سر سفره ناهاری که خانم جان پهن کرده بود و دکتر و رفیق شفیقش هم دعوت شده بودند، نشسته بودیم. ترشی سیب خانم جان سر سفره بود که دکتر گفت : _این ترشی کار خودتون هست خانم بزرگ؟ خانم جان با افتخار سربلند کرد: _ بله پسرم... من یه باغ سیب دارم توی شر اونهمه سیب میمونم... واسه همین هر چی بخوای از محصول باغ در میاد... از لواشک، ترشی، سرکه سیب، سیب خشک، مربا. دکتر در حالی که به تایید خوشمزه گی ترشی سیب، سری تکان میداد گفت: _حرف نداره... خیلی خوشمزه است... من سرکه برام خوب نیست ولی انگار سر که این ترشی زیاد تیز و تند نیست. _آره پسرم... آخه این سرکه ی سیبه... این هم کار دست خودمه. پیمان در حالی که لقمه غذایش را قورت میداد، با لحنی که نشان می‌داد چقدر از دستپخت خانوم جان لذت برده، سری به دو طرف تکان داد و با چشمانی که از شدت خوشمزگی غذا، بسته شده بود گفت : _ ماشاالله خانم بزرگ... چه کار کردید!... غذاتون حرف نداره، اونقدر که دکتر کم حرف ما که اصلاً عادت به تعریف از غذا نداره، زبونش باز شد . نگاه چپ چپ دکتر سمت پیمان رفت اما او بدون هیچ ترسی ادامه داد ‌: _خانم‌بزرگ ماشالا دستپختت هیچی کم نداره... بیا یه مادری در حق این دکتر ما بکن. صدای اعتراض دکتر بلند شد و پیمان اما با جسارت بیشتری ادامه داد : _بیا یه دستی به سر و گوش این دکتر ما بکش بلکه سر عقل بیاید و اهل زندگی بشه... موهاش داره سفید میشه این پسر. خنده‌ام گرفت. سرم را تا نهایت ممکن پایین انداختم و دکتر در حالی که بدجوری حرصی شده بود همچنان با چشمانش داشت باز رفیقش را تهدید می‌کرد، اما خانم جان که انگار سرش درد می کرد برای همچین کارهایی جواب داد: _چرا پسرم چرا زن نمیگیری؟ دکتر سرش را پایین انداخت : _ مریض احوالم خانم بزرگ... درست نیست ازدواج کنم و یک نفر دیگر را هم پاسوز خودم کنم. لبخند روی لبم پرکشید. محو تماشای دکتر بودم. به آن صورت جدی، نگاه براق مشکی، نمی‌آمد که مریضی خاصی داشته باشد. همان موقع پیمان بلند بلند خندید و نمی‌دانم چرا خنده اش دلم را قرص کرد که این حرف دکتر تنها یک شوخی بیشتر نیست. _بابا خالی میبنده. صدای اَِی کشیده ی دکتر در اعتراض به حرف دوستش برخاست. ولی پیمان بی هیچ ترسی ادامه داد: _ این اون موقعی که توی جبهه بوده شیمیایی شده ، ریه هاش یکم بگی نگی حساسه... اما ماشالله آب و هوای روستا هم بهش ساخته و الحمدالله که خوب خوب شده... ولی انگار خوشش میاد از مجردی... قید زن و زندگی رو زده. حالا لحظه‌ای رنگ نگاه دکتر تغییر کرده بود و من متعجب از شنیدن این جمله که جانباز شیمیایی بود ، همچنان خیره نگاهش میکردم. _خوب اصلا خودت چرا زن نمیگیری پسر جان؟ این را خانم جان از آقا پیمان پرسید. _با منی خانم بزرگ؟... نه بابا، من که زیادی سر و گوشم می جنبه... واسه همین نمیتونم انتخاب کنم که با کی ازدواج کنم. لبم را از شدت خنده محکم گزیدم و خانم جان که بین آن دو نفر گیر کرده بود، جواب داد : _ پس خودم گوش هردوتون رو با میپیچونم تا دیگه بیخود مجرد نمونید . ... تو هم سر و گوشت دیگه نجنبه... اول خودتو درست کن بعد به فکر زن دادن رفیقت باش. زیر چشمی داشتم به دکتر و پیمان نگاه می‌کردم. دکتر لبخند حق به جانبی به لب آورده بود و پیمان سرافکنده مشغول خوردن غذایش شد. ناهار خوشمزه ای بود. مخصوصاً کنار خانم جانی که نیامده خودش را در دل دکتر و آقا پیمان جا کرده بود. آنروز بهداری روستا، یکی از خلوت ترین روزهای خوشش را سپری کرد و دکتر و آقا پیمان کنار خانم جان گوش به خاطرات او سپردند .