یــــــاســـبحــانـــــ... ... 💝💝💝💝💝 چیکار باید میکردم... کجا باید میرفتم... خواستم به کریستن زنگ بزنم که حرفاش یادم اومد: +فراموش کن که برادری داشتی...خانواده من رو فراموش کن... چیکار باید میکردم... با چشمای اشکی نگاهی به ساعت انداختم... ساعت دو بود... پاشدم اول نمازم رو خوندم... بماند که چندبار نمازم به خاطر اشکام باطل شد و من مجبور شدم از اول قامت ببندم... بعد از اتمام نماز چند بار با خونه دوقلو ها تماس گرفتم که جواب ندادن...به گوشی حسنا زنگ زدم ولی خاموش بود به گوشی اسما زنگ زدم جواب نداد...نمیدونستم چی کار کنم... دستام میلرزید... به بدبختی به اسما اس دادم که در اسرع وقت بهم زنگ بزنه کارم فوریه... یک ساعت گذشت و اتفاقی نیفتاد فقط من مستاصل طول اتاق رو طی میکردم تا اینکه... 🍃 ساعت طرفای سه و نیم بود که زنگ خونه به صدا در اومد... متعجب از اینکه کی اینموقع روز زنگ خونه رو زده رفتم طرف پنجره اتاق و از بالا به حیاط نگاه کردم و با داخل شدن فرد پشت در به حیاط خونه نفس تو سینم حبس شد... لعنتی از پشت پنجره هم که میبینمش قلبم دیوونه بازی در میاره... رایان اینجا چکار میکنه...اونم اینموقع روز و تو این وضعیت... مثل همیشه با قدم های استوارش طول حیاط رو طی میکنه و میاد سمت ساختمون... @hamsardarry 💕💕💕