🌿❄️🌿❄️🌿❄️🌿❄️
❄️🌿❄️🌿❄️🌿❄️
🌿❄️🌿❄️🌿❄️
❄️🌿❄️🌿❄️
🌿❄️🌿❄️
❄️🌿❄️
🌿❄️
❄️
#رمان_چیاکو
#مرضیه_یگانه
#پارت_41
شب شد.
شبی در دلتنگی هایم، در خاطراتم، در سکوت مانده روی بغض خانه.
آن شب برایم از همه ی شب های سخت دیگر عمرم سخت تر بود.
با آنکه یقین داشتم که بهنام صبح فردای آن روز به دیدنم می آید و معذرت خواهی خواهد کرد اما... دلم همان چند ساعت را طاقت نداشت.
ما بیشتر از حس پیوند بین همه ی دو قلوها بهم وابسته بودیم.... چون تمام زندگی هم بودیم... و چه روزهای سختی را با هم طی کردیم و حالا بعد از فوت مادر، من تنها او را داشتم و او تنها من.
آن شب برایم به یلدای هزار شب گذشت.
با مرور خاطرات و تلخی به جای مانده یشان.....
بعد از نماز صبح بود که خواب چشمانم را پر کرد و کمی فارغ از دنیای پر درد، آسودم.
اما این آسودگی دوامی نیاورد و صدای زنگ در برخاست.
شاید فقط یک ساعت بود که خوابم برده بود. نگاهی به ساعت دیواری روی دیوار انداختم و دست و پای سرد و یخ زده ام را کمی کش و قوس دادم که صدای زنگ در حیاط برای بار دوم بلند شد.
هم می دانستم پشت در کیست و هم می خواستم عمدا کمی نگرانش کنم.
انگار خاطر ذهن آزرده ام از خاطرات دیروز، اینگونه آرام می گرفت.
با تامل برخاستم و موهای آشفته ام را با چنگک سر پنجه های دستم، مرتب کردم که زنگ در برای بار سوم برخاست.
دلم نیامد بیشتر از این نگرانش کنم و سمت آیفون رفتم.
دکمه ی باز شدن در را زدم و از کنار پنجره دیدم بهنام چطور سراسیمه سمت خانه دوید اما درست روی پله ها مرا دید و خشکش زد.
و من....
بی تفاوت به آن همه نگرانی شعله ور در چشمانش که در یه لحظه، با دیدنم، خاموش شد، از پنجره فاصله گرفتم.
اما طولی نکشید که با همان گام های بلند سمت خانه آمد.
_باران!
#کپی_رمان_حرام حتی بالینک کانال و اسم نویسنده⛔️
🔴 پیگرد قانونی دارد ⚖
🌹✨کانال حدیث عشق✨🌹
🌿
❄️🌿
🌿❄️🌿
❄️🌿🌹🌹🌹🌹🌹🌹🌹🌹🌹🌹
❄️❄️@hadis_eshghe❄️❄️
🌹🌹🌹🌹🌹🌹🌹🌹🌹🌹🌹🌹❄️🌿
🌿❄️🌿❄️🌿
❄️🌿❄️🌿❄️🌿
🌿❄️🌿❄️🌿❄️🌿
❄️🌿❄️🌿❄️🌿❄️🌿..............
〰〰〰〰〰〰💖
〰〰〰〰〰☁️
〰〰〰〰💖
〰〰〰☁️
〰〰💖
〰☁️
#پارت_41
#برندهی_عشق
ـ.ـ.ـ.ـ.ـ.ـ.ـ.ـ.ـ.ـ.ـ.ـ.ـ.ـ.ـ.ـ.💞.ـ.ـ.ـ.ـ.ـ.ـ.ـ.ـ.ـ.ـ.ـ.ـ.ـ.ـ.ـ.ـ.ـ
چشمهام و روی هم فشار میدادم و میگفتم:
_تروخدا بزار پنج دقیقه دیگه بخوابم!
-پاشو ببینم مثلا من خونتون هستما!
_تو کی هستی؟
لگدی که به پهلوم خورد باعث شد تو خودم جمع بشم:
_آییی...ماماننن...یکی از طایفهی چنگیزخان مغول حمله کرده!
-مغولها یه نفری حمله نمیکنن، بلند شو یکم درس بخونیم تا من اینجام.
بلند شدم و بالشتمو بغل گرفتم.
چشمهام و به زور باز کردم و بالشت و نشونه گرفتم روی صورت شبنم و پرت کردم.
_ایول! خورد به هدف. نشونه گیری رو میبینی؟ حرف نداره.
دستش و گرفت به دماغش و صورتش رو جمع کرد.
_آخی... عمل لازم شد!
-خیلی حرف میزنی میدونی؟
خودت میدونی من دماغم و چقدر دوست دارم!
خندهای کردم و گفتم:
_باشه حالا گریه نکن منم دماغم و دوست دارم. به کس کسونش نمیدم به همه کسونش نمیدم.
مامان صداش از توی سالن بلند شد:
-خجالت بکشید، ما همسن و سال شما بودیم دو تا بچه تروخشک میکردیم؛ اونوقت شما وایسادین دارین درمورد علاقه به دماغاتون حرف میزنید؟
_مامان من نشستم، شبنم وایساده.
-خاله؟ دخترت دیشب تو آب نمک خوابیده؟!
کشیده و پرحرص گفتم:
_عزیزدلم!
نمک و از من میگیرن، کجایی؟
-باشه نمکدون بلند شو خسته شدم انقدر باهات سروکله زدم.
⛔️کپی حرام و پیگرد قانونی دارد.
-.-.-.-.-.-.-.-.-.💖.-.-.-.-.-.-.-.-.-
https://eitaa.com/hadis_eshghe
☁️💖☁️💖☁️💖☁️