✍مریم سرخه ای 🌷قسمت -سلام.چرا انقدر دیر تماس گرفتید؟ -شرمنده! -نمیتونم کاری کنم براتون! خیلی دیر تماس گرفتید.اما منتظر زنگ ما باشید اگر تونستم براتون کاری جور کنم زنگ می زنم! -ممنونم... -خدانگهدار. یک بدشانسی دیگر...گوشی را پرت کردم گوشه ای از اتاق رفتم بیرون... . مادر که چشمش خورد من به گفت: -دختر!آخه من دلمو به چیه تو خوش کنم!!!نه تیپ درست و حسابی داری.نه نماز درست و حسابی و نه ادب داری! -مامان آخه مگه چی گفتم باز داری غر می زنی!!! مادر هیچ چیز نگفت و ساکت موند! باز هم بغض کردم و رفتم داخل اتاق روی تخت دراز کشیدم و بعد از کمی گریه خوابم برد. صبح با صدای آلارم گوشی از خواب بلند شدم... وای خدای من چقدر زود گذشت انگار همین الان خوابیدم!!! یکی از چشم هایم را باز و با چشم دیگری زیر چشمی ساعت را نگاه کردم... یعنی واقعا ساعت هشته!!! دستم را کشیدم روی صورتم، کش و قوسی به بدنم دادم و از روی تخت بلند شدم... از پله ها پایین رفتم به سمت آشپز خانه، دست و صورتم را شستم و بعد از مسواک زدن برگشتم سمت اتاق پشت میز نشستم و مشغول شانه زدن موهایم شدم... باید برم موسسه و ببینم بالاخره چیکار کردن برای کار من!! بعد از شانه زدن موهایم لباس هایم را تنم کردم کوله پشتی ام را برداشتم و از خانه خارج شدم! تا رسیدن به انتهای کوچه سریع و پر استرس قدم زدم... سر کوچه ایستادم و منتظر تاکسی شدم...پرایدی جلوی پایم ترمز زد... سوار شدم... تا رسیدن به موسسه حدود نیم ساعت راه بود! هنز فری ام را از جیبم آوردم بیرون به گوشی ام وصل کردم و مشغول آهنگ گوش دادن شدم... موسیقی درحال پخش حواسم را پرت کرد!! بخاطر همین کمی جلو تر از موسسه پیاده شدم و بقیه ی راه را با پاهایم قدم زدم! به ساعتم نگاه کردم اوه خدای من دیر شده!! قدم هایم را بلند تر برداشتم همینطور که درحال راه رفتن بودم پایم گیر کرد به آهنی که گوشه ی پیاده رو بود و به شدت زمین خوردم... گوشی ام از دستم افتاد روی زمین... زانوی سمت راستم به شدت درد گرفت... از درد به خودم می پیچیدم که دستی سمت من آمد دو طرف بازویم را گرفت و من را از روی زمین بلند کرد... چشم هایم را باز کردم سرم را بالا گرفتم... نگاهم به صورت کشیده و چشمان عسلے رنگش گره خورد لبخند ملیحی روی لب هایش نقش بست... ... @shahadat_dahe_haftad کانال❣شهادت+دهه هفتاد❣