یـــــاکــــَـریـــمــــ... ... 💙💛💙💛💙💛 دیگه هیچ بهونه ای نداشتم که جلوشونو بگیرم و نرن... چیکار میتونستم بکنم... صدای اسما منو به خودم آورد: +حالا اول چیکار داشتی که زنگ زدی و میخواستی مصدع اوقاتم بشی؟! _هان؟!هیچی...نمیدونم...ینی... حسنا که مثل همیشه غم و استرسم رو از تو صدام خوند با لحنی که سعی داشت خیلی آرامش بخش باشه گفت: +اِلی جونم...عزیزم...نگران چی هستی؟قرار نیس که منو اسما بریم بمیریم...از کشورم قرار نیس خارج بشیم داریم میریم شیراز...ما بازم میتونیم باهم در ارتباط باشیم...زنگ میزنیم...پیام میدیم...نامه میدیم... میخواست ادامه بده که صدای اسما بلند شد: +چی میگی دیوونه مگه عصر حجرِ که نامه بدیم؟! حسنا:کوفت،مثال زدم... اسما:بروبابا...تو هم با این مثالات... حسنا بی تفاوت به اسما خطاب به من گفت: +فهمیدی چی گفتم الینا؟نیازی نیست انقدر نگران باشی... با بغض گفتم: _شما برید من خیلی تنها میشم...خیلی... اسما:خوشکله ما نمیریم بمیریم... _خدانکنه... اسما:نه میبینم راه افتادی...خدا نکنه...از این حرفا بلد نبودی... از حرفش خندم میگیره...راس میگه من کجا و این اصطلاحات کجا؟! اسما هم که خنده ی ریز من رو میشنوه میگه: +هاااا...حالا شد...حالا درست تعریف کن ببینم چرا اول قصد داشتی مصدع اوقاتم بشی... _خب راستش...من...میخواستم ببینم چجور مسلمون شم...ینی میدونما ولی خب من که بابام نمیزاره از خونه برم بیرون...چکار کنم... چند لحظه ای فقط سکوت هست که بالاخره حسنا به حرف میاد: +نمیدونم چیجوری...شاید...شاید یه راهی باشه که بتونی غیر حضوری شهادتین بگی... اسما:ببین ما دقیقا نمیدونیم باید چکار کنی...میخوای شماره یکی از مراجع رو بهت میدم زنگ بزن بپرس... _شماره کی؟ اسما:یکی از مراجع... _مراجع کیه؟! حسنا:ای بابا الی...مرجع دیگه...مگه تو راجب مرجع تقلید تحقیق نکردی؟مراجع جمع مرجعه... _آهان فهمیدم...خب شمارشو بگو... اسما میخنده و با خنده میگه: +دختر شماره پسرخالمو که نمیخوام بهت بدم...بزار برم بکردم پیدا کنم برات اس میکنم...باش؟! به ناچار باشه ای زمرمه میکنم که اسما ادامه میده: پس حالا قطع کن تا من برم دنبال شماره... بازم زیر لب فقط میگم باشه که صدای اسما و حسنا از اونور خط باهم بلند میشه: +خدافظ دختر خارجی... خداحافظی میگم و گوشی رو قطع میکنم... @hamsardarry 💕💕💕