یـــــاعلــــیــــمـــــ...
#من_مسلمانم...
❣❤️❣❤️❣❤ ❣
همینطور که به اطرافم نگاه میکردم در شیشه ای سالن باز شد و من صدای مادر محیا رو شنیدم که میگف:
+ای بابا!محیا یه بار گفتی دیگه!خیلی خب...
و بعد صدای محیا که میگف:
+ماماان...
محیا فرصت نکرد ادامه حرفش رو بگه چون مادرش رسید جلو من و من هم به احترام از جام بلند.مادر با لبخند محوی نگام کرد که باعث شد سرم رو کمی بندازم پایین و زیر لب سلام کنم...
مادر محیا بعد از شنیدن سلام من با لبخند پررنگ تری به سمتم اومد و گف:
+سلام به رو ماهت خوشکلم...خوش اومدی...بفرما بشین...
بعد خطاب به محیا پرسید:
+مادر پذیرایی کردی از دوستت؟
محیا خجالت زده خواست جوابی بده که خودم زودتر گفتم:
_نه ممنون نیازی نیس...من...من...
خودم هم نمیدونستم من چی؟!من میخوام برم؟من الان رفع زحمت میکنم؟من مزاحم نمیشم؟
حالا که مزاحم شدم و نمیتونمم رفع زحمت کنم!
مادر محیا سری تکون داد و گف:
+این حرفا چیه؟امان از دست محیای بی حواس...برو دخترم بشین من الان برات شربت میارم...
زیر لب ممنونی زمزمه کردم...
@hamsardarry 💕💕💕