🌺رفتن به پارت اول👇🌺 https://eitaa.com/hadis_eshghe/18459 شب شد. باز بهانه ای بود برای جمع شدن دور هم، و آن شام بود. و مهیار که می‌دانستم دلش چقدر مثل سیر و سرکه می‌جوشد، طاقت نداشت چیزی نپرسد. _از این پسره برام بگو..... یک لحظه نگاه همه سمت دلارام رفت. سر بلند کرد و نگاهش را مستقیم سوق داد سمت چشمان مهیار. _میخوای یه بهونه ازش بگیری که بهش نه بگی؟ قاشق و چنگال مهیار که توی بشقابش فرود آمد، فهمیدم که از دست دلارام کلافه شده است. _بالاخره باید بدونم کی هست یا نه.... اگه قراره هیچی نپرسم چرا پس به من گفتی؟ دلارام سری کج کرد و با پررویی جواب داد: _گفتم که فقط بدونی.... من فکرامو کردم جوابمم بهش مثبته.... میشناسمش. اخم وسط پیشانی مهیار محکم شد. _میشناسی؟!.... خب به ما هم بگو بشناسیم.... نه اسمش رو میدونم نه کارشو.... خودت همه کاره شدی واسه خودت که چی! دلارام عصبی شد. _آره.... همکاره شدم.... از وقتی پدر بالا سرم نبوده و مجبور شدم خودم گلیم خودمو از آب بکشم، همکاره شدم. پف بلندی کشید مهیار. _الان من نیستم؟!.... اسمشو بگو میخوام برم ببینم چکاره است. و صدای فریاد دلارام برخاست. _لازم نیست میگم.... خودم میشناسمش.... چرا گیر دادید به من!؟..... ولم کنید میخوام خودم واسه زندگیم تصمیم بگیرم. مهیار سر برگرداند سمت محمد جواد. _تو میشناسیش ؟ و همان سوال ساده، محمد جواد را هل کرد. _من!..... خب..... و دلارام را عصبانی تر. _به اون چکار داری؟!.... آره دیدتش.... که چی حالا؟ و مهیار باز از محمد جواد پرسید: _چطور پسری بود؟ محمد جواد، مانده بود چه بگوید که من ناچار دخالت کردم. _مهیار!.... سر شام وقت این حرفا نیست.... بذار این حرفا رو بعدا. و این حرفم باعث سکوت شد. سکوتی که باز باید یک روز و یک جا میشکست و من باز دغدغه ی همان روز و ساعت را داشتم. نمی‌دانستم توان تحمل آن همه جنجال را قلبم دارد یا نه. شام در سکوت خورده شد. شام که نبود، تنها دورهم نشسته بودیم و به زور لحظه ها را سپری میکردیم. جنجال این خواستگار دلارام، داشت دیوانه ام می‌کرد. اما می‌دانستم اگر زیاد سوال و جواب کنم باز قضیه از این بدتر می‌شود. نمی‌دانم چرا این رابطه ی دلارام و مهیار، رو به بهبودی نمی‌رفت. سر گره کور این ناراحتی ها را پیدا نمیکردم تا لااقل بتوانم بازش کنم. اما باز بعد از شام همه چیز روال خودش را گرفت. مهیار واقعا کلافه بود. حق داشت. اما میترسیدم این همه ناصبوری اش باز کار دستمان دهد. _عکس پسره رو داری؟ مهیار پرسید و دلارام که روی مبل با گوشی اش سرگرم بود، تنها کمی روی مبل جابه جا شد. _میاد میبینیش. و صدای مهیار تا مرز فریاد رفت. _شورشو در نیار دلارام.... میگم این پسره کیه، میگی می‌شناسمش.... میگم برم تحقیقات، میگی لازم نیست..... آخه دیوانه، مگه تو زیر بوته به عمل اومدی که نمیذاری برات یه کم سخت بگیرم؟! 🖌 به قلم نویسنده محبوب حتی بالینک کانال واسم نویسنده⛔️ 🦋✨کانال حدیث عشق✨🦋 🌸🍃• . • . • •┈┈••✾❣✾••┈┈• @hadis_eshghe •┈┈••✾❣✾••┈┈•