eitaa logo
🌱 حـــديثــــ‌ عـــشـــق (رمان)
7.3هزار دنبال‌کننده
3.5هزار عکس
1.9هزار ویدیو
27 فایل
❤ #حـــديثـــ‌عــشــقِ تــو دیــوانــه کـــرده عــالــم را... 🌿 رمان آنلاین #چیاکو_از_خانم_یگانه ♻ #تبلیغات👇 https://eitaa.com/joinchat/254672920C9b16851ec4
مشاهده در ایتا
دانلود
روی تختم دراز کشیدم و آهنگی از گوشی ‌ام پلی کردم و گوش دادم. خواننده از جدایی و فراق می‌گفت، ومن آنقدر تحت تاثیرش قرار گرفتم که بغض گلویم را گرفت. بلند شدم و نشستم .یک لحظه از فکر این که ممکن است نتوانم به راحیل برسم و ما شرایطمان باهم جورنیست، کنترلم را از دست دادم وفریادکشیدم. واقعا این آهنگ حال بدم را بدتر کرد. دلم از گرسنگی بهم می پیچید ولی اصلا میلی به غذا نداشتم. حالم بد بود و پیش خودم فکر کردم راحیل وقتی حالش بداست، چطورخودش راتسکین می دهد. دلم دیوانه وار اورا می خواست. گوشی را برداشتم و به اسمش زل زدم، برایش نوشتم: "راحیل، من حالم بده. به جز تو نمی تونم به کس دیگه ایی فکر کنم. اگه مشکلت فقط عقایده، باشه، همونجوری میشم که تو میگی. ما همه مسلمونیم، حالا تو مسائل جزیی با هم اختلاف داریم، اونم هر چی تو بگی. حال بَدم، فقط با یه توجه تو خوب میشه.کمکم کن." می دانستم جوابم را نمیدهد ولی بازهم امیدوارانه به گوشی‌ام خیره بودم. احساس کردم بغض، پایش را‌محکم‌ روی گلویم گذاشته وخیلی بی رحمانه فشار می دهد ومن چقدر سرسختانه تن به این مبارزه داده ام. صدای پیام گوشی‌ام که امد قلبم وتپشهایش هم به کمک بغضم آمدندوجنگ نابرابری را آغازکردند. بادیدن اسم راحیل روی گوشی‌ام، برای چند لحظه بی حرکت ماندم باورم نمیشد پیامم را جواب داده باشد. حتما دوباره نوشته پیام ندهید. مایوسانه پیام را باز کردم. نوشته بود: –درمان هر حال بدی فقط خداست. بارها و بارها پیامش را خواندم. به این فکر کردم که از کی پیش خدا نرفته ام. شاید از وقتی پدرم فوت شده بود. آن موقع ها آنقدر حالم بد بود که مدام از خدا می خواستم صبرم بدهد. بلند شدم وضو گرفتم و از کشو یک سجاده پیدا کردم و سرسجاده نشستم. از خدا خجالت می کشیدم، خیلی وقت بود که اصلا از یاد برده بودمش. سرم را روی مهرگذاشتم و باتمام وجودصدایش کردم...خدایا من بد کردم، بد بودم... ولی به لطف تو امید دارم... خدایا نامیدم نکن...خدایا معجزه کن...خدایا مرا ببخش...آنقدر این جمله ی آخر را تکرار کردم که بالاخره مغلوب این جنگ شدم واشکهایم که غنیمت این جنگ بودراتقدیم قلبم کردم. با صدای بلند با خدارا صدا می کردم... چقدر خوب بود که در خانه تنها بودم و می توانستم فریاد بزنم. همانجا کنار سجاده دراز کشیدم و چشم هایم را بستم. حس خوبی داشتم، حس سبکی و آرامش... نفس عمیقی کشیدم و گوشی را برداشتم تا ازاو تشکر کنم. دلم می خواست قربان صدقه‌اش بروم و اعتراف کنم که چقدر دوستش دارم. ولی فقط برایش نوشتم: – ممنون. چون می دانستم اوخوشش نمی آید از یک نامحرم این حرف هارابشنود. همان لحظه از فکرم گذشت، پس درست است که هر دختری خودش تعیین می کندکه جنس مخالفش چگونه با او برخوردکند. واقعا این دخترها چه قدرتی دارند. احساس گرسنگی امانم را بریده بود، احساس کردم دیگر می توانم غذا بخورم، حالم بهتر شده بود. سراغ غذایی که مامان پخته بود رفتم و شروع به خوردن کردم. ناخوداگاه این سوال به ذهنم خطور کرد که چرا وقتی آهنگ را گوش کردم حالم بدتر شد، ولی وقتی با خدا حرف زدم با اینکه گریه هم کردم حالم بهتر شد و سبک شدم؟ یاد اولین روزی افتادم که راحیل زیر باران مانده بودو من با اصرار سوارش کردم، گفت: هر موزیکی را نباید گوش کرد. حتی در خواب هم نمی دیدم که یک روز عاشق دختری با تیپ و اعتقادات راحیل بشوم. ولی الان آنقدر شیفته‌اش هستم که حاضرم هر کاری بکنم تا بدستش بیاروم. ✍ ...
🕰 نورا مکثی کرد و ادامه دهد: –بیچاره تو این مدت خودش رو به آب و آتیش زد. چندتا دکتر برام وقت گرفت، هر دفعه که دکترها ناامیدش می‌کردن اونقدر ناراحت میشد که روی منم تاثیر میزاشت. دلم براش می‌سوخت، خیلی برادر شوهر خوبی دارم. یه بار که بهش گفتم الهی که خوشبخت بشی با خنده گفت:" نورا خانم دعا کن زودتر یه جاری برات بیارم. آخه آرزو دارم دعوای تو و جاریت رو ببینم، می‌خوام ببینم دعوای جاریها چطوریه،" وقتی خندیدم جدی‌تر گفت: "دور از شوخی دلم میخواد برام خواهری کنید و خودت برام بری خواستگاری. کاش میشد عروسیش رو ببینم. راستین دیروز دوباره گفت یه دکتر دیگه برام دیده که اصلا کارش دارو دادن و این چیزا نیست. با روحیه و امید دادن به افراد انرژی میده. پوزخند زدم. –به نظرم ما و همون آقا راستین باید بریم پیش اون دکتره نه تو. نورا خندید و گفت: –امروز راستین به حنیف زنگ... آمدن مریم خانم با سینی شربت و خوش و بش کردن با من باعث شد حرفش نیمه بماند. مریم خانم لیوان شربت را به دستم داد و گفت: –زودتر بخور گرم نشه دخترم. چرا نیومدید خونه؟ اینجا گرمتون نیست؟ جرعه‌ایی از شربت خوردم و گفتم: –اینجا رو خیلی دوست دارم. حیفم امد بیاییم داخل. مریم خانم معنی دار نگاهم کرد و لبخند زد. بعد گفت: –برم براتون هندونه قاچ کنم. بعد بیام حسابی با هم اختلاط کنیم. می‌دانستم دوباره می‌خواهد در مورد شرکت و کارهای پری‌ناز بپرسد. نورا بعد از رفتن مریم خانم ادامه داد: –راستین امروزم به حنیف زنگ زده گفته میخواد پریناز رو بیاره خونه تا هممون باهاش آشنا بشیم. انگار دیگه تصمیم به ازدواج دارن. البته به جز من همه دیدنش. حنیف می‌گفت راستین میخواد نظر تو رو بدونه، منم گفتم آخه من چیکاره‌ام خودش پسندیده دیگه. لیوان را بالا برده بودم ودر حال خوردن شربت بودم که با شنیدن حرفش شربت در گلویم پرید و شروع به سرفه کردم. چند ضربه به پشتم زد. –چیزی نیست. پریده تو گلوت. آنقدر سرفه کردم که نورا گفت: عه رنگ صورتت تغییر کرد . به زحمت بلند شد و دستپاچه گفت: –برم برات آب بیارم. شاید شربت زیادی شیرین بوده. بعد از رفتنش فرصت خوبی بود برای برداشتن دریچه‌ی سدی که پشت چشم‌هایم چیزی به سریز شدنشان نمانده بود. قطرات اشکم به یکدیگر مجال نمی‌دادند. یک قطره راه خودش را پیدا کرد و تا زیر چانه‌ام رسید و داخل لیوان شربتی که هنوز در دستم بود سرازیر شد. پس جلسه‌ای که امروز در شرکت تشکیل داده بودند و خانم ولدی حرفش را میزد برای این بود. نورا با لیوان آبی برگشت و نگران نگاهم کرد. دستمالی از کیفم خارج کردم و اشکهایم را پاک کردم. نورا لیوان اب را به دست دیگرم داد. جرعه‌ایی از آب خوردم و شربت را داخل سینی گذاشتم. با صدای گرفته‌ام گفتم: –خوبم. نگران نباش. ولی او چشم از من برنداشت. نگاهم را به لیوان دستم دادم. نورا دستمال را از دستم گرفت و اشکهایی که دیگر در اختیار من نبودند و پشت هم صف بسته بودند را پاک کرد و لب زد. –الهی من بمیرم. اعتراض آمیز نگاهش کردم. سعی کردم خودم را کنترل کنم. –این چه حرفیه؟ خدا نکنه، دیگه خوب شدم. شروع به بازی با دستمالی که در دستش بود کرد و گفت: –برای همین می‌خواستم زودتر رو در رو خودم این خبر رو بهت بدم. چون یه چیزهایی از خانم ولدی شنیده بودم ولی باورم نشد. اون زن با تجربه‌اییه، درست حدس زده بود. مبهوت سرم را به طرفش چرخاندم. چشم‌هایش شفاف شده بودند، ملتمسانه نگاهم کرد. –کاش میشد که بشه. –خانم ولدی چی بهت گفته؟ بی‌تفاوت به سوالم گفت: –اُسوه، اینجوری نابود میشی، می‌دونم خیلی سخته ولی... حرفش را نصفه گذاشت. یک قطره اشک از گوشه‌ی چشمش چکید و آرامتر ادامه داد: –من خودم چشیدم می‌دونم با آدم چیکار می‌کنه، بخصوص که طرفت اصلا متوجه نباشه. اون موقع ها حدود یک سال عذاب کشیدم تا این که خودم رفتم و پیش حنیف اعتراف کردم. از این که راز دلم را فهمیده بود خجالت کشیدم. ولی آنقدر داستانش مشتاقم کرد که هیجان زده پرسیدم. –خب اون وقت آقا حنیف چی گفت؟ –با تعجب نگاهم کرد. با همان دستمال اول اشکهای خودش بعد اشکهای مرا پاک کرد و گفت: –منم اون موقع خیلی اشک ریختم. ولی الان که بهش فکر می‌کنم می‌بینم با همه‌ی تلخیش، شیرین بود. وقتی نگاه مشتاقم را دید لبخند زد. –هیچی دیگه فهمیدم اونم بهم علاقه داشته ولی با خودش مبارزه می‌کرده. چون اون اواخر حتی دیگه سخنرانی نمی‌کرد، به جاش کس دیگه‌ایی امده بود. هر جا من بودم دیگه اون نبود. از من فرار می‌کرد. نمی‌خواست با من روبرو بشه. روزی که به عشقم اعتراف کردم. فقط مبهوت نگاهم کرد. می‌دونستم ظاهرم و پوششم در شأن یه همسر روحانی نیست. برای همین با جان و دل تغییرش دادم. ...
تو پسر بزرگشی ... وقتی تو رو اینجوری میبینه حس میکنه زندگیه خودشم داغونه و داره به باد میره .. _حالا حالش چطوره ؟ _بد نیست ... دلش همش پیش تواه _باشه ! ... شب میام خونه .. برو کلاست دیر نشه _همیشه همینه ... امروز وعده فردا رو میدی ... فردا وعده پس فردا !! فقط ادعات میشه _ادعای چی ... گفتم که شب میام خونه مطمئن باش _امیدوارم ! به هر حال منتظریم . خداحافظ _پریسا ؟ -بله ؟ _وایسا لپ تابمو جمع کنم میرسونمت _نمیخواد با آژانس اومدم پایین منتظره فعلا _به سلامت وقتی داشت از اتاق میومد بیرون زیر چشمی نگاهش کردم ... صورت گردش و اجزای متناسبی که داشت خوشگلش کرده بود ... چشماش شبیه پارسا بود ... فکر کنم ۳۰ سانتی هم از من بلندتر بود قدش ! آرایش ساده ای داشت و لباساش معمولی بود .... من فکر میکردم حداقل مثل ستاره باشه ولی نبود ! با محمودی خداحافظی کرد و رفت ... حتی منو ندید ! صحبتهاشون برام جالب بود و البته بیشتر حس کنجکاویم رو تحریک کرده بود ! کاغذهای کپی رو برداشتم و رفتم تو اتاقم ... مگه خونشون شیراز نبود ؟ چرا گفت دیشب مامان رو بردیم درمونگاه و الان خود پریسا اینجا بود !؟ پس یعنی تهران بوده نه شیراز ! ضمن اینکه پارسا هم گفت شب میام خونه .... یعنی دو تا خونه داشتن ؟ هم تو شیراز هم تهران !؟ منظور پریسا از حرفایی که راجع به زندگی پارسا میزد چی بود ؟ چرا مامانش باید انقدر غصه بخوره ؟ مگه چی توی زندگی پارسا انقدر زجر آور و مبهمه ؟ اینا سوالاتی بود که پشت سر هم توی ذهنم ردیف میشد و دوست داشتم خیلی زود به جواب همشون برسم ... اما بدبختی پارسا هیچ وقت نه حرفی از خانواده خودش میزد و نه سوالی در مورد خانواده من کرده بود ! حتی گاهی که بحث پیش میومد و از حال مامانش میپرسیدم خیلی سرسری و مجبوری با جوابای کوتاه سر و ته قضیه رو هم میاورد ! مطمئن بودم حرفای پریسا یه منشا خیلی مهم داره که من هرگز نمیتونستم از طریق خود پارسا به این منشا برسم ... پس باید یکم دست به کار میشدم و میزدم تو کار آمار گیری ! خیلی فکر کردم و تنها گزینه ای که برای تحقیقات تو ذهنم روشن شد هدی بود ! همون دوستم که پدرش یعنی اقای جلیلی پارسا رو بهم برای کار معرفی کرده بود ... تا جایی که یادمه گفته بود که پدر پارسا با پدر خودش همکار بودن ... پس حتما خیلی خوب باید خانواده اش رو بشناسه ‌🌸🍃• . • . • •┈┈••✾❣✾••┈┈• @hadis_eshghe •┈┈••✾❣✾••┈┈•
سر سفره ناهاری که خانم جان پهن کرده بود و دکتر و رفیق شفیقش هم دعوت شده بودند، نشسته بودیم. ترشی سیب خانم جان سر سفره بود که دکتر گفت : _این ترشی کار خودتون هست خانم بزرگ؟ خانم جان با افتخار سربلند کرد: _ بله پسرم... من یه باغ سیب دارم توی شر اونهمه سیب میمونم... واسه همین هر چی بخوای از محصول باغ در میاد... از لواشک، ترشی، سرکه سیب، سیب خشک، مربا. دکتر در حالی که به تایید خوشمزه گی ترشی سیب، سری تکان میداد گفت: _حرف نداره... خیلی خوشمزه است... من سرکه برام خوب نیست ولی انگار سر که این ترشی زیاد تیز و تند نیست. _آره پسرم... آخه این سرکه ی سیبه... این هم کار دست خودمه. پیمان در حالی که لقمه غذایش را قورت میداد، با لحنی که نشان می‌داد چقدر از دستپخت خانوم جان لذت برده، سری به دو طرف تکان داد و با چشمانی که از شدت خوشمزگی غذا، بسته شده بود گفت : _ ماشاالله خانم بزرگ... چه کار کردید!... غذاتون حرف نداره، اونقدر که دکتر کم حرف ما که اصلاً عادت به تعریف از غذا نداره، زبونش باز شد . نگاه چپ چپ دکتر سمت پیمان رفت اما او بدون هیچ ترسی ادامه داد ‌: _خانم‌بزرگ ماشالا دستپختت هیچی کم نداره... بیا یه مادری در حق این دکتر ما بکن. صدای اعتراض دکتر بلند شد و پیمان اما با جسارت بیشتری ادامه داد : _بیا یه دستی به سر و گوش این دکتر ما بکش بلکه سر عقل بیاید و اهل زندگی بشه... موهاش داره سفید میشه این پسر. خنده‌ام گرفت. سرم را تا نهایت ممکن پایین انداختم و دکتر در حالی که بدجوری حرصی شده بود همچنان با چشمانش داشت باز رفیقش را تهدید می‌کرد، اما خانم جان که انگار سرش درد می کرد برای همچین کارهایی جواب داد: _چرا پسرم چرا زن نمیگیری؟ دکتر سرش را پایین انداخت : _ مریض احوالم خانم بزرگ... درست نیست ازدواج کنم و یک نفر دیگر را هم پاسوز خودم کنم. لبخند روی لبم پرکشید. محو تماشای دکتر بودم. به آن صورت جدی، نگاه براق مشکی، نمی‌آمد که مریضی خاصی داشته باشد. همان موقع پیمان بلند بلند خندید و نمی‌دانم چرا خنده اش دلم را قرص کرد که این حرف دکتر تنها یک شوخی بیشتر نیست. _بابا خالی میبنده. صدای اَِی کشیده ی دکتر در اعتراض به حرف دوستش برخاست. ولی پیمان بی هیچ ترسی ادامه داد: _ این اون موقعی که توی جبهه بوده شیمیایی شده ، ریه هاش یکم بگی نگی حساسه... اما ماشالله آب و هوای روستا هم بهش ساخته و الحمدالله که خوب خوب شده... ولی انگار خوشش میاد از مجردی... قید زن و زندگی رو زده. حالا لحظه‌ای رنگ نگاه دکتر تغییر کرده بود و من متعجب از شنیدن این جمله که جانباز شیمیایی بود ، همچنان خیره نگاهش میکردم. _خوب اصلا خودت چرا زن نمیگیری پسر جان؟ این را خانم جان از آقا پیمان پرسید. _با منی خانم بزرگ؟... نه بابا، من که زیادی سر و گوشم می جنبه... واسه همین نمیتونم انتخاب کنم که با کی ازدواج کنم. لبم را از شدت خنده محکم گزیدم و خانم جان که بین آن دو نفر گیر کرده بود، جواب داد : _ پس خودم گوش هردوتون رو با میپیچونم تا دیگه بیخود مجرد نمونید . ... تو هم سر و گوشت دیگه نجنبه... اول خودتو درست کن بعد به فکر زن دادن رفیقت باش. زیر چشمی داشتم به دکتر و پیمان نگاه می‌کردم. دکتر لبخند حق به جانبی به لب آورده بود و پیمان سرافکنده مشغول خوردن غذایش شد. ناهار خوشمزه ای بود. مخصوصاً کنار خانم جانی که نیامده خودش را در دل دکتر و آقا پیمان جا کرده بود. آنروز بهداری روستا، یکی از خلوت ترین روزهای خوشش را سپری کرد و دکتر و آقا پیمان کنار خانم جان گوش به خاطرات او سپردند .