هــــــو الـــطیف ... صدای اسما بلند شد: +الینا خانوم با عرض پوزش نمایشگاه نقاشی داره میبنده لطف کنید بیاین بریم... با تعجب برگشتم سمتشو گفتم: _داره میبنده؟چه زود!اما من که بقیه نقاشیارو... پرید وسط حرفمو همونطور که دستمو میکشید تا از سالن بریم بیرون گفت: +فداسرم که ندیدی!اصن ندیدی که ندیدی!بابا ما دوساعته اینجاییم تو تمام این دو ساعتو میخ این تابلو بودی! دوساعت؟!با تعجب دستمو از دستش کشیدم بیرون و به ساعت بند گل گلی روی دستم خیره شدم ساعت شش بود!اسما راس میگف ما دوساعته که اینجا بودیم! وااای بابا اینا! با عجله گوشیمو از جیب مانتوم کشیدم بیرون و با دیدن صفحه خالی نفس عمیقی کشیدم! خداروشکر هنوز مامی اینا نفهمیده بودن... دویدم سمت اسما و حسنا که تو محوطه نمایشگاه منتظر من بودن... حسنا:بدو دیگه!امیرحسین بدبخت خشک شد تو ماشین! امیرحسین داداششون بود که بیست و پنج سالش بود و شش سال از ماها بزرگتر بود... حسنا بعد از گفتن حرفش پرید سمت درب خروجی منم به تبعیت ازش دنبالش دویدم تقریبا... رسیدیم به 206 سفید رنگ امیرحسین.اسما جلو سوار بود.به محض رسیدن ما امیرحسین پیاده شد و با سری افتاده سلام کرد جواب سلامشو دادم که حسنا آروم هلم داد سمت و ماشین و گفت: +یالا سوار شو که خیلی دیره... متعجب برگشتم طرفش: _kiding me?! +ای بابا دختر چی میگی تو؟من که نمی فهمم! فهمیدم دوباره مثل همه مواقعی که متعجب میشم لهجم عوض شده!با دت راست کوبیدم رو پیشونیمو گفتم: _شوخی میکنی؟!بابام اگه بفهمه من با شماها بودم که زندم نمیزاره!من الان تاکسی میگیرم میرم! +ای بابا!اینجوری که خیلی بده! _it's notبد اینه که بابام منو با شماها ببینه. حسنا سری تکون داد و گفت: +چی بگم والا؟باشه...پس...مراقب خودت باش... _OK.از اسما و داداشتم خدافظی کن.بابای براش دست تکون دادم و ماشینو دور زدم.یکی زدم به شیشه اسما که سرشو از تو گوشی بالا آورد و نگام کرد.سری دستی تکون دادم و رفتم اونور خیابون... ❣❤️❣❤️❣ نویسنده📝👈اَلـــف...صاد http://eitaa.com/joinchat/898170882C1376290adb @hamsardarry 💕💕💕