رمان 🦋 🕯 🌿 از روي صــندلی بلنــد شــدم و خواســتم دســته ي چمــدانم رو بگیــرم کــه دســتش روي دســتم نشست ، دستمو برداشت و دور بازوش حلقه کرد : - اینطوري بهتره . و در حالی که هر دو چمدان در دستش بود گام برداشت ، دفاتر نمایندگی هتل هاي لوکس مشهد در فرودگاه به چشم می خورد ، به کارلو گفتم : + صبر کن هتل بگیرم . و به سمت یکی از دفترهایی رفتم که در سفرهاي قبلی به آنجا رفته بودیم خیلی سـریع یـک اتـاق دو نفـره بـراي مـا رزرو شـد و از آژانـس فرودگـاه یـک ماشـین بـه مقصـد هتل گرفتیم . + پس من نگران نباشم ! - نه عزیزم ، نگران نباش ، از همین تابلوها راهنمایی می گیرم . +خیلی خب ، نیم ساعت دیگه همین جا منتظرتم . - باشه بانو . و بــه ســمت قســمت بــرادران راه افتــاد ، هنــوز هــم نگــران بــودم ، در دل همســرمو بــه آقــا امــام رضا سپردم و به سمت قسمت خواهران راه افتادم ، پــام کــه روي ســنگ کــف حــرم قــرار گرفــت حســی خــاص تمــام وجودمــو فــرا گرفــت ، حســی عجیب ... حسی شبیه به نزدیک شدن یک کودك به آغوش مادرش بعد از زمین خوردن... به سمت حـرم راه افتـادم ، هـر قـدمی کـه بـر مـی داشـتم تـپش قلـبم تنـدتر مـی شـد ، بـه ورودي ضریح رسیدم ، خیلـی وقـت بـود دسـتم بـه ضـریح نرسـیده بـود ... چنـد سـفر اخیـري هـم کـه بـه مشـهد داشـتم باز دستم به ضریح نرسیده بود ... زیر لب گفتم : + یــا ضــامن اینبــار اگــر دســت هــاي گــدایی ام بــه ضــریحت نرســه دلــم بیشــتر از همیشــه مــی شکنه ... بــه ســمت ضــریح گــام برداشــتم ، اصــلا متوجــه نشـدم چطــور جلــو رفــتم فقــط وقتــی بــه خــودم اومدم که دستم به فلز طلایی رنگ برخورد کرد ، حـالا ایـن کـودك بـه آغـوش مـادرش رسـیده بـود ... مثـل همـان کـودك اشـکم سـرازیر شـد ... بغض این چند وقت شکست : + می بینی قربونت بـرم ... مـی بینـی ایـن دفعـه دیگـه بـرادر نـدارم ... دفعـه قبـل کـه بـه پابوسـت اومــدم یــه داداش داشــتم ... یــه خــانواده گــرم 4 نفــره داشــتم ... امــا الان از دار دنیــا یــه پــدر و مــادر بـرام مونـده بـا همـونی کـه باهـاش بـه زیـارت اومـدم ... خیلـی وقتـه هـواي زیارتـت بـه دلـم افتـاده امـا نطلبیــدي تــا امــروز ... یــا امــام رضــا اینقــدر از ایــن دنیــا تلخــی دیــدم خســته ام ... دیگــه تــوانی بــرام نمونده ... یا ضـامن آهـو ، مـن کمتـر از آهـو هسـتم ؟ ضـامن آهـو شـدي ! حـالا هـم پـیش خـدا ضـامن مــن شــو ... پــیش خــدا شـفاعت منــو بکــن ... بهــش بگــو خــودت عشــقو واســطه کــردي ، ایـن عشــقو ازش نگیر ... یا امام هشتم بخـدا مـن عاشقشـم ... اگـه یـه تـار مـو از سـرش کـم بشـه مـن مـی میـرم ... این دفعه من مـی میـرم ... بـا یـک دنیـا امیـد بـه زیارتـت اومـدم منـو ناامیـد برنگـردون ... یـا امـام رضـا مرد منو شفا بده ... داناي کل : بــه فضــاي ســبز رنــگ از میــان مشــبک هــاي فلــزي طلایــی رنــگ خیــره شــد ، احســاس عجیبــی داشت که اصلا نمی توانست درك کند ... گمان می کرد به دیدار یک آدم زنده آمده است ! مدام حس می کرد یک نفر از داخل آن فضاي سبز رنگ نگاهش می کند ، صـداي مـرد بغـل دسـتش توجـه اش را جلـب کـرد ، مـرد بـه فارسـی حـرف مـی زد و گریـه مـی کرد ، ناخودآگاه شروع به حرف زدن کرد : - ســلام جنــاب امــام رضــا ، مــن کــارلو دلوکــا هســتم ، از کشــور ایتالیــا ازشــهر مــیلان بــه اینجــا اومـدم ، تنهـا سـفر نکـردم ، بـه همـراه همسـرم یـامین والا هسـتم ... یادمـه از بچگـی هـیچکس تـلاش نمـی کـرد دیـن خاصـیو بـه مـن یـاد بـده ، پـدرم سـعی مـی کـرد مـن در درس و کـار بهتـرین باشـم ، تمــام تمرکــز مــادرم بــر ایــن موضــوع بــود کــه بســیار شــیک و جنــتلمن بشــوم ، امــا مــن در کنــار مـادربزرگم یـاد گـرفتم چگونـه یـک دل بـزرگ داشـته باشـم و هـر چـه اقـدام خیرخواهانـه در عمـرم داشـتم از تربیـت مـادربزرگم بـوده ... در طـول عمـرم تمـام تفریحـاتی کـه هـر جـوانی آرزویـش اسـت را تجربـه کـردم امـا هـیچ وقـت احسـاس خیلـی خـوبی نداشـتم ، تنهـا در کنـار مـادربزرگ و فرانکـو و آنجلا حـالم خیلـی خـوب بـود ، امـا از وقتـی کـه یـامین پـا بـه زنـدگی مـن گذاشـت هـر لحظـه احسـاس بهتري نسبت به همـه چیـز پیـدا مـی کـردم ، امـا زمـانی آرامـش واقعـی رو تجربـه کـردم کـه بـا قـرآن و خداونـد یکتـا آشـنا شـدم ... مـن نمـی دونـم قـرآن کـه 1400 سـال قبـل بـر پیـامبر نـازل شـده چـه ویژگی خاصی داره کـه وقتـی مطالعـه کـردم گمـان کـرد ✍🏻 ... ╔═🦋🕯══════╗    @hamianekhanevade ╚══════🕯🦋═╝