌كردند و حرف‌های مختلفی می‌زدند. بالاخره بعد از چند روز که آزمايش‌های مختلفی از من گرفتند و سلامتی من رو تأئيد کردند، من رو از بيمارستان مرخص کردند. هيچ کدوم از دوستان و آشنايان باورشون نمی‌شد که من خوب شدم. همه می‌اومدند بهم تبريک می‌گفتند. * بعد از شهادت سيد تو مسيری داشتم پياده می‌اومدم. صدای بوق ممتد ماشينی، من رو به سمت اون ماشين متوجه کرد. راننده به من اشاره کرد که نزديک‌تر بروم. جلو رفتم و سلام دادم. راننده گفت: « بفرما بشين تو ماشين. » بعد رو کرد به من وگفت: « شنيدم شما يکی از صميمی‌ترين رفقای سيد بودی. » گفتم: « بله چطور مگه؟ » تا اين رو گفتم زد زير گريه و گفت: « اهل يکی از روستاهای اطراف هستم. من خيلی آدم فاسقی هستم. هر گناهی که بگی از من سر زده. طعم همه نوع گناه زير زبونم چرخيده. تا اين که سال گذشته با سيد تو خريد و فرش محصولات کشاورزی آشنا شدم. سيد من رو از اين رو به اون رو کرد. دستم رو گرفت. خيلی‌ نصيحتم کرد. کمکم کرد تا گناهام رو کنار بذارم. داشتم با كمك سيد آدم می‌شدم. مدتی ازش خبر نداشتم. اومدم شهر ببينم سيد کجاست که يك دفعه خبر شهادتش رو شنيدم. » به من گفت: « خوش به حالت که با سيد چند سال بيشتر رفيق بودی. » با گريه خودش رو لعن و نفرين می‌کرد. ⬅️ ادامه دارد....