یــــــاســـبحــانـــــ...
#من_مسلمانم...
💝💝💝💝💝
دلم میخواست در اتاق باز بشه و مامانم بیاد دل داریم بده...بیاد بگه من با پدرت حرف میزنم...قانعش میکنم...ولی میدونستم نمیاد...از اونجایی که تو خانواده ما مرد سالاری هست میدونستم مادرم جرأت نمیکنه بیاد تو اتاقم...
نمیدونم چند ساعت گذشته بود...نمیدونم چقدر گریه کردم...فقط میدونم ظهر شده بود...از آفتابی که نورش کل اتاقم رو فرا گرفته بود فهمیده بودم ظهره...
سرمو بلند کردم که نگاهی به ساعت اتاق بکنم ولی لایه اشک جلو دیدمو گرفته بود...دستی به چشمام کشیدم و خواستم دوباره نگاهی به ساعت بندازم که در اتاق به شدت باز شد و از برخوردش با دیوار صدای بدی ایجاد کرد...
نگاهی به چهارچوب در انداختم...
بابا با قیافه ای سرخ از عصبانیت واستاده بود...
به ثانیه نکشیده شی بزرگی جلوی پام پرت شد و صدای بدی داد...
متعجب نگاهی به جلوی پام انداختم که دیدم یه چمدونه...
هنگ کرده بودم...توانایی تجزیه و تحلیل این چمدون رو نداشتم...
با صدای گرفته و خش داری زمزمه کردم:
_what...wh...what is...this?(این...ای...این...چیه؟!)
نمیدونم بابا زمزمه من رو شنیده بود یا نه فقط با عصبانیت داد زد:
+go away...pack your bags and get out of here...soon...I don't wanna see you any more...(بروگمشو...وسایلتو جمع کن و از اینجا برو بیرون...زووود...دیگه نمیخوام ببینمت...)
باورم نمیشد...بابا داشت منو از خونه پرت میکرد بیرون...
@hamsardarry 💕💕💕