رمان 🦋
#خدا_عشق_را_واسطه_کرد
🕯
#فصل_دوم
🌿
#پارت_118
با صداي حرف زدن ایتالیایی و فارسی هوشیار شدم اما چشمام هنوز بسته بود :
+پسرم زشته ، بین شما یه صیغه خونده شده عقد نکردید که آخه مادر .
کارلو به ایتالیایی گفت :
- من نمی فهمم شما چی میگی اکرم خانم .
اکرم خانم که متوجه حرف کارلو نشد باز ادامه داد :
+ 24 ســاعت از صــیغه نگذشــته ، شــب پهلــوي هــم خوابیــدن ، مــن بــه خــاطر همــین چیــزا بــا صیغه مخالف بودم دیگه .
کارلو اینبار به انگلیسی صحبت کرد به امید اینکه بتواند با اکرم خانم ارتباط برقرار کند :
- چرا آستین لباس منو رها نمی کنید ؟ باید یامینو بلند کنم ببرم به اتاقش .
چشـمامو بـاز کـردم ، واي خـدایا ... آسـتین کوتـاه تـی شـرت کـارلو در دسـت اکـرم خـانم بـود ،
با صداي بلند زیر خنده زدم
هر دو با تعجب بـه مـن نگـاه کردنـد ، بعـد از گذشـت چنـد ثانیـه کـارلو هـم لبخنـد زد ولـی اکـرم خانم با عصبانیت توپید :
- به جاي اینکه خجالت بکشی می خندي ؟!
خیلی دشوار خندمو قطع کردم و از روي تاپ بلند شدم ، از کارلو پرسیدم :
+ ما دیشب اینجا خوابیدیم ؟
- بله اینجا روي تاپ خوابیدیم .
+ اکرم خانم چطور ما رو پیدا کرد ؟
- نمی دونم ، مـن هـم خـواب بـودم کـه یـک نفـر محکـم منـو تکـون داد ، چشـم بـاز کـردم اکـرم خانمو دیدم و هیچ کدوم از حرفاشو نفهمیدم ، فقط یک چیزو فهمیدم ... خیلی عصبیه !
بعـد از کلـی غـر غـر اکـرم خـانم بـه داخـل سـاختمان رفتـیم ، اکـرم خـانم کـه همونطـور زیرلـب غر می زد به آشپزخانه رفت و ما هم به سمت اتاق هاي خودمون راه افتادیم
داشــتم در اتــاقمو بــاز مــی کــردم کــه دســتم از پشــت کشــیده شــد و در آغــوش پســر ایتالیــایی افتادم ، سوالی نگاهش کردم که گفت :
- فکر نمی کنی یک چیزي رو فراموش کردي ؟
کمی فکر کردم :
م به نظرم چیزي رو فراموش نکردم .
- گفتن صبح به خیر فراموشت شده .
لبخندي زدم :
+ صبح به خیر .
- صبح تو هم به خیر ، اما عاشق ها که اینطور به هم صبح به خیر نمی گن .
+ پس چطوري می گن ؟!
صورتشو جلو آورد و بوسه اي روي لب هام نشوند :
- اینطوري ...
بعد هم دستمو رها کرد و به منی که مسخ شده ایستاده بودم لبخندي زد و رفت ...
به خودم اومـدم و نفـس عمیقـی کشـیدم و همونطـور کـه زیـر لـب مـی گفـتم " خـدا عاقبـت مـا رو با این پسر به خیر کنه " وارد اتاقم شدم .
بــه افــراد دور میــز صــبح بــه خیــر گفـتم و نشســتم ، همـه بــا خوشــرویی پاســخم رو دادنــد تنهــا ماریا بود که خیلی سرد پاسخ داد ، دقیقــه اي نگذشــته بــود کــه کــارلو هــم آمــد و کنــار مــن جــاي گرفــت و صــبح بــه خیــر گفــت ، اینبار بابا بود که فقط خیلی سنگین پاسخ داد ،
لقمه ي آخر رو که در دهانم گذاشتم که کارلو گفت :
- صورتتو به طرف من بچرخون
صورتمو به طرفش چرخوندم و با تکون دادن سرم پرسیدم که چی شده ؟
با سر انگشت شست چیزي رو از کنار لبم برداشت و گونمو بوسید ...
دهنم باز مونده بـود ، بابـا بـا اخـم و مامـان بـا تعجـب لقمـه در دستشـان مونـده بـود ، پـدر و مـادر کارلو و مادربزرگ اما خیلی رلکس و عادي به خوردن صبحانه شان مشغول بودند ،
کـارلوي از همــه جـا بــی خبـر از عکـس العمـل مــا جـا خــورده بـود امــا بـه خــوردن صــبحانه اش ادامه داد ،
صبحانه که تمام شد مامان صدام کرد و منو به آشپزخانه برد ، عصبی به نظر می رسید :
- یامین تو با این پسر صحبت نکردي ؟
+درباره چی ؟
- درباره اخلاق ایرانی ها .
+ مامان ! 24 ساعت از نامزدي ما نگذشته ، من کی وقت کردم باهاش صحبت کنم
✍🏻
#فائزہعبدے
#این_داستان_ادامه_دارد...
#بنیاد_حامیان_خانواده_کاشان
╔═🦋🕯══════╗
@hamianekhanevade
╚══════🕯🦋═╝