🔖
#رمان 📚
💓
#تا_پروانگی 🦋
2️⃣4️⃣
#قسمت_چهل_دوم 💌
خطهای روی پیشونی عمو انگار کمکم تبدیل به کورگره میشد. با تشر گفت:
_حرف حسابی داری بگو تا بشنویم بابا.
طاها فکش منقبض شده بود. دستی به موهاش کشید و با سری که پایین بود گفت:
_آقاجون ما یکم فرصت میخوایم. با اجازهی شما البته... بهتره قرار آخر هفته رو فعلا کنسل کنید.
_یعنی چی؟
_یعنی همین. مامان و زنعمو عجله دارن ولی ما نداریم.
_تو که تا همین دیشب آتیشت تند بود و چوب خط میکشیدی رو در و دیوار واسه پنجشنبه! پدر خواهرت رو درآوردی واسه لباسی که میخوای بپوشی. حالا چی شده که حرفت دوتا شده؟
سوختم ترانه. دلم شکست برای طاها و دلش و آبروش. شکستم وقتی رنگ چهرش عوض شد و با خجالت رو برگردوند. آخ... کاش عمو انقدر راحت دست دلش رو پیش من رو نمیکرد. کاش اصلا اون روز سرزده سر نمیرسید تا اینهمه بد تموم نمیشد همه چی. صداش میلرزید:
_دیشب تا حالا، خیلی باهم توفیر داره آقاجون. ما فعلا آمادگی ازدواج نداریم.
_این حرف توعه یا ریحانه؟
_فکر کنید هر دو.
_آره ریحان جان؟ پس واسه همین داشتی زار زار گریه میکردی؟
اصلا نمیفهمیدم چرا عمو گیر داده تا مقصر رو شناسایی و داستان رو موشکافی کنه. داشتم میمردم که طاها ضربهی آخر رو زد:
_آره بابا. من بهش گفتم که فعلا نمیتونم بهش قول ازدواج بدم چون خودمم مرددم. هنوز شک دارم. اصلا... اصلا ازدواج فامیلی خوب نیست. شاید یکی دو سال دیگه بتونیم بهش فکر کنیم. شایدم هیچ وقت! راستش من فعلا... فعلا پشیمون شدم.
تند و تند گفت و یهو ساکت شد. نفهمیدم کی دست عمو بالا رفت اما وقتی محکم خوابوند توی گوش طاها، مردم و زنده شدم و جیغ کوتاهی کشیدم. کباب شدم برای بیگناه بودنش و مجازاتی که بابت ازخودگذشتگیش داشت میشد. نتونستم تحمل کنم. به خودم لعنت فرستادم و با همون حال خرابم از مغازه زدم بیرون.
ترانه از جعبه چوبی روی پاتختی دستمالی بیرون کشید و اشکهایش را پاک کرد.
_الهی بمیرم... چه داستان عاشقانهای سوزناکی! پس چرا من خنگ هیچی از اینایی که میگی رو یادم نمیاد اصلا؟
_عزیزم... از کجا باید میفهمیدی؟ این راز بین من و عمو و طاها و خانمجان موند. یعنی هیچ حرفی از اون مغازه درنیومد. یکی دو روز بعد از ماجرا بود که زنعمو وقتی من خونه نبودم اومده بود و بندهخدا با هزار آسمون ریسمون بهم بافتن گفته بود که طاها فعلا برای ادامه تحصیل میخواد بره اصفهان پیش دوستش. اگه اشکالی نداره فعلا صبر کنیم. خلاصه به هر بهونهای که میشد جوری که خانمجان ناراحت نشه سر و ته قضیه رو هم آورده بود.
_وا! یعنی زنعمو متوجه نشده بود چی به چیه؟
_نه. نمیدونم. اما هیچوقت به روی من نیاورد و بندهخدا همیشه موقع دیدنم، یه شرم و خجالتی داشت. بهم خوردن ازدواجمون رو از چشم طاها میدیدن.
_اینجوری که توام خراب شدی.
_اینکه فکر کنن طاها به این نتیجه رسیده که برای ساختن زندگی مشترک زوده بدتر بود یا اینکه میفهمیدن من مشکل دارم؟
_ببینم یعنی طاها به همین راحتی از همه چی دست کشید؟
_معلومه که نه...
_خب؟!
_ول کن ترانه. سرم داره میترکه از درد. بلند شو یه مسکن بهم بده. این بساط اشک و آه رو هم جمع کن
_ریحانه. تو رو خدا بشین بقیش رو تعریف کن.
_بقیهی چی رو؟
_که طاها چیکار کرد؟
_میبینی که... کاری از دستش برنیومد.
_چه دنیای غریبیه.
_بیشتر از اونی که فکرشو کنی.
_داری می خوابی؟ من که عمرا امشب خواب به چشمم بیاد. احتمالا باید تمام گذشته و خاطرهها رو دوره کنم تا ببینم چیزی یادم میاد یا نه.
_خوشبحالت که انقدر بیکاری...
_الان به احترامت فقط سکوت میکنم و میرم قرص بیارم.
_نمیخواد.
_مطمئنی؟
_آره. برای بچه خوب نیست.
اتاق که تاریک شد و خلوت، چادر نماز را روی سرش کشید و یک دل سیر گریه کرد. خلا نبود ارشیا را بیشتر از همیشه حس میکرد!
ادامه_دارد... 🔜
#تیموری ✍️
#داستان_سریالی 📨
⛱با حقیق هـمـراه باشـیـد
@haqiq_center