صالح در تکاپوی اعزام به حج بود و حسابی سرش شلوغ شده بود . خرید وسایل لازم و کلاس های آموزشی و کارهای اداری اعزام ، حسابی وقتش را پر کرده بود . به اقوام هم سر زده بود و با بعضی ها تماس تلفنی داشت و از همه حلالیت طلبیده بود . همه چیز خوب بود فقط تنها مشکلمان پدرجون بود که دکترش اکیدا فعالیت خسته کننده و پرواز را برایش منع کرده بود . حتی صالح پرونده پزشکی پدرجون را به چند دکتر خوب و حاذق که از همکاران دکتر پدرجون بودند ، نشان داد اما تشخیص آنها هم همین بود . پدرجون آرام به نظر می رسید اما غم چشمانش از هیچکداممان پوشیده نبود . کاری که نمی شد کرد . سلامتی اش در خطر بود و مدام می گفت : _خیره ان شاءالله ‌. روزی که اعزام شد واقعا دلتنگ بودم اما این دلتنگی کجا و دلتنگی سوریه اش کجا ؟! این سفر، سفری بود که می دانستم سراسر شور بود و آرامش . صالح با تنی رنجور و قلبی بغض آلود می رفت که پاک و طاهر بازگردد. مثل طفلی تازه متولد شده... دلم آرام بود . بغض و دلتنگی داشتم اما نگرانی نه... نگران بازگشتش نبودم و می دانستم گلوله ای نیست که جان صالح را تهدید کند. توی فردوگاه همه زوار با وسایل لازم خودشان و ساک هایی شبیه به هم دسته دسته ایستاده بودند ومسئولین کاروان ها در تکاپو بودند برای گرفتن کارت های پرواز . خانواده ها برای بدرقه ی حجاج آمده بودند و همه جا اشک و لبخند با هم ترکیب شده بود. گاهی صدای صلوات از گوشه ای و در میان جمع انبوهی بلند می شد . سالن فرودگاه جای سوزن انداختن نبود. من و سلما وعلیرضا و زهرابانو و بابا هم با صالح آمده بودیم . پدرجون‌هم به اصرار با ما آمد . دوست نداشتیم جمع حاجیان عازم سفر را ببیند و داغ دلش تازه شود. هر چه بود و هر حکمتی که داشت پدرجون یک، جامانده محسوب می شد . اما با این تفاسیر نتوانستیم در برابر اصرارش مقاومت کنیم و او هم همراهمان آمد. صالح آنقدر بغض داشت که نمی توانست حتی به جهتی که پدرجون ایستاده بود نگاه کند. لحظه ی آخر هم اینقدر دستش را بوسید و اشک ریخت که اشک همه را در آورد. _پدرجون از خدا می خوام ثواب سفرم رو به شما و روح مامان برسونه _بروپسرم ..‌.خدا به همراهت باشه. قسمت یه چیزی بوده که با عقل من و شما جور در نمیاد. فقط خدا خودش می دونه حکمتش چی بود؟ دست حق به همراهت مراقب خودت باش‌... باهمه خدافظی کرد و به من رسید. _مهدیه جان _جانم عزیزم _هربدی ازم دیدی همینجا حلالم کن. زحمتم خیلی به گردنت بوده . بخصوص تنهایی هات وقتی میرفتم ماموریت و جریان دستم و بچه و... خدا منو ببخشه بغض داشتم اما باید صالح را مطمئن راهی می کردم . من هر کاری کرده بودم برحسب وظیفه همسری ام بود. _این چه حرفیه؟ وظیفم بوده . تو هیچی برام کم نذاشتی . تو باید منو حلال کنی . مراقب خودت باش و قولت یادت نره. پیشانی ام را بوسید و زیر گوشم گفت : _شاید دیگه ندیدمت . از همین حالا دلتنگتم. دلم فرو ریخت و از بغض نتوانستم جواب حرفش را بگویم . همه به منزل بازگشتیم . آن شب سلما هم پیش من و پدرجون ماند. عجیب دلتنگ صالح شده بودم. @Shahadat_dahe_haftad کانال ❣شهادت + دهه هفتاد❣