🌷 بسم رب الشهداء و الصدیقین 🌷
🥀
#مهمان_شام
🌹زندگینامه شهید مدافعحرم
#سیدمیلادمصطفوی
قسمت 7⃣7⃣1⃣
🇮🇷 دانشجو
آخرين روزهای اسفند ماه بود. تو دانشگاه زمزمههايی شنيدم برای ثبتنام راهيان
نور.
" راهيان نور يعنی چی؟ "
چند تا پوسترش رو هم ديدم. با اين كه با اين حركتها موافق نبودم اما نمیدونم چی شد که جذبهای، من رو نا خوداگاه کشوند به اين سمت که بابا شما هم برو ببين اونجا چه خبره؟ با بچهها دور هم ميگيم میخنديم و...
رفتم ثبتنام کردم. برای اين که تنها نباشم چند تا از دوستانم رو هم نوشتم که دور هم صفا کنيم. اونها نمیدونستند که کجا می خواييم بريم. بهشون گفتم:
« بچهها اردوی شمال داريم ميريم وسايلها رو جمع و جور کنيد بياييد. »
روز حرکت رفتيم پای اتوبوس. گروه ما تنها چيزی که بهشون نمیخورد اين بود که زائر شهدا باشند! هيچ کدوم ما نه ظاهرمون به اين جور چيزها میخورد، نه اصلا بقيهی بچهها باورشون میشد که ما ميخوايم بريم راهيان نور.
يکی از بچهها يه دنبک بزرگ با خودش آورده بود!! تا مسئول اتوبوس دنبک ما رو ديد دو دستی زد تو سرش و گفت:
« وای به حالمون با اين همسفرهامون. »
تا رفقا فهميدند که سفرمون به جای شمال، جنوبه، خيلی ضد حال خوردند! ولی گفتند چون شما ميايی فاز خندست، ما هم به عشق تو ميايم. شمال و جنوبش برامون فرق نمیکنه. دور هم ميگيم و میخنديم.
تو اتوبوس تا برسيم اهواز همه اش تو سر و کلهی همديگه زديم و هيچ اعتنايی به تذکرات مسئول اتوبوس و بعضی دانشجوها نداشتيم. يکی دو روز اول اردو تو فاز ديگهای بوديم تا اين که رفتيم شلمچه.
⬅️ ادامه دارد....