🌺رفتن به پارت اول👇🌺
https://eitaa.com/hadis_eshghe/18459
#مثل_پیچک2
#رمان_آنلاین
#پارت_297
جمعیت زیاد کنار دو اتوبوس ولوُی سفید رنگی که کنار مسجد محل ایستاده بودند، جمع شده بود.
دسته ی چمدانم را خواباندم و با فاصله از بقیه ایستادم. بهارم کنارم ایستاد و نگاه دقیقش روی صورتم چرخید.
_چه خوشگل شدی با این چادر!
_لوس نشو بهار.... این کجاش خوشگله!
_به جان مامانم که همه ی دنیای منه.... ماه شدی....
و بعد زیر گوشم لب زد:
_فکر کنم محمد جواد رنگ رژ صورتی روی لباتو ندید وگرنه حتما گیر میداد.
گفت و ریز خندید که گفتم :
_من اگه یه روزی چادری بشم همین شکلی میشم.... چکار کنم خب.... دوست دارم یه آرایش کمی داشته باشم.
بهار آهسته گفت:
_خب عزیزم آرایش داریم تا آرایش.... منم الان هم کرم پودر زدم هم همیشه سرمه میکشم ولی یکی میبینی رژ برقی برقی قرمز جیگری زده با سایه و خط چشم و کلی ناز داره از اون دور با چادر میاد.... مسلمه که همه جلبش میشن....
_من این چیزا سرم نمیشه.... به محمد جواد هم بگو به من گیر نده که حوصله ندارما.
با ارنجش آهسته به پهلویم زد.
_کلک.... فعلا که تو داری همش گیر میدی.
و همان موقع محمد جواد با آن پیراهن سفید بلندی که دکمه هایش را تا زیر گلویش بسته بود و من به جای او داشتم احساس خفگی میکردم، با اخمی جدی سمتمان آمد.
سرش پایین بود که گفت:
_اتوبوس خواهرا پر شده، یه چند نفری از خواهرا باید بیان اتوبوس ما....
و من با ذوق به شوخی گفتم:
_آخ جون.... با برادرا بیشتر مسافرت میچسبه.
ناگهان سرش را بلند کرد و یه طوری نگاه تندش را به من انداخت که لبخندم پرید.
_اگه بخوای شیطنت کنی کلاهمون میره تو هم.... حواست به خودت باشه.
با اخمی سرم را از او برگرداندم.
_خب بابا تو هم....
این شد که همراه بهار و چند نفری از خانم های دیگر، اتوبوس مردان سوار شدیم.
چند نفری از خانم های مسن جلو نشستند و من و بهار و محدثه جون عقب اتوبوس.
دو تا صندلی با برادران دو متر ریشی، فاصله داشتیم و راحت بودیم که محمدجواد از کنار صندلی راننده بلند شروع به صحبت کرد.
_برادرا.... خواهرا.... توجه کنید لطفا... یه حضور و غیاب داشته باشیم ان شاء الله...
و شروع کرد به خواندن. اما هر چه منتظر شدم، اسم من و بهار را نخواند.
حتی اسم محدثه جون که، به گفته ی بهار، خواهر دوست محمد جواد بود، را خواند ولی اسم من و بهار نه!
ناچار برخاستم و بلند گفتم :
_ببخشید برادر.... اسم ما رو نخوندی.
و بهار از همان لحظه آهسته زد زیر خنده. اما من بی توجه به خنده های بهار، چشم در چشم محمد جواد منتظر جوابش شدم.
_شما رو حساب کردم بفرمایید.
لجم گرفت. پسرک ریشو ما رو برگ چغندرم حساب نکرد و الکی گفت حساب کردم.
آنقدر حرصی شدم که بلند گفتم:
_سلامتی برادرمون که اسم بعضی ها رو میخونه و بعضی ها رو جا میذاره، صلوات.
🖌 به قلم نویسنده محبوب
#مرضیه_یگانه
#کپی_رمان_حرام حتی بالینک کانال واسم نویسنده⛔️
🦋✨کانال حدیث عشق✨🦋
🌸🍃• . • . •
•┈┈••✾❣✾••┈┈•
@hadis_eshghe
•┈┈••✾❣✾••┈┈•