هدایت شده از رمان چیاکو
🌿❄️🌿❄️🌿❄️🌿❄️ ❄️🌿❄️🌿❄️🌿❄️ 🌿❄️🌿❄️🌿❄️ ❄️🌿❄️🌿❄️ 🌿❄️🌿❄️ ❄️🌿❄️ 🌿❄️ ❄️ قبل از آنکه باز با آوا رو در رو شوم، تمام کشوهای دراور را گشتم و خدا را شکر خیلی چیزها پیدا کردم. اول از همه یک حوله بود. دوم یک دست تیشرت و شلوار مردانه. سوم یک حوله ی دست. چهارم تعدادی ملحفه. هنوز درگیر دید زدن کشوهای درآور بودم که چند ضربه به در خورد و در بی اجازه باز شد. آوا بود. با یک کتری برقی و لیوان و قند و چای. با ژستی قهرآلود سمت تخت رفت و همه را روی پاتختی کنار تختم چید. همانطور که حوله ی درون دراور را از کشو بیرون می کشیدم گفتم : _در زدی ولی منتظر اجازه نشدی.... از این به بعد بی اجازه وارد اتاقم نشو. پوف بلند و صداداری کشید. _واقعا حوصلمو سر بردی!... اینجا مثلا خونمه!... واسه خونه ی خودمم اجازه بگیرم. چرخیدم سمتش و حوله ی میان دستم را انداختم روی تخت. _من عادت دارم تو اتاقم راحت باشم.... اگه نمی تونی در بزنی برم خونه ی خودم. با خشم نگاهم کرد. _خیلی داری می رم می رم میکنی.... یادت باشه تو چک رو فعلا ازم گرفتی.... پس متعهد هستی باید بمونی. دست راستم را به کمر زدم و گفتم : _یادت باشه هنوز سفته ای رو امضا نکردم.... پس متعهد نیستم هنوز. به خوبی حرص و خشم نگاهش را می دیدم و می خواندم. نگاهش چند ثانیه ای در چشمانم ماند. _خیلی خب.... بالاخره تو بُردی... ولی یادت باشه صبح قبل از رفتن به شرکت باید سفته ها رو امضا کنی. _باشه.... امضا می کنم.... حرف دیگه ای هم هست؟ نگاه تیز و کنایه داری بهم انداخت اما اینبار سکوت کرد و برگشت سمت در اتاق که گفتم : _راستی..... من لباس خونگی نیاوردم.... هنوز ادامه ی حرفم را نزده و نشنیده گفت : _تو کشوی دراور یک دست هست.... اگه خواستی بازم برات میارم. و بی آنکه برگردد و نگاهم کند، در اتاق را باز کرد و رفت. ❄️🌿 حتی بالینک کانال و اسم نویسنده⛔️ 🔴 پیگرد قانونی دارد ⚖ 🌹✨کانال حدیث عشق✨🌹 🌿 ❄️🌿 🌿❄️🌿 ❄️🌿❄️🌿 🌿❄️🌹🌹🌹🌹🌹🌹🌹🌹🌹🌹 ❄️❄️@hadis_eshghe❄️❄️ 🌹🌹🌹🌹🌹🌹🌹🌹🌹🌹🌹🌹🌿❄️🌿 ❄️🌿❄️🌿❄️🌿 🌿❄️🌿❄️🌿❄️🌿 ❄️🌿❄️🌿❄️🌿❄️🌿..............