_سانی تو اگر جای الان من بودی چیکار میکردی ؟چه تصمیمی میگرفتی ؟ _راستشو بگم ؟ _ آره ! _ من اگر جای تو بودم از همین فردا دیگه پامو تو اون شرکت نمیذاشتم الهام ! _چی؟؟ چرا !؟؟ _ چون جایی که توش حس امنیت نباشه برای آدم میشه کابووس که هر لحظه ممکنه همین کابووس به واقعیت زندگیت تبدیل بشه _اه ! ساناز ... گندت بزنن با این حرف زدنت ! خوبه که مشاوره نخوندی تو دانشگاه وگرنه بهت شک میکردما !مثل آدم زیر دیپلم بحرف ! بعدشم کابوس چیه بابا ؟ من تو شرکتی کار میکنم که فکر میکنم امنیتش مناسبه و اتفاقا بر خلاف فکر تو من به پارسا اعتماد دارم _باشه . اصلا میدونی چیه به من چه ؟ ایشالا که همچنان موفق باشی الی جون دستشو گرفتم و نشستیم روی تخت . با مهربونی گفتم :_ من که همه عمرمو با تو گذروندم . ما که دیگه همدیگه رو میشناسیم ! میدونی که من وقتی دلم بخواد یه کاری رو کنم واقعا نمیتونم پا رو دلم بذارم ولی همیشه هم حد خودمو دونستم ! منم میدونم که تو همیشه محتاط بودی و نکته بین ! هیچ وقتم آبمون تو این موارد تو یه جوب نرفته . خوب ایندفعه هم روش ببین سانی نمیخوام درددل امروزم به قیمت خراب شدنه دوستیمون تموم بشه ! پس از حرفام ناراحت نشو باشه؟ _ باشه ! ولی آخه احمق جون ... من و تو دوستیم فقط؟ من حکم مادرتو دارم اصلا _آره میدونم . یادته بچه بودیم بهت میگفتم ننه !؟ زدیم زیر خنده . ولی ایندفعه معلوم بود که خندمون از ته دل نیست انگار یه حسی که نمیدونم چی بود تو ذهن جفتمون بود ! _الی . من یه روز بیام شرکت پارسا رو ببینم ؟ شاید حق با تو باشه و طرف واقعا خوب باشه هان ؟ _خوب بیا ! من که از خدامه . اصلا به خاطر همین که نظر تو رو بدونم اومدم پیشت دیگه _باشه . فعال که سرم شلوغه بخاطر درسای سپیده ولی تو هفته دیگه یه روز دو تایی میریم . باشه ؟ _باشــــه ! مثل همیشه آخر حرفامون به یه توافق نسبی رسیدیم و به نشونه تحکم این توافق و البته دوستی دستامونو کوبیدیم بهم . اون شب ساناز دیگه حرفی نزد چون اخلاقمو میشناخت میدونست باید یه چیزایی بگه که بره تو مخم و بشینم آخر شب خوب روشون فکر کنم پس همون صحبتهای عصر کافی بود دیگه ! شام موندم و کلی با سانی و سپیده سه تایی اذیت کردیم و خیلی هم خوش گذشت .