#رمان_آنلاین
#مثل_پیچک
#پارت_172
روی تخت بهداری افتادم و در حالیکه از لای چشمانم نیمه بازم به حامد و آن اخم محکمش خیره بودم شنیدم که رو به پیمان گفت :
_نخ بخیه رو حاضر کن.
گلنار با گریه پرسید:
_حالش چطوره؟
و صدای عصبی حامد برخاست.
_از من میپرسی؟!... تو بگو... سر چی باهم اینجوری دعوا کردید؟
گلنار متعجب شد.
_من!... نه دعوا نکردیم!
و اینبار پیمان با اخم پرسید:
_پس لبتون واسه چی خونیه!
گلنار با سر انگشتان دستش، روی لبش را لمس کرد و آهسته گفت :
_کار مراده.
صدای متعجب حامد و پیمان با هم بلند شد:
_مراد!
_پسر کدخدای دِه بالا.
حامد سکوت کرد و پیمان عصبی تر فریاد زد:
_کجاست این عوضی؟... دست رو زن بلند کرده!
حامد در حالیکه با فشار دادن سر انگشت اشاره اش روی مچ دستم، دنبال رگی بود برای سِرُم گفت :
_اون عوضی از کجا پیداش شد؟
گلنار آرام و شرمنده جواب داد:
_تقصیر من شد... چند روزیه این پسره مزاحمم میشه... ترسیدم به بابا بگم... به مستانه گفتم و ازش خواستم بیاد باغ بابام تا با هم حرف بزنیم که سر و کله اش پیدا شد... کلی چرت و پرت گفت و مستانه جوابشو داد که یکدفعه مستانه رو پرت کرد و سرش اینطوری شد.
لحظه ای سکوت در فضای اتاق حاکم شد که آقا پیمان پرسید:
_چی شد که دست رو شما بلند کرد؟
نگاه حامد با تعجب، از این سوال پیمان سمتش چرخید.
_وقتی مستانه رو اینجوری دیدم، سمتش حمله کردم که...
سکوت گلنار و نفس بلند آقا پیمان، و همان لحظه آخ بی صدای من از سوزش سوزن سِرُم که وارد رگ دست شده بود، برخاست.
تنها صدای گریه های خفه ی گلنار بود که فضای اتاق را متشنج میکرد که ناگهان، تُن بلند صدای آقا پیمان هم به آن افزوده شد.
_کثافت آشغال عوضی... حامد این پسره رو باید سر جاش نشوند.
حامد در حالیکه پیشانی ام را ضد عفونی میکرد، جوابش را داد:
_شما جوش نزن حالا... خودم ازش شکایت میکنم... مش کاظم کجاست؟
_رفته شهر... بی بی حالش خوب نبود بردتش دکتر.
_پیمان اون آمپول بی حسی رو بده به من...
چشم بستم و در سکوت چند دقیقه ای اتاق، زیر سِرُمی که قطره قطره وارد رگ دستم میشد آرام گرفتم.
توجه توجه
❌❌❌❌❌
نویسنده ی رمان
#مثل_پیچک
راضی نیستن که رمان با هر اسمی یا نامی حتی با ذکر منبع، کپی شود.
⛔️⛔️⛔️⛔️⛔️
این کار شرعا و قانونا و اخلاقا
حرام حرام حرام است