هدایت شده از رمان چیاکو
🌿❄️🌿❄️🌿❄️🌿❄️ ❄️🌿❄️🌿❄️🌿❄️ 🌿❄️🌿❄️🌿❄️ ❄️🌿❄️🌿❄️ 🌿❄️🌿❄️ ❄️🌿❄️ 🌿❄️ ❄️ داشتم دیوانه می شدم از شدت عصبانیت. _دیگه چی از جونم می خوای.... خب بگو. برخاست و میزش را دور زد و بالای سر یکی از صندلی های خالی دور میزش ایستاد. _لازم نیست بهت بگم.... ولی همینو بدون که اگه لازم بشه، همین شراره رو هم از زندگیت می اندازم بیرون.... تو فعلا مهره ی وزیر منی تو این بازی.... هیچ کس وزیرش رو با دست خودش از بازی دور نمی اندازه..... حالا اگه به جوابت رسیدی.... می تونی بری.... منم سعی می کنم یادم بره که تو اومدی اینجا و تهدیدم کردی..... دعا کن که یادم بره وگرنه ممکنه یه بلایی سرت بیارم پسر.... نفس تندم را از بین لبانم فوت کردم و گفتم : _خدا کنه منم یادم بره که چه عموی نامردی دارم..... برخاستم که گفت: _چه یادت بره یا نره..... دیگه سراغم نیا.... من اگه از دست سماجت کسی عصبانی بشم، کارش رو تموم می کنم.... فهمیدی که منظورم چیه؟ حرفهای نگاه تندم آخرین کلامم شد و سمت در رفتم. از شرکت عمو به خانه برگشتم. زندگی عجیبی برایم رقم خورده بود.... از طرفی شراره.... از طرفی عمو.... از طرفی اصلا نمی دانستم عمو، باز چه خوابی برایم دیده است. شراره خانه ی 50 متری اش را به نام عمو زد. و بازی از همین جا شروع شد. از همان روزهایی که برای من جهنم واقعی بود و برای رامش یک عاشقانه ی آرام! مادر چند باری از بهنام برایم گفته بود، اما فکر نمی کردم قضیه ی رامش و بهنام جدی شود ولی شد! پدر با همه ی ناراضی بودنش، رضایت داد ولی مادر که بدش نمی آمد، پسر با جربزه ای چون بهنام، بتواند رامش را جمع کند.... از همان اوایل از بهنام خوشش آمده بود. یک مراسم ساده گرفته شد..... که حتی در آن هم شراره شرکت نکرد. پدر یک واحد آپارتمان برایشان خرید و خانه را به عنوانِ هدیه به نام رامش زد. خیلی برای این همه خوش شانسی خواهرزاده ی خاله کوکب، حسودی کردم! این پسر چه طور توانست در عرض یک سال و چند ماه، دل مادرم و رامش را نرم کند.... و حتی پدرم را راضی! مادر می گفت، روز خواستگاری، خودش به زبان آورده و گفته که : _من هیچی از خودم ندارم جز یک پراید داغون.... حتی توان خرید یک خونه در شان دختر شما رو هم ندارم.... صادقانه گفتم تا همه چیز روشن باشد.... من اگر امروز مدیر شرکت خانم رامش هم شدم، به دستور و اوامر خود جناب فرداد بزرگ است. مادر کلی از بهنام تعریف می کرد. می گفت حتی پدر می خواهد در شرکت خودش هم از او کمک بگیرد. این استعداد ذاتی مدیریتی خوب این پسر، مرا باز یاد باران انداخت! ❄️🌿 حتی بالینک کانال و اسم نویسنده⛔️ 🔴 پیگرد قانونی دارد ⚖ 🌹✨کانال حدیث عشق✨🌹 🌿 ❄️🌿 🌿❄️🌿 ❄️🌿❄️🌿 🌿❄️🌹🌹🌹🌹🌹🌹🌹🌹🌹🌹 ❄️❄️@hadis_eshghe❄️❄️ 🌹🌹🌹🌹🌹🌹🌹🌹🌹🌹🌹🌹🌿❄️🌿 ❄️🌿❄️🌿❄️🌿 🌿❄️🌿❄️🌿❄️🌿 ❄️🌿❄️🌿❄️🌿❄️🌿..............