❤️️️🍃❤️
#خوابهای_پریشان 🎭🔪🚬
از آن لحظه به بعد قلبم با ضرب آهنگ دیگری می تپید. نگاههایم کوتاه شده بود. تمامش در فکرم آن روز را مرور میکردم. انگار که نه چهارده سال بلکه فقط یک روز زندگی کرده بودم. آنهم آن روز!😍
یک شب به خودم گفتم: بدبخت او به دختر زشت و خطاکار و بیکس و کاری مثل تو اصلا فکرهم نمی کنه.😢
اون...حتما...یکی رو می خواد مثل...مثل فاطمه! پاک و مومن با خانواده درست و حسابی، مگه قانونش این نیست؟ آدم حسابی ها باهم می پرن و آدمهای بی ارزشی مثل من با حسرت تماشا میکنن. 😞
درست که فکر کردم دیدم آن روز حاج آقا با همه ما سرسنگین و با احترام رفتار میکرد اما با فاطمه صمیمی حرف میزد. حتی یکی دوبار هم به رویش لبخند زد. 💔
دوباره داشت از فاطمه بدم می آمد. بازهم این افکار در سرم پیچید:چرا همه چیزای خوب برای خوباست؟! چرا من فرصت نداشتم خوب باشم؟ خدایا منکه توبه کردم یعنی این چیزی رو عوض می کنه؟😥
نباید اجازه میدادم احساساتم دوباره بین من و تنها دوستم فاصله بیاندازد. اما من...باید قبلش از چیزی مطمئن می شدم. دلم را به دریا زدم و رفتم دفتر مدیر، نگذاشتم چیزی بگوید. یکراست رفتم سر اصل مطلب:
-خانم مدیر جواب آزمایشم اومده؟😰
+تو...از کجا میدونی؟🤔
-چرا بهم نگفتین؟😱
+خب راستش میخواستیم یه مدت بگذره تا برای دوباره آزمایش دادن، بهت بگیم آخه مسئول آزمایشگاه گفت اچ آی وی ممکنه مرحله اول آزمایش خودشو نشون نده چون جواب آزمایشت منفی بود با توجه به شرایط سابقت گفتیم دوباره آزمایش...😶
-منفی بوده؟؟؟ جواب آزمایشم منفی بوده خانم مدیر؟😵
+خب آره، فکر کردم اینم میدونی!😶
مثل دیوانه ها پریدم جلو و صورت خانم مدیر را بوسیدم. 🤗
ادامه دارد...
@hamsardarry 💕💕💕