روی تخت بهداری افتادم و در حالیکه از لای چشمانم نیمه بازم به حامد و آن اخم محکمش خیره بودم شنیدم که رو به پیمان گفت : _نخ بخیه رو حاضر کن. گلنار با گریه پرسید: _حالش چطوره؟ و صدای عصبی حامد برخاست. _از من میپرسی؟!... تو بگو... سر چی باهم اینجوری دعوا کردید؟ گلنار متعجب شد. _من!... نه دعوا نکردیم! و اینبار پیمان با اخم پرسید: _پس لبتون واسه چی خونیه! گلنار با سر انگشتان دستش، روی لبش را لمس کرد و آهسته گفت : _کار مراده. صدای متعجب حامد و پیمان با هم بلند شد: _مراد! _پسر کدخدای دِه بالا. حامد سکوت کرد و پیمان عصبی تر فریاد زد: _کجاست این عوضی؟... دست رو زن بلند کرده! حامد در حالیکه با فشار دادن سر انگشت اشاره اش روی مچ دستم، دنبال رگی بود برای سِرُم گفت : _اون عوضی از کجا پیداش شد؟ گلنار آرام و شرمنده جواب داد: _تقصیر من شد... چند روزیه این پسره مزاحمم میشه... ترسیدم به بابا بگم... به مستانه گفتم و ازش خواستم بیاد باغ بابام تا با هم حرف بزنیم که سر و کله اش پیدا شد... کلی چرت و پرت گفت و مستانه جوابشو داد که یکدفعه مستانه رو پرت کرد و سرش اینطوری شد. لحظه ای سکوت در فضای اتاق حاکم شد که آقا پیمان پرسید: _چی شد که دست رو شما بلند کرد؟ نگاه حامد با تعجب، از این سوال پیمان سمتش چرخید. _وقتی مستانه رو اینجوری دیدم، سمتش حمله کردم که... سکوت گلنار و نفس بلند آقا پیمان، و همان لحظه آخ بی صدای من از سوزش سوزن سِرُم که وارد رگ دست شده بود، برخاست. تنها صدای گریه های خفه ی گلنار بود که فضای اتاق را متشنج می‌کرد که ناگهان، تُن بلند صدای آقا پیمان هم به آن افزوده شد. _کثافت آشغال عوضی... حامد این پسره رو باید سر جاش نشوند. حامد در حالیکه پیشانی ام را ضد عفونی می‌کرد، جوابش را داد: _شما جوش نزن حالا... خودم ازش شکایت میکنم... مش کاظم کجاست؟ _رفته شهر... بی بی حالش خوب نبود بردتش دکتر. _پیمان اون آمپول بی حسی رو بده به من... چشم بستم و در سکوت چند دقیقه ای اتاق، زیر سِرُمی که قطره قطره وارد رگ دستم میشد آرام گرفتم. توجه توجه ❌❌❌❌❌ نویسنده ی رمان راضی نیستن که رمان با هر اسمی یا نامی حتی با ذکر منبع، کپی شود. ⛔️⛔️⛔️⛔️⛔️ این کار شرعا و قانونا و اخلاقا حرام حرام حرام است