🍃🌺🍃🌺🍃🌺🍃🌺🍃🌺
داستان
#فنجانی_جای_با_خدا
#قسمت _صد_و_سه
صدای پوزخندم بلند شد (من؟؟من انقدر سیاهم که دعام تا سقف اتاقم بالا نمیره..) زانویش را بغل کرد و به رویش خیره شد (تو؟؟تو انقدر سفیدی که من بچه سید، یه عمر واسه اومدن به اینجا نذرو نیاز کردمو تو فقط هوسش از دلت گذشتو اومدی ..)بودن کنار دوست داشتنی ترین مرد زندگیم ، وسط زمین کربلا.. شنیدن یا حسین خوانی وگریه های بی ادا.. حالی بهشتی تر از این هم میشد ؟؟دانیال آمد با چشمانی متعجب شده از چادر روی سرم.. به سمتم چرخید (ظاهرا دیگه از دست رفتی سارا خانوم.. رشته ایی بر گردنم افکنده دوست.. میکشد هر جا که خاطر خواه اوست..) وحسام به آغوشش کشید .. بماند که چه زیر گوشش پچ پچ کرد و برادر بیچاره ام قیافه ایی مثلا ترسیده به خود گرفت وکامم شیرین شد از خوشبختیم ..خوشبختی که حتی به خواب هم نمیدیدم . هرگز نداشتمو حالا نفس به نفس هم آغوشش بودم..حسام مرا به دانیال سپرد ورفت.. به هتل رفتیم و بعد از کمی استراحت ساعت یازده شب درست در مکانی که امیر مهدی گفته بود حاضر شدیم .. آسمان تاریک اما گنبد طلایی رنگ حسین میدرخشید..قیامت برپا بود ومن با چشمم میدیدم دویدن و بر سر و سینه کوبیدنهای عاشقانه را.. پرچمهای عظیم وقرمز رنگ منقش به نام حسین در آسمان میچرخید وانگار فرشتگان با بالهایی گرفتار آتش به این خاک هجوم آورده بودند..مسیحی اشک میریخت .. خاخام یهودی میبارید .. دانیال سنی حیران ودلباخته میشد.. وشیعه ی علی ، میسوخت و جنون وار خاکستر میشد..خدایا بهشت را بخشیدم ، این ساعت را به نامم بزن.. گیج وگنگ سر میچرخاندم و تماشا میکردم.. زمین طاقت این همه زیبایی را یکجا داشت؟؟اشک ، دیدم را تار میکرد ومن لجوجانه پرده میگرفتم محض عشق بازی دل ، چشم و گوش ..باید ظرف نگاه پر میشد..پر از ندیده هایی که دیده بودم وشاید هیچ وقت دیگر نمیدیدم.حسام نفس نفس زنان آمد . حال پریشانم از صد فرسنگی نمایان بود.. دانیال وحسام کمی حرف زدند و امیر مهدی دستانم را در انگشتانش قفل کرد و به دنبال خود کشید، قدم به قدم همراهش میکردم واو کنار گوشم نجوا کرد (حال خوبتو میخرم بانو) و مگر میفروختمش ؟حتی به این تمام دنیام ..(من مفاتیح الجنان را زیر و رویش کرده ام نیست یک حرز و دعا اندر دوام وصل تو..)
#ادامه _دارد..
@Shahadat_dahe_haftad
🍃🌺🍃🌺🍃🌺🍃🌺🍃🌺