#الهام
#پارت169
-آره
_خوبه ... قبول باشه
جانماز رو جمع کردم و دوباره پرسیدم
_نمیگی چی شده ؟
همونجوری که می رفت بیرون گفت :
_خودمم نمی دونم ، بلند شو وسایلت رو جمع کن باید بریم جایی ، به کتایون هم گفتم که برات مرخصی رد کنه
_کجا ؟
انقدر تند رقت که ماتم برد ! کیفم رو برداشتم با کتی خداحافظی کردم که یهو یاد گوشیم افتادم
برگشتم از کشو پیداش کردم که کتی گفت :
_الهام غلط نکنم موضوع مهمیه که حسام اینجوری آتیشش تنده ، جون من هر چی بود خبرشو بدیا ، می دونی که من فضولم !
_باشه کتی جون فعال .
تا خود ماشین دویدم ، به نفس نفس افتاده بودم که سوار شدم .
_چه خبرته ؟
نفس بریده گفتم :
_تقصیره تواه دیگه ... دل آدمو شور میندازی
_معذرت می خوام
_حالا کجا میریم ؟
همونجوری که دور میزد گفت :
_بنکداری
_وا ! بنکداری ؟ خوب چرا اومدی دنبال من ؟
_خوب لازمه که توام باشی
یه لحظه ترس برم داشت ، با جیغ گفتم :
_وای حسام بابام چیزیش شده ؟!
_ خدا نکنه
_عمو ؟!
_چرا انقدر بدبینی تو ، هم بابات هم دایی محمد هر دوشون حالشون خوبه ، یک ساعت پیش بابا زنگ زد به گوشیم
یه جوری بود صداش ، می دونی که زیاد توضیح نمیده هیچ وقت ، خیلی بی مقدمه گفت خودت پا میشی الان با دخترداییت میای اینجا پیش من
منم گفتم کدوم دخترداییم ؟ چیزی شده ؟!
اونم فقط گفت با الهام بیا ، قبل از اینکه دایی هات از بازار بیان ، اینجا باش
بعدم فرصت نداد که حرفی بزنم ، منم سریع جمع و جور کردم اومدم اینجا ... همین !