🌿❄️🌿❄️🌿❄️🌿❄️
❄️🌿❄️🌿❄️🌿❄️
🌿❄️🌿❄️🌿❄️
❄️🌿❄️🌿❄️
🌿❄️🌿❄️
❄️🌿❄️
🌿❄️
❄️
#رمان_چیاکو
#مرضیه_یگانه
#پارت_321
دیگر داشت اون روی سگم رو بالا می آورد که در اتاق باز شد.
و من انتظار دیدن هر کسی را داشتم جز خود سرابی!
_سلام جناب فرداد.... باهاتون کار مهمی داشتم.
کلافه از اینکه به جای تلفن یا حتی پیغام دادن به منشی شرکت، مستقیما به اتاقم آماده بود تا دروغ مرا جلوی چشمان هوتن رو کند، نگاهش کردم.
و هوتن با خنده ای به دروغ من و آمدن سرابی، نگاهم کرد.
_اومدن انگار... سلاااام.... خوبید خانم سرابی؟
_سلام.... ممنون.
هوتن با همان خنده ی تمسخرآمیزش قدم به قدم به او نزدیک شد.
_آقای فرداد گفتن امروز نیامدید... ولی انگار اومده بودید ولی نمی خواستن من شما رو ببینم.
نگاهش سمت من آمد. شاید توقع داشت من حرفی بزنم که نزدم و ناچار خودش گفت :
_خب.... خب البته من تازه اومدم و چون کار مهمی داشتم اومدم دیدن جناب فرداد.
هوتن باز خندید و این بار برگشت سمت من و لب زد.
_عجب بلاییه!
کفرم داشت بالا می آمد که هوتن رو به سرابی کرد.
_خانم سرابی میشه بعد از ساعت کاری شرکت من شما رو ببینم؟
و نگاه سرابی اول سمت من آمد و من اَبرویی به نشانه ی « نه » بالا انداختم و او بعد از مکثی کوتاه گفت :
_خب نه راستش.... بنده امروز وقت ندارم.
باز هوتن اصرار کرد.
_زیاد وقتتون رو نمیگیرم.... در حد ده دقیقه شاید.
و باز نگاه سرابی سمت من آمد که کلافه شدم.
_جناب مهندس.... اگه اجازه بدید ما به کارمون برسیم حالا سر یه فرصت دیگه با خانم سرابی صحبت میکنید.
هوتن لبخند کجی زد و نگاهش با کلی حرف به من افتاد.
_باشه جناب فرداد.... باشه... مزاحم کارتون نمیشم.... ولی همین هفته یه روز باید با خانم سرابی حرف بزنم.
و با گفتن همان « خانم سرابی » باز به خانم سرابی نگاهی انداخت و بعد کمی مقابلش خم شد.
_روزتون بخیر خانم.
❄️🌿
#کپی_رمان_حرام حتی بالینک کانال و اسم نویسنده⛔️
🔴 پیگرد قانونی دارد ⚖
🌹✨کانال حدیث عشق✨🌹
🌿
❄️🌿
🌿❄️🌿
❄️🌿❄️🌿
🌿❄️🌹🌹🌹🌹🌹🌹🌹🌹🌹🌹
❄️❄️
@hadis_eshghe❄️❄️
🌹🌹🌹🌹🌹🌹🌹🌹🌹🌹🌹🌹🌿❄️🌿
❄️🌿❄️🌿❄️🌿
🌿❄️🌿❄️🌿❄️🌿
❄️🌿❄️🌿❄️🌿❄️🌿..............