یـــاهـــــو
#من_مسلمانم...
دستامو که هنوز رو شونه هاش بود رو پس زد و با کلافگی گفت:
+گوش کن الینا،تو نمیتونی مسلمون بشی،هیچ کس چنین اجازه ای به تو نمیده...
_من به اجازه کسی نیاز ندارم...
+هیییس!نپر وسط حرفم،گیرمم که به اجازه کسی احتیاج نداشته باشی فکر باباتو کردی؟فک کن تک دختر و تک فرزند جناب مالاکیان بزرگ مسلمون بشه،بابات این رو ننگ میدونه،زندت نمیزاره...
_حالا تو گوش کن کریستِن من هجده سالمه و اونقدری دیگه عقل و شعورم میرسه که چه کاری خوبه چه کاری بده!خودم به سنی رسیدم که میتونم برا خودم تصمیم گیری کنم و جناب مالاکیان بزرگ هم نمیتونه جلو تصمیمات منو بگیره...
+پس معلومه هنوز پدر خودتو نشناختی!
جوابشو ندادم و به جاش سرمو به سمت پنجره گردوندم همین کارم حرصی ترش کرد و باعث شد با عصبانیت به سمت در اتاق بره.لحظه آخر دستشو رو دستگیره در گذاشت و با صدایی که سعی در کنترل ولومش داشت گفت:
+go to hell!(برو به جهنم)
بعدم از اتاق رفت بیرون و در رو با صدای بلندی پشت سرش به هم کوبید...
❣❤️❣❤️❣❤️❣
@hamsardarry 💕💕💕