مهمانِ حاج قاسم
خیابانها را بلد نبودم. نمیدانستم انفجار سومی هم در کار است یا نه؟! پاهایم درد و ورم داشتند.
به مهدیه یا جنگل نتوانستم بروم. با خودم گفتم:«حاج قاسم اینجا تنها هستم. منو رها نکنی.» به خیابان سمت زیرگذر رفتم. خانمی با دخترش ایستاده بود. پرسیدم:«شما زائر هستین یا اهل کرمان؟» گفت:«خادم حاج قاسم هستم.» گفتم:«جایی رو ندارم.» با احترام دستم را گرفت و سوار صندلی جلو پراید شدم. بجز پراید یک تاکسی هم داشتند. ماشینها برای پدر و خواهرزادهاش بود. یک خانواده تهرانی هم سوار تاکسی شدند و به منزلشان رفتیم.
برایمان سیب و پرتقال آوردند. میوههای خشک کرده مثل آلو، انجیر، زردآلو، کشمش و بادام هم تعارف کردند. لباسمان را گرفتند و شستند. هرجا خواستم بروم دستم را میگرفتند زمین نخورم. شام آبگوشت و نان کرمانی آوردند. اجازه ندادند هیچ کداممان ظرفها را بشوریم. چند خواهر بودند که خانههایشان را در اختیار زائران گذاشته بودند. مرد خانواده کشاورز بود. زندگی ساده و آبرومندی داشتند.
یکی از خانمها عکس چندتا از شهدا را در گوشیاش نشانمان داد. عکس مداحی که بین موکبها سینی چایی به من تعارف کرده بود را دیدم. همه اشکهایمان جاری بود. آنقدر گریه کردیم که گلویمان گرفته بود. آمار شهدا خیلی بالا بود. برای شهدا و مجروحین دعا و فاتحه خواندیم و به قاتلان لعنت فرستادیم. هر کس عکس حاج قاسم را روی دیوار خانه میدید، میگفت اگر سال آینده زنده ماندم باز هم میآیم.
شب وقت خواب، یکی از دختر بچهها تب کرده بود. خانم احمدینژاد-صاحب خانه- آن دختر را پاشویه کرد. تا وقتی حالش بهتر شد، بالا سرش بود. به مادر آن دختر گفت من هستم شما بخوابید.
فردا صبح چون گلویمان گرفته بود به همه آبجوش عسل دادند. خواستند شیر داغ کنند که نگذاشتیم. صبحانه مفصلی تدارک دیدند. نان و پنیر، سبزی، مربا و تخم مرغ آوردند. حسابی شرمندهشان شدیم. بعد از آن ما را به مهدیه رساندند. عمود ١٣ محل حادثه را نشانم دادند. از شدت ترکشها زمین تکه تکه شده بود. گل و شمع برای شهدا گذاشته بودند.
تصمیم گرفتم در تشییع شهدا شرکت کنم. جمعه ساعت ۷ صبح ساک به دست وسط خیابان دنبال ماشین بودم تا به مصلی بروم. با خانم احمدی نژاد تماس گرفتم. گفت در حال آماده باش در مصلی هست. کلی در خیابان منتظر ماندم تا یک خانم من را سوار ماشینش کرد. ورودی مصلی جمعیت زیاد بود. دو ساعت در گیت بازرسی سر پا بودم.ی وارد که شدم همه شعار مرگ بر آمریکا دادند. آخر مراسم بالای یک صندلی رفتم تا تابوت شهدا را ببینم. باهمهشان حرف زدم و گریه کردم. طلب شهادت کردم. خواستم سال بعد هم برای سالگرد بتوانم بیایم.
خانم احمدی نژاد بعد از تشییع دنبالم آمد و به خانهشان رفتم. دمپخت و سالاد برای ناهار آماده کردند. از هر چه داشتند دریغ نکردند. حتی با هم به خانه اقوامشان برای عیادت رفتیم. اتوبوس تهران ساعت ۷شب حرکت داشت. میوه و شام همراهم کردند و من را به ترمینال رساندند.
روایت فدیهه گورابی از حادثه تروریستی کرمان؛ ۱۷دی ۱۴۰۲
مصاحبه و تنظیم: فهیمه نیکخو
تاریخ را به حافظهـ بسپارید:
@hafezeh_shz