eitaa logo
🌱 حـــديثــــ‌ عـــشـــق (رمان)
6.3هزار دنبال‌کننده
3.5هزار عکس
1.9هزار ویدیو
27 فایل
❤ #حـــديثـــ‌عــشــقِ تــو دیــوانــه کـــرده عــالــم را... 🌿 رمان آنلاین #چیاکو_از_خانم_یگانه تبلیغاتمون🪄💚 https://eitaa.com/joinchat/254672920C9b16851ec4
مشاهده در ایتا
دانلود
روی تخت بهداری افتادم و در حالیکه از لای چشمانم نیمه بازم به حامد و آن اخم محکمش خیره بودم شنیدم که رو به پیمان گفت : _نخ بخیه رو حاضر کن. گلنار با گریه پرسید: _حالش چطوره؟ و صدای عصبی حامد برخاست. _از من میپرسی؟!... تو بگو... سر چی باهم اینجوری دعوا کردید؟ گلنار متعجب شد. _من!... نه دعوا نکردیم! و اینبار پیمان با اخم پرسید: _پس لبتون واسه چی خونیه! گلنار با سر انگشتان دستش، روی لبش را لمس کرد و آهسته گفت : _کار مراده. صدای متعجب حامد و پیمان با هم بلند شد: _مراد! _پسر کدخدای دِه بالا. حامد سکوت کرد و پیمان عصبی تر فریاد زد: _کجاست این عوضی؟... دست رو زن بلند کرده! حامد در حالیکه با فشار دادن سر انگشت اشاره اش روی مچ دستم، دنبال رگی بود برای سِرُم گفت : _اون عوضی از کجا پیداش شد؟ گلنار آرام و شرمنده جواب داد: _تقصیر من شد... چند روزیه این پسره مزاحمم میشه... ترسیدم به بابا بگم... به مستانه گفتم و ازش خواستم بیاد باغ بابام تا با هم حرف بزنیم که سر و کله اش پیدا شد... کلی چرت و پرت گفت و مستانه جوابشو داد که یکدفعه مستانه رو پرت کرد و سرش اینطوری شد. لحظه ای سکوت در فضای اتاق حاکم شد که آقا پیمان پرسید: _چی شد که دست رو شما بلند کرد؟ نگاه حامد با تعجب، از این سوال پیمان سمتش چرخید. _وقتی مستانه رو اینجوری دیدم، سمتش حمله کردم که... سکوت گلنار و نفس بلند آقا پیمان، و همان لحظه آخ بی صدای من از سوزش سوزن سِرُم که وارد رگ دست شده بود، برخاست. تنها صدای گریه های خفه ی گلنار بود که فضای اتاق را متشنج می‌کرد که ناگهان، تُن بلند صدای آقا پیمان هم به آن افزوده شد. _کثافت آشغال عوضی... حامد این پسره رو باید سر جاش نشوند. حامد در حالیکه پیشانی ام را ضد عفونی می‌کرد، جوابش را داد: _شما جوش نزن حالا... خودم ازش شکایت میکنم... مش کاظم کجاست؟ _رفته شهر... بی بی حالش خوب نبود بردتش دکتر. _پیمان اون آمپول بی حسی رو بده به من... چشم بستم و در سکوت چند دقیقه ای اتاق، زیر سِرُمی که قطره قطره وارد رگ دستم میشد آرام گرفتم. توجه توجه ❌❌❌❌❌ نویسنده ی رمان راضی نیستن که رمان با هر اسمی یا نامی حتی با ذکر منبع، کپی شود. ⛔️⛔️⛔️⛔️⛔️ این کار شرعا و قانونا و اخلاقا حرام حرام حرام است
🌿❄️🌿❄️🌿❄️🌿❄️ ❄️🌿❄️🌿❄️🌿❄️ 🌿❄️🌿❄️🌿❄️ ❄️🌿❄️🌿❄️ 🌿❄️🌿❄️ ❄️🌿❄️ 🌿❄️ ❄️ به غیرت و غرورم برخورد. _اشتباه گرفتی.... من گدا نیستم. _بی ادب!.... گدا چیه؟!.... ازت خوشم اومده. _بیخود خوشت اومده.... من آبم با آدمایی مثل شما توی یه جوب نمیره. ریز خندید. _تو واقعا دیوونه ای..... دارم از شر قرضات خلاصت می کنم قبول نمی کنی؟!.... چرا آخه؟!.... از این طرف برو. _چون مادرم بهم یاد داده پول بازوی خودمو بخورم نه پول جیب مردمو. _آفرین به مادرت.... ولی جدی گفتم.... هر وقت خسته شدی از قرضات، من می تونم کمکت کنم.... نترس منم هدیه نمی دم، باید پس بدی بهم یا در عوض یه کاری برام انجام بدی. عصبانی شدم. _ولم کنید بابا..... باز تو هم حتما می خوای با یه چلغوز دیگه فرار کنی، به کمک من نیاز داری. صدای خنده اش کل ماشين را برداشت. _نه.... باور کن نه.... ولی تو راستی راستی پسر خوبی هستی.... ازت خیلی خوشم اومده.... من می خوام یه کار جدید رو شروع کنم.... می خوام کمکم کنی. _نیستم.... _چرا آخه ؟! _روانی من راننده ی شخصی رامش شدم. و باز خندید. _آهان.... الان کو رامش شما اون وقت ؟! _برش می گردونم. _باشه.... تکیه زد به پشتی صندلی و دیگر لال شد الحمدلله. تا خود خانه ی سپهر فقط چپ و راست گفت و دیگری حرفی نزد. بهتر.... این جماعت را انگار اصلا نمی‌شناختم!... خیلی با من و زندگی ام غریبه بودند.... آنها انگار در یک فضای دیگری بزرگ شده بودند که من به آن تعلق نداشتم. و رسیدیم به خانه ی سپهر. _همین جاست.... اون دره رو به رو. از ماشین پیاده شدم. او هم همراهم آمد. نگاهی به دور و اطراف خانه انداختم. بد خانه ای نبود!.... اما قطعا آن خانه در مقابل خانه ی عمو هیچ بود. زنگ در خانه را زدم. _ممکنه خواب باشن. _بیدار می شند.... باید جواب گندکاری پسرشون رو بدن. ❄️🌿 حتی بالینک کانال و اسم نویسنده⛔️ 🔴 پیگرد قانونی دارد ⚖ 🌹✨کانال حدیث عشق✨🌹 🌿 ❄️🌿 🌿❄️🌿 ❄️🌿❄️🌿 🌿❄️🌹🌹🌹🌹🌹🌹🌹🌹🌹🌹 ❄️❄️@hadis_eshghe❄️❄️ 🌹🌹🌹🌹🌹🌹🌹🌹🌹🌹🌹🌹🌿❄️🌿 ❄️🌿❄️🌿❄️🌿 🌿❄️🌿❄️🌿❄️🌿 ❄️🌿❄️🌿❄️🌿❄️🌿..............