رمان 🦋 🕯 🌿 با صداي حرف زدن ایتالیایی و فارسی هوشیار شدم اما چشمام هنوز بسته بود : +پسرم زشته ، بین شما یه صیغه خونده شده عقد نکردید که آخه مادر . کارلو به ایتالیایی گفت : - من نمی فهمم شما چی میگی اکرم خانم . اکرم خانم که متوجه حرف کارلو نشد باز ادامه داد : + 24 ســاعت از صــیغه نگذشــته ، شــب پهلــوي هــم خوابیــدن ، مــن بــه خــاطر همــین چیــزا بــا صیغه مخالف بودم دیگه . کارلو اینبار به انگلیسی صحبت کرد به امید اینکه بتواند با اکرم خانم ارتباط برقرار کند : - چرا آستین لباس منو رها نمی کنید ؟ باید یامینو بلند کنم ببرم به اتاقش . چشـمامو بـاز کـردم ، واي خـدایا ... آسـتین کوتـاه تـی شـرت کـارلو در دسـت اکـرم خـانم بـود ، با صداي بلند زیر خنده زدم هر دو با تعجب بـه مـن نگـاه کردنـد ، بعـد از گذشـت چنـد ثانیـه کـارلو هـم لبخنـد زد ولـی اکـرم خانم با عصبانیت توپید : - به جاي اینکه خجالت بکشی می خندي ؟! خیلی دشوار خندمو قطع کردم و از روي تاپ بلند شدم ، از کارلو پرسیدم : + ما دیشب اینجا خوابیدیم ؟ - بله اینجا روي تاپ خوابیدیم . + اکرم خانم چطور ما رو پیدا کرد ؟ - نمی دونم ، مـن هـم خـواب بـودم کـه یـک نفـر محکـم منـو تکـون داد ، چشـم بـاز کـردم اکـرم خانمو دیدم و هیچ کدوم از حرفاشو نفهمیدم ، فقط یک چیزو فهمیدم ... خیلی عصبیه ! بعـد از کلـی غـر غـر اکـرم خـانم بـه داخـل سـاختمان رفتـیم ، اکـرم خـانم کـه همونطـور زیرلـب غر می زد به آشپزخانه رفت و ما هم به سمت اتاق هاي خودمون راه افتادیم داشــتم در اتــاقمو بــاز مــی کــردم کــه دســتم از پشــت کشــیده شــد و در آغــوش پســر ایتالیــایی افتادم ، سوالی نگاهش کردم که گفت : - فکر نمی کنی یک چیزي رو فراموش کردي ؟ کمی فکر کردم : م به نظرم چیزي رو فراموش نکردم . - گفتن صبح به خیر فراموشت شده . لبخندي زدم : + صبح به خیر . - صبح تو هم به خیر ، اما عاشق ها که اینطور به هم صبح به خیر نمی گن . + پس چطوري می گن ؟! صورتشو جلو آورد و بوسه اي روي لب هام نشوند : - اینطوري ... بعد هم دستمو رها کرد و به منی که مسخ شده ایستاده بودم لبخندي زد و رفت ... به خودم اومـدم و نفـس عمیقـی کشـیدم و همونطـور کـه زیـر لـب مـی گفـتم " خـدا عاقبـت مـا رو با این پسر به خیر کنه " وارد اتاقم شدم . بــه افــراد دور میــز صــبح بــه خیــر گفـتم و نشســتم ، همـه بــا خوشــرویی پاســخم رو دادنــد تنهــا ماریا بود که خیلی سرد پاسخ داد ، دقیقــه اي نگذشــته بــود کــه کــارلو هــم آمــد و کنــار مــن جــاي گرفــت و صــبح بــه خیــر گفــت ، اینبار بابا بود که فقط خیلی سنگین پاسخ داد ، لقمه ي آخر رو که در دهانم گذاشتم که کارلو گفت : - صورتتو به طرف من بچرخون صورتمو به طرفش چرخوندم و با تکون دادن سرم پرسیدم که چی شده ؟ با سر انگشت شست چیزي رو از کنار لبم برداشت و گونمو بوسید ... دهنم باز مونده بـود ، بابـا بـا اخـم و مامـان بـا تعجـب لقمـه در دستشـان مونـده بـود ، پـدر و مـادر کارلو و مادربزرگ اما خیلی رلکس و عادي به خوردن صبحانه شان مشغول بودند ، کـارلوي از همــه جـا بــی خبـر از عکـس العمـل مــا جـا خــورده بـود امــا بـه خــوردن صــبحانه اش ادامه داد ، صبحانه که تمام شد مامان صدام کرد و منو به آشپزخانه برد ، عصبی به نظر می رسید : - یامین تو با این پسر صحبت نکردي ؟ +درباره چی ؟ - درباره اخلاق ایرانی ها . + مامان ! 24 ساعت از نامزدي ما نگذشته ، من کی وقت کردم باهاش صحبت کنم ✍🏻 ... ╔═🦋🕯══════╗    @hamianekhanevade ╚══════🕯🦋═╝