🌿❄️🌿❄️🌿❄️🌿❄️
❄️🌿❄️🌿❄️🌿❄️
🌿❄️🌿❄️🌿❄️
❄️🌿❄️🌿❄️
🌿❄️🌿❄️
❄️🌿❄️
🌿❄️
❄️
#رمان_چیاکو
#مرضیه_یگانه
#پارت_243
قبل از آنکه باز با آوا رو در رو شوم، تمام کشوهای دراور را گشتم و خدا را شکر خیلی چیزها پیدا کردم.
اول از همه یک حوله بود.
دوم یک دست تیشرت و شلوار مردانه.
سوم یک حوله ی دست.
چهارم تعدادی ملحفه.
هنوز درگیر دید زدن کشوهای درآور بودم که چند ضربه به در خورد و در بی اجازه باز شد.
آوا بود. با یک کتری برقی و لیوان و قند و چای.
با ژستی قهرآلود سمت تخت رفت و همه را روی پاتختی کنار تختم چید.
همانطور که حوله ی درون دراور را از کشو بیرون می کشیدم گفتم :
_در زدی ولی منتظر اجازه نشدی.... از این به بعد بی اجازه وارد اتاقم نشو.
پوف بلند و صداداری کشید.
_واقعا حوصلمو سر بردی!... اینجا مثلا خونمه!... واسه خونه ی خودمم اجازه بگیرم.
چرخیدم سمتش و حوله ی میان دستم را انداختم روی تخت.
_من عادت دارم تو اتاقم راحت باشم.... اگه نمی تونی در بزنی برم خونه ی خودم.
با خشم نگاهم کرد.
_خیلی داری می رم می رم میکنی.... یادت باشه تو چک رو فعلا ازم گرفتی.... پس متعهد هستی باید بمونی.
دست راستم را به کمر زدم و گفتم :
_یادت باشه هنوز سفته ای رو امضا نکردم.... پس متعهد نیستم هنوز.
به خوبی حرص و خشم نگاهش را می دیدم و می خواندم.
نگاهش چند ثانیه ای در چشمانم ماند.
_خیلی خب.... بالاخره تو بُردی... ولی یادت باشه صبح قبل از رفتن به شرکت باید سفته ها رو امضا کنی.
_باشه.... امضا می کنم.... حرف دیگه ای هم هست؟
نگاه تیز و کنایه داری بهم انداخت اما اینبار سکوت کرد و برگشت سمت در اتاق که گفتم :
_راستی..... من لباس خونگی نیاوردم....
هنوز ادامه ی حرفم را نزده و نشنیده گفت :
_تو کشوی دراور یک دست هست.... اگه خواستی بازم برات میارم.
و بی آنکه برگردد و نگاهم کند، در اتاق را باز کرد و رفت.
❄️🌿
#کپی_رمان_حرام حتی بالینک کانال و اسم نویسنده⛔️
🔴 پیگرد قانونی دارد ⚖
🌹✨کانال حدیث عشق✨🌹
🌿
❄️🌿
🌿❄️🌿
❄️🌿❄️🌿
🌿❄️🌹🌹🌹🌹🌹🌹🌹🌹🌹🌹
❄️❄️
@hadis_eshghe❄️❄️
🌹🌹🌹🌹🌹🌹🌹🌹🌹🌹🌹🌹🌿❄️🌿
❄️🌿❄️🌿❄️🌿
🌿❄️🌿❄️🌿❄️🌿
❄️🌿❄️🌿❄️🌿❄️🌿..............