🌺رفتن به پارت اول👇🌺 https://eitaa.com/hadis_eshghe/18459 عید آنسال عیدی متفاوت بود! سال 72 بود و همه ی اهالی روستا قصد تمام کردن پروژه ی درمانگاه را کرده بودند. خانم بزرگ هم در روستا ماندنی شده بود. اما از اثرات این تفاوت این بود که درست روز آخر تعطیلات عید درمانگاه افتتاح شد. و به تبع آن مراسم ازدواج پیمان و گلنار حتمی شد. از طرفی خانم جان هم اصرار روی اصرار که باید برای من جهیزیه بخرد. ولی من پای خرید نبودم. سنگین شده بودم و کمی هم تنبل. بیشتر دوست داشتم بخوابم. البته از عوارض بهار بود نه بارداری! خانم جان مجبور شد با کمک عمه افروز هم سیسمونی بخرد هم جهیزیه. البته چیدمان وسایل هم دستشان را بوسید. عمه هم کمک خانم جان آمد و چند روزی مهمان روستای ما شد. و همان روزها مراسم ازدواج پیمان و گلنار هم برگذار شد. درست اواخر اردیبهشت ماه بود. هوا خوب، باغ مش کاظم چراغان. اینطور شد که من و گلنار همسایه ی هم شدیم در طبقه ی دوم درمانگاه. و هر دو طبقه ی بالای درمانگاه، ساکن شدیم. دو واحد مجزا، بزرگ و دلباز، که اصلا با اتاق ته حیاط بهداری قابل مقایسه نبود. یک پذیرایی 25 متری، آشپزخانه ای 5 متری و مربع، اتاق خوابی 12 متری، و حمام و دستشویی که در خود خانه بود. بخاطر همین دیگر نیازی به حمام روستا نداشتیم. آب گرمکن این دو واحد مشترک بود اما هر دو واحد را جواب میداد. خیلی ذوق و شوق داشتم برای ورود به خانه ی جدید. مخصوصا که وسایل نویی که خانم جان زحمتش را کشیده بود، رنگ و روی دیگری به خانه داده بود. چقدر دلخوشی های آن روزهایم ساده بود! عمه که برای کمک به خانم جان چند روزی به روستا آمده بود، از اینکه خبر بارداری ام را به او و خانم جان نداده بودم، کلی گِله گی کرد. اما در نهایت با خرید سیسمونی آرام گرفت. حالم خوب بود و محبت های اطرافیان زیاد. چقدر خوشبخت بودم که همه ی این محبت ها سمت من نشانه رفته بود. از حامد که با همه ی مشغله ی کاری اش، اما اول صبح بساط صبحانه را برایم آماده می‌کرد تا مبادا حالم بخاطر خواب زیاد، و دیر صبحانه خوردن بد شود! و خانم جان و عمه که کفش فولادی به پا کرده بودند و یک هفته ی تمام رفتند تهران و برگشتند تا تمام سیسمونی مرا کامل کنند. دلم از دیدن وسایلی که خریده بودند، غش میرفت. لباس های نوزادی، شیشه شیر، کفش پسرانه، کاپشن، گهواره، و.... حتی بی بی هم دست به کار شده بود و برای نوزاد به دنیا نیامده، قنداقه دوخته بود. روزها تا ظهر خواب بودم و بعد از آن کمی از صبحانه ای که حامد برایم چیده بود، میخوردم و مشغول غذا درست کردن میشدم. بعد در اوقات استراحت، سری به طبقه ی پایین میزدم و برای حامد چای می‌بردم. بعداز ظهر ها هم با گلنار پیاده روی میکردیم. دوران خوشی بود اما زودگذر! و چه حوادثی در راه بود که ما از آن بی خبر بودیم. گاهی فکر میکنم کاش زمان در روزهای خوش ما آدمها یه نفس عمیق می‌کشید بلکه گذر تندش را کُند کند.... اما نه... زمان همیشه عادلانه گذشته!.... ثانیه های خوشی و ناخوشی اش همان بوده که هست. 🖌 به قلم نویسنده محبوب حتی بالینک کانال واسم نویسنده⛔️ 🦋✨کانال حدیث عشق✨🦋 🌸🍃• . • . • •┈┈••✾❣✾••┈┈• @hadis_eshghe •┈┈••✾❣✾••┈┈•