یـــــا اللّٰه... ... امروز میخوام تصمیمو عملی کنم...امروز میخوام مسلمون شم ولی نمیدونم چجوری...بابا که نمیزاره من از خونه برم بیرون...موندم چکار کنم...تصمیم گرفتم برای هزارمین بار تو این چند روز از اسما و حسنا کمک بگیرم...گوشیمو برداشتمو شماره خونشونو گرفتم... بعد از خوردن چندتا بوق صدای امیرحسین تو گوشی تلفن پیچید: +چه عجب زنگ زدی!بابا چشمم خشک شد رو گوشی تلفن!خب حالا زود تند سریع بگو ببینم کدوم شهر؟! انقدر تند این حرفارو میزد که من فرصت معرفی خودمو نداشتم! بالاخره با ساکت شدنش من تونستم حرف بزنم: _سلام آقا امیر...خوب هستین؟ بنده خدا تعجب کرده بود و به تته پته افتاده بود: +سَ...سلام...ببخشید اشتباه شد...شما؟! خندم گرفته بود...با صدایی که ته مایه خنده داشت گفتم: _الینا هستم...مالاکیان...مثل اینکه بدموقع زنگ زدم... +عهه...شمایید...شرمنده نشناختم...آخه منتظر تماسی بودم فکر کردم شمایید... _خواهش میکنم من شرمندم که بدموقع زنگ زدم...من بعدا زنگ میزنم...سلام برسونید...خدافظ... بعدم بدون اینکه اجازه بدم چیز دیگه ای بگه قطع کردم... @hamsardarry 💕💕💕