🌺رفتن به پارت اول👇🌺 https://eitaa.com/hadis_eshghe/18459 جمعیت زیاد کنار دو اتوبوس ولوُی سفید رنگی که کنار مسجد محل ایستاده بودند، جمع شده بود. دسته ی چمدانم را خواباندم و با فاصله از بقیه ایستادم. بهارم کنارم ایستاد و نگاه دقیقش روی صورتم چرخید. _چه خوشگل شدی با این چادر! _لوس نشو بهار.... این کجاش خوشگله! _به جان مامانم که همه ی دنیای منه.... ماه شدی.... و بعد زیر گوشم لب زد: _فکر کنم محمد جواد رنگ رژ صورتی روی لباتو ندید وگرنه حتما گیر میداد. گفت و ریز خندید که گفتم : _من اگه یه روزی چادری بشم همین شکلی میشم.... چکار کنم خب.... دوست دارم یه آرایش کمی داشته باشم. بهار آهسته گفت: _خب عزیزم آرایش داریم تا آرایش.... منم الان هم کرم پودر زدم هم همیشه سرمه میکشم ولی یکی میبینی رژ برقی برقی قرمز جیگری زده با سایه و خط چشم و کلی ناز داره از اون دور با چادر میاد.... مسلمه که همه جلبش میشن.... _من این چیزا سرم نمیشه.... به محمد جواد هم بگو به من گیر نده که حوصله ندارما. با ارنجش آهسته به پهلویم زد. _کلک.... فعلا که تو داری همش گیر میدی. و همان موقع محمد جواد با آن پیراهن سفید بلندی که دکمه هایش را تا زیر گلویش بسته بود و من به جای او داشتم احساس خفگی می‌کردم، با اخمی جدی سمتمان آمد. سرش پایین بود که گفت: _اتوبوس خواهرا پر شده، یه چند نفری از خواهرا باید بیان اتوبوس ما.... و من با ذوق به شوخی گفتم: _آخ جون.... با برادرا بیشتر مسافرت می‌چسبه. ناگهان سرش را بلند کرد و یه طوری نگاه تندش را به من انداخت که لبخندم پرید. _اگه بخوای شیطنت کنی کلاهمون میره تو هم.... حواست به خودت باشه. با اخمی سرم را از او برگرداندم. _خب بابا تو هم.... این شد که همراه بهار و چند نفری از خانم های دیگر، اتوبوس مردان سوار شدیم. چند نفری از خانم های مسن جلو نشستند و من و بهار و محدثه جون عقب اتوبوس. دو تا صندلی با برادران دو متر ریشی، فاصله داشتیم و راحت بودیم که محمدجواد از کنار صندلی راننده بلند شروع به صحبت کرد. _برادرا.... خواهرا.... توجه کنید لطفا... یه حضور و غیاب داشته باشیم ان شاء الله... و شروع کرد به خواندن. اما هر چه منتظر شدم، اسم من و بهار را نخواند. حتی اسم محدثه جون که، به گفته ی بهار، خواهر دوست محمد جواد بود، را خواند ولی اسم من و بهار نه! ناچار برخاستم و بلند گفتم : _ببخشید برادر.... اسم ما رو نخوندی. و بهار از همان لحظه آهسته زد زیر خنده. اما من بی توجه به خنده های بهار، چشم در چشم محمد جواد منتظر جوابش شدم. _شما رو حساب کردم بفرمایید. لجم گرفت. پسرک ریشو ما رو برگ چغندرم حساب نکرد و الکی گفت حساب کردم. آنقدر حرصی شدم که بلند گفتم: _سلامتی برادرمون که اسم بعضی ها رو میخونه و بعضی ها رو جا میذاره، صلوات. 🖌 به قلم نویسنده محبوب حتی بالینک کانال واسم نویسنده⛔️ 🦋✨کانال حدیث عشق✨🦋 🌸🍃• . • . • •┈┈••✾❣✾••┈┈• @hadis_eshghe •┈┈••✾❣✾••┈┈•