〰〰〰〰〰〰💖
〰〰〰〰〰☁️
〰〰〰〰💖
〰〰〰☁️
〰〰💖
〰☁️
#پارت_97
#برندهی_عشق
ـ.ـ.ـ.ـ.ـ.ـ.ـ.ـ.ـ.ـ.ـ.ـ.ـ.ـ.ـ.ـ.💞.ـ.ـ.ـ.ـ.ـ.ـ.ـ.ـ.ـ.ـ.ـ.ـ.ـ.ـ.ـ.ـ.ـ
-خیلی خوبی! روز عقد کلهقند و کوبوندی تو سرم!
با فکر کردن به اون اتفاق، خندهی بلندی کردم، جوریکه شبنم هم که با اعتراض این حرف و به من زده بود، با خندههای من، به خنده افتاد!
نگاهم به ساعت اتاق خشک شد.
_وای! مخم و به کار گرفتی دیرم شد!
زیرلب غرغر میکردم و لباسام و میپوشیدم.
درد زانوم رو فراموش کرده بودم و تندتند از اینطرف اتاق به اونطرف اتاق درحال جنب و جوش بودم.
_شبنم... من تا ساعت هفت و هشت توی آتلیهام! به مامان و بابا بگو نگران نباشن، خودمم برمیگردم.
-دیگه چی؟
_دیگه همینا، قربون زنداداش گلم!
یاد زانوی دردمندم افتادم و بلافاصله گفتم:
_شبنم راستی! به ایلیا بگو من و برسونه، من با این پا نمیتونم برم...
-در دیزی بازه، حیای تو کو؟
_چندسال پیش جاش گذاشتم توی مدرسه
-چی و؟
_حیام و دیگه!
-مسخره.
⛔️کپی حرام و پیگرد قانونی دارد.
-.-.-.-.-.-.-.-.-.💖.-.-.-.-.-.-.-.-.-
https://eitaa.com/hadis_eshghe
☁️💖☁️💖☁️💖☁️