〰〰〰〰〰〰💖
〰〰〰〰〰☁️
〰〰〰〰💖
〰〰〰☁️
〰〰💖
〰☁️
#پارت_41
#برندهی_عشق
ـ.ـ.ـ.ـ.ـ.ـ.ـ.ـ.ـ.ـ.ـ.ـ.ـ.ـ.ـ.ـ.💞.ـ.ـ.ـ.ـ.ـ.ـ.ـ.ـ.ـ.ـ.ـ.ـ.ـ.ـ.ـ.ـ.ـ
چشمهام و روی هم فشار میدادم و میگفتم:
_تروخدا بزار پنج دقیقه دیگه بخوابم!
-پاشو ببینم مثلا من خونتون هستما!
_تو کی هستی؟
لگدی که به پهلوم خورد باعث شد تو خودم جمع بشم:
_آییی...ماماننن...یکی از طایفهی چنگیزخان مغول حمله کرده!
-مغولها یه نفری حمله نمیکنن، بلند شو یکم درس بخونیم تا من اینجام.
بلند شدم و بالشتمو بغل گرفتم.
چشمهام و به زور باز کردم و بالشت و نشونه گرفتم روی صورت شبنم و پرت کردم.
_ایول! خورد به هدف. نشونه گیری رو میبینی؟ حرف نداره.
دستش و گرفت به دماغش و صورتش رو جمع کرد.
_آخی... عمل لازم شد!
-خیلی حرف میزنی میدونی؟
خودت میدونی من دماغم و چقدر دوست دارم!
خندهای کردم و گفتم:
_باشه حالا گریه نکن منم دماغم و دوست دارم. به کس کسونش نمیدم به همه کسونش نمیدم.
مامان صداش از توی سالن بلند شد:
-خجالت بکشید، ما همسن و سال شما بودیم دو تا بچه تروخشک میکردیم؛ اونوقت شما وایسادین دارین درمورد علاقه به دماغاتون حرف میزنید؟
_مامان من نشستم، شبنم وایساده.
-خاله؟ دخترت دیشب تو آب نمک خوابیده؟!
کشیده و پرحرص گفتم:
_عزیزدلم!
نمک و از من میگیرن، کجایی؟
-باشه نمکدون بلند شو خسته شدم انقدر باهات سروکله زدم.
⛔️کپی حرام و پیگرد قانونی دارد.
-.-.-.-.-.-.-.-.-.💖.-.-.-.-.-.-.-.-.-
https://eitaa.com/hadis_eshghe
☁️💖☁️💖☁️💖☁️