رمان آنلاین 🌱 🖌 به قلم خانم جان نیشگونی از گونه ام گرفت و گفت : ـ هیچی ولش کن ... انگار زیادی خنگی عزیزم ... دلخور گفتم : ـ وا .. خانم جون ! و خانم جان ذوق زده خندید . سر سفره ی شام من و مهیار کنار هم نشستیم و چقدر خوب هوای مرا داشت . دستم سمت هر چیزی دراز میشد از سبزی تا سالاد و دوغ ، مهیار فوری آنرا جلوی دستم می گرفت . عمه و آقا آصف ، مادر و پدر و حتی خانم جان هم گه گاهی مرا از زیر نظر می گذراندند . شام که خورده شد خانم جان بی مقدمه گفت : ـ خب ارجمند جان ... می خوای بمونی قدمت سر چشم اما مهیار و مستانه رو پیش خودم نگه می دارم . صدای اعتراض مادر و پدر با هم برخاست : ـ خانم جان ! و خانم جان حتی ذره ای هم از صدای اعتراضشان ، مردد نشد : ـ همینه ... مراسم عقد این دو تا باید همینجا باشه ... فردا میرن محضر نامه می گیرن ، میرن دنبال کارهای عقدشون ، خریدای عقدشونم همینجا انجام میدن ... دلم میخواد توی همین حیاط واسشون مراسم بگیرم . پدر با اخمی که حالا بیشتر واضح شده بود جواب داد : ـ مادر جان ... حرف شما سر چشم ولی من اختیار دخترمو که دارم . و خانم جان بی تعارف مقابل عمه و آقا آصف گفت : ـ نه پسرم ... نداری ... اختیار این دوتا جوون دست منه ... منم خودم قول بهت میدم بهتر از تو و نقره جان حواسم بهشون باشه . مادر دلخور شد و پدر عصبی . عمه نگاهی به خانم جان کرد و با اشاره چشم و ابرو اصرار به کوتاه آمدن کرد اما خانم جان من ، حرفش یکی بود . پدر و مادر آن شب ماندند . یکی از اتاق های خانم جان به خانواده ی ما داده شد . اما من یکی اصلا خوابم نمی برد . آنقدر از پنجره ی اتاق به نور نقره ای رنگ ماه خیره شدم که حس کردم چشمانم کور شد . ناچار از روی تشک پنبه ای خانه ی خانم جان برخاستم که مادر با حرص در حالیکه چشمانش بسته بود گفت : ـ کجا ؟ آهسته زمزمه کردم : ـ میرم حیاط . و مادر با حرص گفت : ـ بیخود بگیر بخواب . ـ کار دارم آخه . باز مادر گفت : ـ بیخود کار داری ... مهیار هم خوابیده . با حرص نجوا کردم : ـ دستشویی دارم بابا . و صدای پدر را خواب آلود شنیدم که گفت : ـ بذار بره نقره ... دیگه کار از این حرفا گذشته . 🌺رفتن به پارت اول👇🌺 https://eitaa.com/hadis_eshghe/18459 🖌 به قلم نویسنده محبوب حتی بالینک کانال واسم نویسنده⛔️ 🦋✨کانال حدیث عشق✨🦋 🌸🍃• . • . • •┈┈••✾❣✾••┈┈• @hadis_eshghe •┈┈••✾❣✾••┈┈•