🔖 #رمان 📚
💓 #تا_پروانگی 🦋
5️⃣2️⃣#قسمت_بیست_پنجم 💌
_حواست اینجاست؟ با توام ریحانه...
با تلنگر ارشیا به زمان حال و توی بیمارستان برگشت. چطور در چند دقیقه غرق خاطرهها شده بود. مهلقا دوباره پرتش کرده بود به گذشتهها. نفس عمیقی کشید و گفت:
_آره. آره حواسم اینجاست.
_شنیدی دکتر چی گفت؟ بالاخره تا فردا مرخص میشم.
_خداروشکر. خیلی خوبه. از دست این بوی الکل و شب و روز سخت بیمارستان خلاص میشی بالاخره.
_هه. لابد باید توی خونه بنشینم و صبر پیش گیرم!
ریحانه خوب میدانست درد اصلی همسرش را. ولی نباید چیزی میگفت.
ارشیا مرخص شد. با دست و پای گچ گرفته و اخمی غلیظ که باز شدنی نبود اصلا. رادمنش با جدیت تمام پیگیر کارهای شرکت و افخم بود.
اوضاع مالی ارشیا هر روز خطرناکتر میشد و هیچ خبری از پیدا شدن افخم نبود. ریحانه اگر همسرش را دوست نداشت با ترحم نگاهش میکرد. باید دست به کار میشد برای نگه داشتن زندگیش. فشارخون ارشیا مدام بالا میرفت و دکتر جدیدا قرص آرامبخش و فشار هم تجویز کرده بود و از نظر ریحانه، این اصلا نشانهی خوبی نبود.
با ترانه و زری خانم مشورت کرده بود. هر چند دلش راضی به این کار نبود اما باید کمکی میکرد. این روزها ارشیا سر کوچکترین مسالهای داد و قال راه میانداخت و رگ گردنش متورم میشد. میترسید از گفتن، اما چاره ای نبود... برای تصمیمی که گرفته بود عزمش را جزم کرد. اگر حالا نمیتوانست کاری کند و مفید باشد پس کی؟
در زد و رفت توی اتاق. انگار میخواست سختترین کار دنیا را انجام بدهد. دستش میلرزید. جعبه را روی پای گچ گرفتهاش گذاشت و لب تخت نشست. سعی کرد لبخند بزند اما نمیشد. ارشیا با بدخلقی پرسید:
_این چیه؟
_معلوم نیست؟ جعبهی جواهراتم.
_خب؟
شانهاش را بالا انداخت و گفت:
_لازمش ندارم
_بنداز دور
_گفتم شاید به دردت بخوره
_که کاردستی درست کنم؟
باید صبوری میکرد. در جعبه را باز کرد و به طلاهای داخلش اشاره کرد. پرُ بود از زیورآلات قیمتی این سالها. از هیچکدامشان خیلی دل خوشی نداشت. فقط قشنگ بودند و گران قیمت.
_میشه فروختشون.
ارشیا کمی کجکی نگاهش کرد و ناگهان زد زیر خنده. بلند و صدا دار. ریحانه با ترس نگاهش کرد. بعد از یکی دو دقیقه، چشمهایش را که از خنده به اشک افتاده بود پاک کرد. سرش را تکان داد و گفت:
_ببین کار من به کجا رسیده...خدایا.
ریحانه اما بغض کرد از این همه خودآزاری شوهرش. صدایش را صاف کرد:
_ارشیا جان. این روزا برای هر کسی پیش میاد. سخت هست اما گذراست. تو نباید انقدر خودت رو اذیت کنی. همه آدما توی زندگی چندبار شکست رو تجربه میکنن...
هنوز حرفش تمام نشده بود که نفهمید ارشیا چرا ناراحت شد. ناگهان مثل پلنگ زخم خورده نیمخیز شد و با دست، جعبه را پرت کرد. تخت و فرش و زمین، حالا پر شده بود از تکههای طلایی رنگ. انگشتر و دستبند و گوشواره و... تا کی باید ریز ریز جمعشان می کرد؟
_شکست خوردن؟ تو چه میفهمی اصلا؟ ببینم من کی از تو کمک خواستم؟ هان؟ نکنه فکر کردی با فداکاریت دوباره همه چیز به روال عادی بر میگرده؟ مطمئن باش صدتا از این جعبهها هم ناچیزه در مقابل بدهیهای شرکت، اما من روی همین پای لنگ خودم دوباره وامیستم. همینم مونده که تو با این عقل کوچیکت به من، به ارشیا نامجو ترحم کنی و از اموال شخصیت بذل و بخشش کنی.
چنان قرمز و کبود شده بود که ریحانه به غلط کردن افتاد. اما روزها بود که برای گفتن این حرفها با خودش کلنجار رفته بود. نباید کوتاه میآمد. دست ارشیا را گرفت. محکم پسش زد و گفت:
_برو بیرون
دوباره نزدیکتر رفت و با مهر گفت:
_ارشیا جان، من زنتم. درسته که توان کمک آن چنانی ندارم اما بهرحال این طلاها و پسانداز هم...
ارشیا از نزدیکترین فاصله ممکن به صورتش تقریبا عربده زد:
_بس کن، متنفرم از لحنی که بوی ترحم بده. چرا نمی فهمی؟ برو بیرون!
.
ریحانه از چهرهی سرخ و کبودش ترسید. مغزش انگار هنگ کرده بود.
_بلند شو برو بیرون تا دستم هرز نرفته.
لرزه به جانش افتاد. چقدر ترسناک شده بود. ارشیا بود که این حرفها را میزد و تهدیدش میکرد به زدن؟ صدای نفسهای بلند و عصبیش توی گوش ریحانه کشیدهتر میشد. حتما فشار خونش بالا رفته بود. چارهای جز رفتن هم داشت؟
ادامه_دارد... 🔜
#تیموری ✍️
#داستان_سریالی 📨
⛱با حقیق هـمـراه باشـیـد
🏴@haqiq_center
🔖 #رمان 📚
💓 #تا_پروانگی 🦋
6️⃣2️⃣#قسمت_بیست_ششم 💌
با تن لرزان بلند شد و به سمت آشپزخانه رفت. یکی دوبار نزدیک بود زمین بخورد. قرص فشار و لیوان آب خنکی برداشت و برگشت سمت اتاق. ارشیا دست سالمش را توی موهای آشفتهاش گره کرده بود. دلش ریش شد از دیدن وضع شوهر مغرورش. اشکهای گرمش را پاک کرد و لیوان را جلوی رویش گرفت. ارشیا انگار دیوانه شده بود. ناغافل با دست گچ گرفته، لیوان را پرت کرد و فریاد زد:
_فقط برو
تمام شب را با استرس سر کرد. مدام بین اتاق ارشیا و سالن میرفت و میآمد تا نکند در خواب حالش بد بشود. بیشتر نگران فردا بود که چه عکس العملی نشان بدهد! ریحانه هیچوقت انقدر دلیر نشده بود که بدون اطلاع همسرش دست به همچین کار بزرگی بزند. مطمئن بود آشوب به پا میشود. بخاطر همین دست به دامن رادمنش شده بود.
سینی صبحانه را آماده کرد و روی میز گذاشت. با آرامش و بیصدا، در کمد را باز کرد و برای جمع کردن لباسها و توی چمدان گذاشتنشان دست به کار شد. لحظهای آرامش نداشت. به معنای واقعی کلمه میترسید. با اینکه حالا برای جمع و جور کردن خیلی زود بود، اما نمیخواست بیکار بماند.
چقدر لباسِ بدون استفاده داشت.
_خوبه. جمع کن. زودتر خودت رو از این مهلکه نجات بده.
هنوز بیدار نشده بود و نیش میزد؟ خدا بخیر میکرد فقط... کت و دامنی را که توی دستش بود دوباره سرجایش گذاشت و برگشت طرفش. لبخند قشنگی زد و گفت:
_صبح بخیر، بهتری؟
ارشیا از دیدن لبخندش تعجب کرد. شاید فکر میکرد بخاطر داد و فریادهای دیشب دارد برای قهر میرود. خبر نداشت میخواست چه کند.
_صبحونه رو آماده کردم، الان میام. فقط صبر کن قرصاتم بیارم.
دوباره گره ابروهایش محکم شد و لحنش تلخ:
_لازم نکرده. شما به کارت برس.
_عجلهای ندارم وقت هست.
_نمیدونستم قهر کردنم تایم داره!
خوشحال شد. مطمئن بود ارشیا از تصور رفتنش ناراحت شده که بدخلقی میکند. شاید به حضور مدامش عادت کرده بود. هر چند او تابحال قهر نکرده بود. دوباره خندید و درِ چمدان را بست.
_حالا کی خواست قهر کنه آقا؟
نگاهش روی در و دیوار میچرخید اما به زنش نگاه نمیکرد. نیشخند زد:
_احتمالا خواهرت هم پُرت کرده.
چقدر حسادت مردانهاش را دوست داشت. کره را روی نان تست مالید و گفت:
_خواهرم از خودمم مهربونتره.
و ارشیا جواب داد:
_حتی یکدرصد!
مربای بهارنارنج را با قاشق روی نان کشید و به آرامی پرسید:
_هیچ خبری از افخم نشده، نه؟
لقمهاش را با اوقات تلخی پس زد.
_میشه از اول صبح شروع نکنی؟
_فقط سوال کردم.
صدای زنگ در که آمد، سریع بلند شد و شالش را روی سرش کشید.
_منتظر کسی بودی؟
شانههایش را بالا انداخت و برای باز کردن در رفت. تعجب کرد. ترانه هم کنار رادمنش ایستاده بود. خوشآمد گفت و طوری که وکیل ارشیا نشنود در گوش خواهرش زمزمه کرد:
_تو اینجا چکار میکنی؟ اونم این وقت صبح.
_اومدم عیادت. نکنه باید وقت قبلی میگرفتم؟
واقعا زمان مناسبی برای عیادت نبود آن هم امروز...
ادامه_دارد... 🔜
#تیموری ✍️
#داستان_سریالی 📨
⛱با حقیق هـمـراه باشـیـد
🏴@haqiq_center
🔖 #رمان 📚
💓 #تا_پروانگی 🦋
7️⃣2️⃣#قسمت_بیست_هفتم💌
واقعا زمان مناسبی برای عیادت نبود آن هم امروز. دلش نیامد به ترانه چیزی بگوید، در عوض او پرسید:
_میگم وکیلتون چرا این موقع اومده؟
_میخواد با ارشیا صحبت کنه.
_تو برو پیش مهمونت. من خودم چایی میریزم و میام.
_نه بهتره که من حالا توی اتاق نرم. رادمنش میخواد موضوع رو به ارشیا بگه.
ترانه با دست به صورتش زد و گفت:
_ای وای، پس بد موقع اومدم.
_تو که هستی خیالم راحتتره. فقط دعا کن قبول کنه و خیلی داد و بیداد نکنه. دیشب بخاطر پیشنهاد طلاها کلی جنگ و دعوا راه انداخت.
ترانه قندان خالی را از توی کابینت برداشت و به دنبال قند تمام قوطیهای ریز و درشت را باز و بسته کرد.
_بخدا این شوهر تو نوبره. نوید که کلا میترسه بیاد دیدنش. بیچاره از باجناق واقعا شانس نیاورده. بازم تو خوب کنار میای با اخلاقش. ای بابا، قند نداری؟
گیج شده بود از شدت استرس. ترانه هم دل خوشیداشت. یک چشمش به اتاق بود و یک چشمش به آشپزخانه.
_نمیدونم، باید باشه. توت خشک و شیرینی که هست.
_عزیزم چایی قند پهلو میگن، نه شیرینی و توت پهلو. یکم به علایق خودت اهمیت بده نه فقط جناب نامجو.
میخواست جوابش را بدهد که با شنیدن اسمش از اتاق میخکوب شد.
_وا. توام شنیدی؟ چرا داد زد؟
_حتما رادمنش همه چیز رو گفته
_اوه، حالا میخواد پاچه تو رو بگیره؟
_ترانه تو نیا، خب؟
اخمهایش را در هم کشید و سکوت کرد. ریحانه بلد بود بعدا از دل خواهر کوچکترش در بیاورد. با شک رفت به سمت اتاق. از بین در نیمه باز دیدش. دقیقا مثل دیشب، دستش مشت شده بود توی موهایش. رادمنش هم کنارش ایستاده بود و میگفت:
_انقدر مغرور نباش. بهرحال از نظر من فکر خیلی خوبیه.
_بس کن. این موضوع به تو ربطی نداره. اصلا چرا همچین پیشنهادی دادی؟
_ریحانه خانوم پیشنهاد داد نه من.
ارشیا پر از بهت سرش را بلند کرد اما قبل از اینکه به وکیلش نگاه کند، به او که حالا بین چهارچوب در اتاق ایستاده بود و سعی میکرد محکم باشد، خیره شد. یکی باید حرف میزد. ریحانه با صدایی که میلرزید و تُنش به شدت پایین آمده بود گفت:
_من از آقای رادمنش خواستم تا نسبت به فروش خونه و ویلا اقدام کنن.
ارشیا روبه انفجار بود انگار، بلند گفت:
_با چه اجازهای؟
_خب... هم خونه و هم ویلا به اسم منه و ...
_چون به اسم توعه خیال کردی که صاحب اختیاری؟ ریحانه این مسخره بازیهای جدیدت رو تموم کن زودتر. قبلا از این اخلاقها نداشتی. دخالت نمیکردی. بفهم که فقط داری منو هر روز بیشتر تحقیر میکنی لعنتی.
رادمنش با تاسف سرش را تکان داد و در حمایت از ریحانه و بجای او پاسخ داد:
_ایشون همسرته و نمیتونه نسبت به شرایطت بیتفاوت باشه.
_بهتر بود که بیتفاوت باشه. یعنی چی که راه افتاده و چوب حراج به همه چیز زده؟ اونم بدون اجازهی من. ریحانه بنشین سر زندگیت مثل همیشه. اصلا دوباره برو توی همون آشپزخونهی لعنتی و فقط بشور و بپز. لطفا برای منم دیگه لقمه نگیر. هر وقت دیدم دارم توی بدبختی تا سر فرو میرم میفرستمت با عزت و احترام خونه پدرت. خوبه؟
_ارشیا. حواست هست چی میگی؟
داشت از غصه میمرد. این چه طرز حرف زدن بود وقتی خلوتی نبود و دو نفر دیگر شاهد گفتگوی بین آنها بودند؟ یعنی جواب مهربانی را اینطور باید میداد؟
_آره، میفهمم. اصلا همین حالا برو، برو.
و سینی صبحانه که نزدیکترین چیز دم دستش بود را پرت کرد روی هوا، باز هم مثل دیشب. انگار مدل جدید عصبانی شدنش بود. شکستن ظرف مربا و فنجان و... چنان سر و صدایی به پا کرد که ریحانه دستهایش را روی گوشش گذاشت.
_چه خبرشده؟
ارشیا به وضوح از دیدن ترانه جا خورد که طلبکارانه کنار خواهرش ایستاده بود و انگار میخواست عوض او صحبت کند.
_ببخش خواهرم خیلی سعی کردم دخالت نکنم اما نمیشد. خیلی جالبه آقا ارشیا! شما طوری برخورد میکنی که انگار مسئول تمام بدبختیها و حتی ورشکستگیتون ریحانه ست.
ریحانه با دستهای لرزانش بازوی ترانه را کشید تا سکوت کند، اما او برای اولینبار رودرروی شوهر خواهرش قد علم کرده بود.
_ولم کن ببینم ریحانه. از بس یه عمر ساکت بودی و هیچ ارادهای از خودت نداشتی حالا ایشون به خودش اجازه میده تا هر برخوردی باهات بکنه. ولی تا کی؟
_ترانه جان فعلا و...
ترانه دست ریحانه را کشید و بردش مقابل ارشیا...
ادامه_دارد... 🔜
#تیموری ✍️
#داستان_سریالی 📨
⛱با حقیق هـمـراه باشـیـد
🏴@haqiq_center
🔖 #رمان 📚
💓 #تا_پروانگی 🦋
8️⃣2️⃣#قسمت_بیست_هشتم 💌
_خوب ببین ارشیا خان، داره میلرزه. از صبح تا شب فقط بخاطر اخم شما، غرور و کمحرفی شما، بیمحلی خانوادتون و کار و تصادف شما و هزار تا کوفت و زهرمار دیگه داره با تن لرزه زندگی میکنه. این مدت تمام شبانهروز مثل پروانه دورتون گشته و حتی یک لحظه هم از بدخلقیها و بد قلقیهای شما ناراحت نشده. چند کیلو لاغر شده اما گور باباش. نه؟ مهم جناب نامجوی بزرگه و بس... آقای ارشیا خان نامجو که خیلی ادعای غرور و مردونگی دارید، بهتر بود قبل از اینکه بخاطر غصهی ورشکستگیِ کاری، به این روز و حال رقتانگیز بیفتید، از غم شکست زندگی مشترکتون اینطور به صرافت میافتادید. چیزی که داره این وسط از دست میره زندگیتونه نه پول.
همه تقریبا مات سخنرانی پشت سرهم او شده بودند. صدای بستن زیپ چمدان نیمهباز در فضای اتاق پیچید. ترانه چمدان را برداشت و با عصبانیت ادامه داد:
_من ریحانه رو به عنوان تنها حامی و عضو خانوادش میبرم تا خار چشم شما نباشه. هروقت احساس کردین که چه جایگاهی اینجا داشته بیاین دنبالش. خواهرم بیکس و کار نیست که مدام تحقیر بشه!
با یک دست چمدان را میکشید و با یک دست دیگر ریحانه را... قبل از اینکه از اتاق خارج بشود قاب نگاهش پر شد از چشمهای همسرش، که نفهمید حالتش را. که غم بود یا تاسف، بهت بود یا خشم؟
گیج شده و مثل شی سبکی دنبال ترانه کشیده میشد. هنوز توی راه پله بودند که صدای شکستن چیزی باعث شد تا استپ کنند. به ترانه نگاه کرد که بر عکس او بیتفاوت به راهش ادامه میداد. چند پله دیگر را پایین رفت و ایستاد.
_چرا وایسادی؟ باز قاطی کرده داره لیوان و بشقاب پرت میکنه تو در و دیوار. برا تو که باید عادی شده باشه. بیا بریم زودتر.
مگر میتوانست؟ صداها هر لحظه بیشتر میشد. هرچند میترسید اما اگر به دل خودش بود دوست داشت برگردد بالا. چشمهی اشکش جوشیده بود و احساس میکرد دیگر طاقت اینهمه استرس را ندارد. از دیشب تنها چیزی که خورده بود حرص و جوش بود. کاش کسی از درد اصلی دل او هم خبر داشت.
پاهایش ضعف میرفت و بین انتخاب مسیر درست مردد بود که سر و کلهی رادمنش پیدا شد.
_کجا خانوم نامجو؟ یعنی واقعا تو این شرایط دارین میذارین میرین؟ از شما بعیده...
دهانش تلخ شده بود مثل زهرمار... ترانه غرید:
_آقا شما لطفا کوتاه بیا. یعنی معلوم نیست چقدر داغونه خودش؟ بمونه که چی؟ چهارتا حرف درشت دیگه بشنوه؟
_خانوم محترم شما حق دخالت...
_من کاملا حق دارم که تو زندگی خواهرم دخالت کنم ولی دلیل جسارت شما رو نمیفهمم اتفاقا.
حالا صداها کشدار میشد و منقطع. سرش پیچ و تاب میخورد. کاش ساکت میشدند. دستش را گذاشت روی سرش. باید جایی را برای نشستن پیدا میکرد. دست دراز کرد تا نرده را بگیرد اما انگار روی هوا بود همه چیز.
_ت...رانه
اما نمیشنید!. کمک میخواست ولی هیچ بود و هیچ... همهجا که خوب سیاه شد و درد که توی جانش پیچید تازه صدای جیغ آشنا و دور ترانه توی مغزش فرو رفت. باید خوب میخوابید!
ادامه_دارد... 🔜
#تیموری ✍️
#داستان_سریالی 📨
⛱با حقیق هـمـراه باشـیـد
🏴@haqiq_center
🔖 #رمان 📚
💓 #تا_پروانگی 🦋
9️⃣2️⃣#قسمت_بیست_نهم💌
با نوازش دست کسی بیدار شد. هنوز چشم باز نکرده تمام وجودش درد میکرد. دهنش مثل چوب خشک شده بود. از صداهایی که به گوشش میخورد فهمید توی بیمارستان است. چشم باز کرد و چهرهی نگران ترانه را دید.
_قربونت برم ریحانم، خوبی؟
باید بخاطر داشتن خواهرش، خداراشکر میکرد. سرش را تکان داد و با صدای آرام گفت:
_چی شده؟
_غش کردی. یعنی فشارت افتاده البته با اوضاعی که تو اون خونه هست طبیعیه خب... وای مُردم و زنده شدم بخدا. باز خوبه این وکیله بود. سریع ماشینش رو روشن کرد، اومدیم درمانگاه.
_با رادمنش؟ کجاست؟
_چمیدونم، بیرونه لابد.
_ارشیا چی؟ تنهاست...
_آره تنهاست. میخوای پاشو برو پیشش یه وقت گرگ نخوردش.
چه بیوقت غش کرده بود. ارشیا که نباید تنها میماند. با آن حال و روزش و عصبانیتی که فروکش نکرده بود.
_با اجازه
با دیدن رادمنش نیم خیز شد تا بنشیند.
_راحت باشید، حالتون بهتره؟
_بله ممنونم. ترانه جان میگی یکی بیاد سرم رو دربیاره؟
_تموم نشده که.
_حالم خوبه، بریم ازینجا بیرون، بهتر میشم.
_باشه برم به دکتر بگم بیاد.
نگاهش به رفتن خواهرش بود که پرسید:
_از ارشیا خبر ندارین؟
_زنگ زدم بهش، نگران شما بود.
نیشخندِ روی لبش ناخواسته بود. مگر او نگران هم میشد.
_راستش خانم رنجبر نمیدونم الان وقت خوبی هست برای زدن یه سری از حرفا یا نه.
_چه حرفی؟
_خب، شاید دلیل اصلی مشکل ارشیا اینه که...
باز شدن در، حرفش را نصفه گذاشت. ترانه همراه خانم دکتر جوانی برگشته بود. دکتر همانطور که توی برگه تند و تند چیزهایی مینوشت گفت:
_بیشتر مراقب خودت باش. سعی کن کمتر دچار تنش و استرس بشی اصلا برای خودت و بچه خوب نیست. اسم یکی از همکاران خوب رو برات مینویسم بهتره که زیر نظر ایشون باشی. داروهاتم حتما استفاده کن. نگرانم نباش چون فقط تقویتی نوشتم برات. میتونی سرمت تموم شد بری، با اجازه.
عرق شرم روی پیشانیاش نشست. چه دکتر بیفکری! شاید او نمیخواست کسی اینطور از راز مگویی که داشت باخبر شود. دهان ترانه نیمه باز مانده بود و رادمنش هم دست کمی از او نداشت.
_این چی گفت ریحانه؟ بچه!
سکوت کرد چون معذب بود. رادمنش با ببخشید از اتاق بیرون رفت و ترانه مثل بمب منفجر شد...
توی ماشین نشسته بود و سرش روی شانه یترانه بود و به حرفهایش گوش میداد:
_اصلا غصه نخور ریحان، میریم خونه خودم چند روز استراحت کن حالت جا بیاد. باورم نمی.شه دارم خاله میشم! وای خدا دارم میمیرم از هول گفتنش به نوید... ببینم یعنی تو راستکی به شوهرت چیزی نگفتی هنوز؟ عجب دلی داریا. ولی میگم هر چی فکر میکنم توقع داشتم به من بگی، یعنی کاش میگفتی.
ترانه زبان به دهن نمیگرفت، معلوم بود خوشحال شده.
رادمنش موقع خداحافظی گفته بود:" میدونم به قول خواهرتون نباید مداخله کنم اما ارشیا فقط موکل من نیست، رفیق چندین سالمه از زمان مدرسه تا حالا. نمیتونم غمش رو ببینم. درست مثل خود شما. در مورد گذشتهش چیزایی هست که باید بشنوید. مطمئنم اون نگفته اما من وظیفه خودم میدونم که برای شفافسازی هم شده به شما بگم. در ضمن با وجود همهی مشکلاتی که هست، شاید این بچه بتونه واقعا ارشیا رو سر ذوق بیاره. اون عاشق بچههاست..."
چه عجیب. کسی چه میدانست که ارشیا اصلا چه قولی سر عقد گرفته بود برای بچهدار نشدنش!...
ادامه_دارد... 🔜
#تیموری ✍️
#داستان_سریالی 📨
⛱با حقیق هـمـراه باشـیـد
🏴@haqiq_center
🔖 #رمان 📚
💓 #تا_پروانگی 🦋
0️⃣3️⃣#قسمت_سی💌
بعد از این همه صبوری ارشیا را ول کرده و رفته بود؛ آن هم در بدترین موقعیت ممکن. تمام مسیر را در سکوتِ ترانه اشک ریخت. نمیدانست خوشحال باشد که خانوادهدار بودنش به رخ همسرش کشیده شده، یا ناراحت و غمزده از این دوری اجباری و بیموقع.
خودش را روی مبل پرت کرد. بغضش ترکید و بعد از چند دقیقه اشک ریختن به هقهق افتاد. ترانه لیوان آب را روی میز گذاشت و با لحن جدی گفت:
_بلند شو خودت رو جمع کن. نمیفهمم این مرد همیشه اخمو و یخ، چی داره که اینطوری براش بال بال میزنی؟ خواهر بیچاره من، تو هیچ چیزی از زندگیت نفهمیدی. هیچ مهر و عاطفهای نصیبت نشده. شوهر بیچشم و روت هم که اصلا معنی فداکاری رو نمیفهمه. چیه چرا چپکی نگاه میکنی؟ دروغ میگم؟ آخه کدوم زنیه که داوطلبانه و بخاطر شوهرش از طلا و پسانداز و خونه و ویلا و ماشینش بگذره. تازه مجبور باشه رضایت آقا رو هم کسب کنه سرم داره سوت میکشه... فعلنم هنوز تو شوکم. حالا خدا کنه بچت به طایفهی خودمون بره وگرنه بدبختیم. آخ الهی فداش بشم من... باورم نمیشه دارم خاله میشم. دلم میخواد از خوشی جیغ بزنم. اه تو رو خدا انقد آبغوره نگیر ریحانه. بلند شو یه آبی به سر و صورتت بزن، منم لباسامو عوض بکنم.
چند قدمی رفت اما دوباره برگشت و انگشت اشارهاش را سمت او به نشانه تهدید تکان داد:
_بخدا ریحانه اگه این بار بخوای مثل همیشه تو سریخور بمونی و برگردی سر خونه و زندگیت با من طرفی. اصلا باید از روی جنازهی من رد بشی. انقدر اینجا میمونی تا با عزت و احترام بیاد دنبالت. تا هر وقتی هم که شد قدمت روی چشم ما. یادته خانومجان همیشه چی میگفت؟ که زن مثل ریحانهست؛ حدیثش رو میخوند اصلا! که باید با زن چجوری رفتار کرد تا پژمرده نشه. پاشو یه نگاه به خودت بنداز شبیه تنها چیزی که نیستی همین ریحانهست.
هیچ راه حلی به ذهنش نمیرسید. کاش زری خانم بود... تمام شب را دنده به دنده شد و چشم روی هم نگذاشت. یعنی ارشیا تنها بود؟ او که نمیتوانست حتی از جایش بلند شود. غذا خورده بود؟ قرصهایش را چطور؟ دو روز دیگر وقت دکتر داشت. تنهایی که از پس خودش بر نمیآمد. تمام این مدتی که از او پرستاری کرده بود سخت میگذشت اما نه اندازهی آن شب که اینهمه بیخبر بود.
صبح هیچ اشتهایی برای خوردن صبحانه نداشت، اما ترانه درست مثل مادرها برایش با حوصله لقمه میگرفت و تقریبا به زور در دهانش میگذاشت. اصلا زورگویی از خصلتهای خواهرش بود.
دلشوره دست از سرش بر نمیداشت و کلافه شده بود. به ترانه که مشغول آماده شدن بود گفت:
_کجا؟
_بریم بیرون یه دور بزنیم.
_با نوید؟
_نوید بیچاره که شب از سرکار میاد، با تو بریم.
_حوصله ندارم، دلم شور میزنه.
_بیخود. دلواپس نباش. ارشیا از تو بیشتر به فکر خودشه. شما برو لباس بپوش تا بریم بازار.
_عزیزم تو برو، من واقعا الان اعصاب گشت زدن توی بازار رو ندارم.
_به جهنم. فقط به فکر ارشیا جونت باش که برات حتی تره هم خرد نمیکنه، خواهر میخوای چیکار؟
در کمد را محکم بست و با قهر روی تخت نشست. واقعا هم تمام زندگی ریحانه شده بود کسی به اسم ارشیا. تا کی میخواست همینجور ادامه دهد؟ نفس پر دردی کشید و تکیهاش را از دیوار برداشت.
_میرم آماده بشم.
برق شادی در چشمهای ترانه درخشید و لبخند دنداننمایی زد. چند وقت بود که اینطور خواهرانه قدم نزده بودند؟ که با مترو و بین جمعیتِ آدمها جایی نرفته بود؟ که از مغازههای معمولی خریدهای ارزان قیمت نکرده بود؟ که این همه جنسهای ریز و درشت گلدار دوست داشتنی نخریده بود؟
چقدر سر خرید شال و پانچو و جورابهای بافتنی، ترانه چانه زد و او حرص خورد و خندید.
ارشیا که اینطوری نبود، معمولا بجز دادن هزینه، پولی را هم به عنوان عیدی یا هر چیزی روی پیشخوان میگذاشت... ولی ترانه معتقد بود خرید بدون تخفیف و آف اصلا نمیچسبد.
از همه بیشتر دلش پیش چادر جدیدش بود. چون هیچ وقت چادر مشکی طرحدار نداشت. همین که به خانه رسیدند، ترانه مجبورش کرد تا قبل از آمدن نوید هر چیزی را که خریدهاند امتحان کند. به چشمهای عسلی رنگش نگاه کرد. شفاف بودند هنوز. داشت پا به سی سالگی میگذاشت، اما رد خطوط روی صورتش بیشتر نشان میداد.
یک قدم عقب رفت و خودش را در آینه قدی دوباره برانداز کرد. هنوز جوان بود و جذاب... از دیدن تیپ جدیدش لبخند رضایتی زد. چقدر حس خوبی بود دور شدن از چرم و خز و جنسهای اینطوری...
برگشته بود انگار به سالهای قبل. آن وقتها که همه چیز برایش رنگ و بوی دیگری داشت.
و اولین خرید دونفرهشان...
ادامه_دارد... 🔜
#تیموری ✍️
#داستان_سریالی 📨
⛱با حقیق هـمـراه باشـیـد
🏴@haqiq_center
🔖 #رمان 📚
💓 #تا_پروانگی 🦋
1️⃣3️⃣#قسمت_سی_یکم💌
از همان روزهای اول فهمیده بود ارشیا مردی نیست که احساساتش را نشان بدهد یا اصلا احساساتی بشود. ولی ترانه میگفت مردها غرور دارند و محبتشان از جنس ما نیست. بخاطر همین دلش را خوش کرده بود به توجه کردنهای وقت و بیوقتی که شاید پیش میآمد.
اما کمکم و بعد از مدتی دیده بود که نه؛ انگار در خیالاتش خیلی بال و پر داده بود به دوست داشتن ارشیا... بعضی وقتها چند روز از او بیخبر بود و حتی دریغ از یک تماس. میدانست مدام کار دارد و مسئولیتش سنگین است، اما دلش که همیشه حرف گوش کن نبود. از طرفی هم وقتی چند روز آفتابی نمیشد زیر نگاههای سنگین خانوادهاش اذیت میشد و متاسفانه تظاهر کردن و دروغ گفتن کمکم پا گذاشت به دنیای سادهاش تا هر طوری بود آبروداری کند.
کنار آمدن با خواستههای عجیب و غریبش هم جور دیگری معذبش میکرد. از طرز لباس پوشیدنش مدام ایراد میگرفت. معتقد بود، زن باید شیکپوش باشد اما ساده و رسمی. ریحانه عادت داشت که مانتوهای ساده و راحت بپوشد، کفشهای اسپرت بخرد و مقنعه مشکی و سورمهای را دوست داشت...
ارشیا اما عجیب بود. انگشت انتخاب روی لباسهای گران قیمتی میگذاشت که ریحانه در خواب هم ندیده بود. هرچند بعد از مدتها فهمیده بود که منظور ارشیا از سادگی در پوشیدن، لباسهایی بود که پوشش مناسب داشتند. یعنی دقیقا برعکس سلیقهی نیکا و مادرش!
ریحانه وقتی میدید طاقت کشمکش ندارد، هر چند که هیچ دفاعی جز سکوت نداشت و شاید اشتباهش همین بود، ولی تصمیم گرفت به خواستههایش احترام بگذارد. این بود که در عرض چند روز، کنج اتاقش پر شد از کفش و کیفهای مارکدار ست، ساعتهای برند اصل، مانتو و پالتوهای قشنگ و گران قیمت و هر چیزی که از نظر او ضروری بود.
ترانه ذوق میکرد از دیدن خوش سلیقگیهای شوهر خواهرش، اما خانمجان با اینکه حرفی نمیزد ته نگاهش دریای نارضایتی بود که موج میزد... و او از اینکه هربار دست پر بر میگشت خانه، خجالت زدهتر میشد.
خوب بخاطر داشت یکبار که ارشیا با پسند خودش چیزهایی خریده بود و ترانه همه را وسط سالن ریخته بود و موشکافی میکرد، خانمجان دیگر طاقت نیاورد و در حالیکه سبزی خرد میکرد با اخم گفت:
_ریحانه بلند شو جمعشون کن تا خواهرت بیشتر از این هوایی نشده.
طعنهی کلامش را نشنیده گرفت و گفت:
_چطور مگه؟
_ببین مادر، قرار نیست چون وضع مالی همسرت خیلی از ما بهتره، اینطوری تحقیر بشیم.،
_چه تحقیری مامان؟
_پس مناعت طبعت کجا رفته دختر؟ تو چه احتیاجی به این همه لباس و کفش و هزارتا چیز دیگه داری؟ چرا تاحالا با دو دست مانتو سال رو سر میکردی و صدایت در نمیومد؟
_اشتباه...
_گوش کن! به ارشیا بگو تا عقد کردهای انقدر بریز و بپاش نکنه. هر وقت عروسی کردین و دستت رو گرفت و رفتین سر خونه زندگی خودتون، سر تا پات رو طلا بگیره. ما هم ذوقش رو میکنیم. ولی حالا نه... خودت که بهتر مادرت رو میشناسی.
طوری با اخم غلیظ حرف زد و چاقو را با دستهایی که پر شده بود از خرده سبزی به سمتش تکان میداد که ترس ورش داشت. خانمجان آدمی نبود که به این راحتیها از کوره در برود. ترانه هم گوشهای کز کرده بود و مستاصل نگاهش بین آنها چرخ میخورد. سوخت از فکری که مادرش در موردش میکرد. او که هنوز همان ریحانه بود. توقعاتش عوض نشده و جایگاه خودش را به این زودی فراموش نکرده بود اصلا.
خواست حرفی بزند که خانمجان تخته و سبزیها را برداشت و رفت آشپزخانه. کنار سینک ظرفشویی ایستاد و با صدایی که از ترس میلرزید گفت:
_فکر میکردم دخترتون رو بشناسید. من بخاطر پول به ارشیا جواب ندادم که حالا...
بغض گلویش را گرفت، چقدر سخت بود دل هر دو طرف را به دست آوردن.
_مامان بخدا ارشیا مجبورم میکنه. مدام کنار گوشم از ارزش و طرز برخورد اجتماعی و آداب معاشرت و هزارتا چیز دیگه میگه. هنوز یه ماه از عقد نگذشته کلافه شدم. شما که میبینید دارم مثل قبل میپوشم و دانشگاه میرم. اما وقتی با اونم انگار حکم شده که باید فلان کفش رو بپوشم یا فلان دستبند رو بندازم.
خانمجان تخممرغها را با مهارت توی ظرف سبزی شکست و گفت:
_بیخود! اولا که شان اجتماعی به پول خرج کردن بیحساب کتاب نیست و هیچکسی از اسراف بالا نمیره. دوما اون اگه زن شیک و باکلاس میخواست چرا دست گذاشت روی خانوادهی ما که هیچجوری هم قد و قوارهشون نیستیم؟ همه این آتیشها از زیر سر اون دوستت بلند میشه. یعنی ندید تو چه دختری هستی که معرفیت کرد؟ نکنه شوهرت میخواد عروسک فرنگی درست کنه؟
روغن داشت دود میکرد که مایهی کوکو را هری ریخت توی تابه و تمام آشپزخانهی نقلی را بو برداشت...
ادامه_دارد... 🔜
#تیموری ✍️
#داستان_سریالی 📨
⛱با حقیق هـمـراه باشـیـد
🏴@haqiq_center
🔖 #رمان 📚
💓 #تا_پروانگی 🦋
2⃣3️⃣#قسمت_سی_دوم💌
ناراحت شد از حرفهای رک مادرش. لب ورچید و گفت:
_اتفاقا مخالف شدید این یه قلمه
_پس دردش چیه ازین ولخرجیا؟
_خب بالاخره اون فرهنگ زندگیش با ما فرق داره...
_اینا بهانست مادر. اصلا ببینم چرا باید راه بیفته هلکهلک دنبال تو ازین مغازه به اون مغازه برای خرید؟ حالا اگه یکی دوبار بود و خرید عقد بودو این چیزا، حرفی نبود. ولی هفتهای چندبارش چیه؟ کار و زندگی نداره؟
_من بگم؟
نگاه هردوشان زوم شد روی ترانه که به چهارچوب در آشپزخانه تکیه زده بود.
_چی رو بگی؟ فال گوش وایسادی؟
_نه خانمجون. شما دارین داد میزنید. خب آدم گوش داره میشنوه دیگه. حالا بیخیال.
_درست حرف بزن دختر
_ببخشید، یعنی حالا بگذریم. من میگم آقا ارشیا احتمالا میترسه از اینکه آبجی مثل زن قبلیش بشه
_زبونتو گاز بگیر، ریحان رو چه به اون دختره؟
_خب منو شما میشناسیمش. آقا ارشیا که نمیدونه این اهل چه چیزایی هست یا اهل چه کارایی نیست. مگه دوستت نگفت از اون زنش بخاطر رعایت نکردن خیلی مسائل دلش پر بوده؟
ریحانه که انگار به کشف جدیدی رسیده باشد چشمهایش را ریز کرد و جواب داد:
_خب چرا... اتفاقا میگفت اون دختره مدام لج ارشیا رو درمیاورده. مخصوصا وقتی با نظراتش مخالفت میکرده. مثلا سر همین خرید انگار خودش به مزونهای معروف سفارش میداده و کلی خرج میذاشته رو دست ارشیا، بعدشم که باهاش مخالفت میکرده، میگفته سلیقهی تو داغونه. رو مد نیستی یا... هوووف خلاصه که همش جر و بحث داشتن، حتی بخاطر سرکار رفتن یا مهمونی.
گر گرفته بود. حتی صحبت کردن از زن اولش هم برایش عذاب محسوب میشد. آن هم مقابل خانوادهاش.
_خب بفرما. تابلوعه که این بندهخدا دردش چیه بابا. میترسه توام لنگهی اون بشی خواهره من.
_عجب حرفی میزنیا، من با اون یکیم؟
_لیلی زن بود یا مرد؟
خانمجان شعلهی گاز را کم کرد و گفت:
_بیراه نمیگه ترانه. اون هنوز تو رو نشناخته. لابد پس فردایی که رفتین زیر یه سقف اون موقع تازه میفهمه تو از چه رگ و ریشهای هستی. که یه تار موهات رو هنوز مرد نامحرمی ندیده چه برسه به پوشیدن لباسای... لا اله الا الله... چی بگم والا. بازم جای شکر داره بخدا اگه اینجوری باشه. مرد باید غیرت و جربزه داشته باشه، یعنی چی که دختره زیر بار حرف حق شوهرش نمیرفته.
اینا زن زندگی نیستن مادر. وگرنه این همه زن هست که راست میره راست میاد. سرکار و دانشگاه و همهجا هم هستن. منتها دست از پا خطا نمیکنن. ببین دیگه چه آتیشی سوزونده اون که ارشیا رو خوف ورداشته که همه رو با یه چوب میرونه...
_همینه دیگه خانمجان. شما خودت خوبی و دخترات گلن، فکر میکنی آدمای ناخلف نیستن تو جامعه و دور ورمون.
_خب حالا. ماشالا به زبونت دختر. برو یکم خیارشور و گوجه ریز کن برای کنار کوکو، کمترم غیبت کن
_چشم.
چقدر بعد از شام، ترانه کنار گوشش پچپچ کرد تا خریدهایش را امتحان کند. چقدر دور از چشم خانمجان سر هر کدام از وسیلهها گفتند و خندیدند. یادش بخیر. با صدای ترانه به زمان حال برگشت...
_جوری به آینه خیره شدی و مثل ندید بدیدا میخندی که انگار بعد از صد سال نو نوار شدی. بیچاره ارشیا هر قدرم که اخلاق بد داشت، برای تو خوب ولخرجی میکرد دیگه.
چشم غرهای تحویلش داد که یعنی ساکت. شاید از شنیدن اسم او فراری بود فعلا. عذاب وجدان گرفته بود و حس میکرد سنگدل شده!
ادامه_دارد... 🔜
#تیموری ✍️
#داستان_سریالی 📨
⛱با حقیق هـمـراه باشـیـد
🏴@haqiq_center
🔖 #رمان 📚
💓 #تا_پروانگی 🦋
3⃣3️⃣#قسمت_سی_سوم💌
عذاب وجدان گرفته بود و حس میکرد سنگدل شده. لبهی تخت نشست و پرسید:
_ترانه، تو اگه بودی، توی این شرایط نوید رو ول میکردی و بری قهر؟
_کدوم شرایط؟ ببخشیدا انگار حواست نبود که خود شوهرت خیلی محترمانه داشت بیرونت میکرد.
_اون عصبی بود یه چیزی گفت، اما تو نباید سکه یه پولش میکردی.
ترانه چشمانش را گرد کرد و جواب داد:
_به! تازه یه چیزیم بدهکار شدیم. آدم قرار نیست وقتی عصبی میشه دست از دهن بکشهها. اونم جلوی غریبههایی مثل اون پسره وکیلش.
_بهرحال دلشوره دارم. اگه حالش بد بشه چی؟ ارشیا یه لیوان آبم نمیخوره وقتی تنهاست. از طرفی الانم موقعیت خوبی نیست برای قهر و...
ترانه کنارش نشست و پرسید:
_چرا؟ آهان منظورت از شرایط، حامله بودنته؟ حالا توام اینهمه سال بچه دار نشده بودیا. به قول خانمجان خدا بیامرز، نونت نبود دختر، آبت نبود دختر، دیگه الان...
از شوخی ترانه خوشش نیامد و تقریبا فریاد زد:
_بس کن ترانه. هیچ میفهمی چی داری میگی؟
_چته بابا چرا داد میزنی سکته کردم؟ جنبه نداری شوخی نمیکنم دیگه باهات اه...
ناراحت شده بود. بلند شد و رفت سمت در. اما هنوز دستش روی دستگیره بود که ریحانه با بغض گفت:
_آخه تو هیچی نمیدونی ترانه... هیچی.
و بغضش ترک خورد و شکست. اما انگار نمیتوانست ساکت بماند که بین گریهها شروع به گفتن کرد:
_ده ساله که این راز مونده تو قلبم و به هیچکسی حرفی نزدم. تنها کسی که میدونست خانمجان بود که بعد مرگش داغش رو برام سنگینتر کرد.
_از چی حرف میزنی؟ مگه چیزیم تو زندگی ما بوده که من ازش بیخبر باشم؟
با پشت دست اشکهایش را پاک کرد. نگاهش را دوخت به ساعت دیواری و شروع کرد به گفتن:
_تو هنوز بچه بودی و با دخترای طیبه خانم خاله بازی میکردی که من فهمیدم بدبختی هوار شده روی سرم... تازه هجده سالم شده بود! یه دختر جوان با کلی امید و آرزو. کنکور داده بودم و منتظر جوابش نشسته بودم که...
سکوت کرد. صدای نفس عمیقش توی گوش خودش پیچید. انگار باید قوای رفتهاش را بر میگرداند برای توضیح دادن. نگاه کرد به چشمهای منتظر ترانه و رازش را برملا کرد بالاخره:
_من بچهدار نمیشدم!
خواهرش که تکیه داد به در، فهمید ضربه کاری بوده. اما حالا مطمئن بود که او درکش میکند.
_دکتر گفته بود مگر اینکه معجزهای بشه تا تو آینده بچهدار بشی وگرنه... آخ. نمیتونی تصور کنی خانمجان چی کشید و من اون وسط نمیدونستم باید غصهی آیندهی مبهم و نامعلوم خودم رو بخورم یا قلب ضعیف مادرم؟ برای یه دختر چه نقصی بالاتر از اینکه بفهمه هیچوقت ممکن نیست مادر بشه؟ که بچهای رو که از وجود خودشه بزرگ کنه و به ثمر برسونه. خانمجان صبح که میشد میگفت:" این دکترا کی تشخیص درست درمون دادن مادر که ایندفعه بدن آخه؟ اوووه اونم چیزی رو که نه به باره نه به داره. نبینم بیخودکی چنبره زدی یه کنجی و غم به دلتهها. من که نمردم، تازه هزاریم که درست گفت باشن تا تو درست تموم بشه و شوهر کنی و بری سر خونه زندگیت، علم پیشرفت میکنه و صدتا قرص و داروی جدید میریزن تو بازار."
اما شب که میدیدم با چشمای به خون نشسته آه میکشید و همونجوری که با گوشه روسری بلند نخیش اشکاش رو پاک میکرد، میگفت:" امروز یه سفره حضرت ابوالفضل نذر کردم برات مادر، مگه میشه آقا دست گداییم رو پس بزنه؟ باب الحوائجه... مراد میده. توام از ته دلت بخواه که حاجت بگیری"
دلم گُرگر براش میسوخت. میفهمیدم چه سخته براش درک کردن اوضاع؛ اما کاری هم از دستم برنمیاومد. بهقدری بد شده بود همه چیز که من حتی به فکر جواب کنکور و درس و دانشگاه و هیچی نبودم. دقیقا همون موقعهام بود که طاها، مادرش رو فرستاده بود خواستگاری...
ادامه_دارد... 🔜
#تیموری ✍️
#داستان_سریالی 📨
⛱با حقیق هـمـراه باشـیـد
@haqiq_center
🔖 #رمان 📚
💓 #تا_پروانگی 🦋
4️⃣3️⃣#قسمت_سی_چهارم💌
ترانه با جیغ پرسید:
_طاها؟ پسر عموی خودمون؟ شوخی میکنی؟ باورم نمیشه...
_میدونم. حق داری.
_وای چه چیزای عجیب و جدیدی دارم میشنوم این روزا. خب؟ حالا میگی داستان چی بوده یا دق کنم از فضولی؟
_داستان! آره بیشترِ گذشتهی من شبیه قصه و داستانه. میفهمیدم طاها چند وقتیه که منو زیر نظر داره؛ اما میدونی اون موقعها مثل الان نبود، حداقل چشم و گوش من یکی بسته بود. اوایل اصلا برام مهم نبود که هیچ، تازه تو دلم مسخرش هم میکردم. اما دقیقا از وقتی مشکلم رو فهمیدم انگار دنیا برام رو دور معکوس میچرخید.
_وای ریحانه! خدا بگم چی کارت نکنه دختر... انگار دارم خواب میبینم و تو خواب میشنوم تموم این حرفا رو. یعنی طاها عاشق تو بوده؟ بعد تو مسخرشم میکردی؟
همانطور که نخهای دور شالش را دور انگشت میپیچید و باز میکرد، ادامه داد:
_دهه اول محرم بود و هیئت خونهی عمو مثل حالا پابرجا بود. با خانمجان رفته بودیم برای پاک کردن برنج و سبزی شب عاشورا. بعدم همون شب موندیم برای مراسم. فاطی داشت تو مجلس زنونه چایی میداد و نرگس قند پخش میکرد. هرسال باهم این کارا رو میکردیم اما اون موقع اوضاع من فرق کرده بود. افسرده شده بودم و مثل تازه یتیم شدهها نگاهم فقط به سیاهیهای در و دیوار بود تا یکم دلم روشن بشه به دیدن اسم امام حسین.
نفس عمیقی کشید و با لبخند دست روی دست ترانه گذاشت:
_شاید کار خود امام حسین بود، نمیدونم. با اینکه غم به این بزرگی چنبره زده بود رو سرنوشتم و کلی میتونستم در حق خودم دعا کنم اما یهو آه کشیدم و با همون دل شکسته فقط گفتم:"یا باب الحوائج! یعنی میشه بیام کربلا و آروم بشم؟"
_راستکی چه دعای عجیبی کردی.
_اوهوم... خب میدونی یه جاهایی آدم انقدر وا میمونه که از خودش میگذره حتی. میزنه به سیم آخر. منم دقیقا همینجوری بودم. از بچگی پای دیگهای نذری خونه عمو و هیئتش به هرچی خواستم رسیده بودم. انگار اون گوشهی توی حیاط، روی پلههای سیمانی با بوی شمعدونیهای آب خورده دنیام رو با امام حسین معامله میکردم هر سال.
_آخی. چقدرم جات خالی بود امسال، هم تو هم طاها.
زیرلب تکرار کرد:
_طاها. انگار دیروزه. چادر گلدارم رو پیچیده بودم دورم. نشسته بودم رو همون پلهها. سرم رو به نرده تکیه داده بودم. به شلوغیهای توی حیاط نگاه میکردم. تنها کسی که حواسش بهم بود خانمجان بود که براش مثل کف دست بودم.
از بوی خوش قیمهی بار گذاشته، گیج بودم و بخار برنجهایی که توی آبکش های ردیف شده می ریختن انگار تمام قاب رو به روم رو رویایی میکرد. به این فکر میکردم که چرا من؟ مگه چه گناهی کرده بودم؟ حتما یه عذابی بود که نازل شد بهم... مگه عذاب چه شکلیه؟ که یهو یکی از نزدیک گفت:
_خوبی ریحانه؟
چشمم پر از اشک بود وقتی سر برگردوندم و طاها رو دیدم!...
ادامه_دارد... 🔜
#تیموری ✍️
#داستان_سریالی 📨
⛱با حقیق هـمـراه باشـیـد
@haqiq_center
🔖 #رمان 📚
💓 #تا_پروانگی 🦋
5️⃣3️⃣#قسمت_سی_پنجم💌
چشمم پر از اشک بود وقتی سر برگردوندم و طاها رو دیدم.
_خوبی ریحانه؟
دلم میخواست با یه نفر حداقل درددل کنم! کسی که فقط گوش شنوا باشه اما لب از لب باز نکنه و هرچی که بشنوه بین خودمون بمونه فقط. اما نباید میگفتم و نتونستم چیزی بگم. فقط آه کشیدم و زیر لب "خوبم" ی تحویلش دادم. انگار ایندفعه اون حرف داشت واسه گفتن که پا به پا میشد. یه دقیقه نگذشته بود که فاطی با اون صدای جیغش از بالای پلهها داد زد:
_داداش
زیر چشمی نگاهش کردم که کلافه سر بلند کرد و جواب داد:
_بله؟
_امیرعباس زنگ زد گفت بنزین تموم کرده. سر چهارراه مونده.
_خب؟
_وا! برو دنبالش دیگه...
_الان؟ دستم بنده.
_کو قربونت برم؟ وایسادی بروبر داری منو نگاه میکنی که.
_وقت گیر آوردهها شوهرت.
_حالا کف دستشو بو نکرده که داریم برنج دم میکنیم الان... خستهست بیا برو انقد نق نزن دیگه.
_لا اله... بده سوییچ رو
_فدات شم وایسا اومدم.
همین که فاطی رفت، دستی به ریشش کشید و یجوری که انگار جون میکند گفت:
_راستی... زنعمو در جریانه... یعنی قراره مامان بهشون بگه که ایشالا آقاجون داره کارا رو ردیف میکنه... که ما و شما همین روزا...
_بفرما، اینم سوییچ.
و سوییچ رو پرت کرد پایین. اینبار حرص خودمم دراومده بود از خروس بیمحل شدن فاطی. البته میدونی که عمو همون موقعها هم بدش میاومد به دخترش بگیم فاطی. میگفت اسم فاطمه عزت و احترام داره. ولی خب من هنوزم از رو عادت میگم فاطی.
_بیخیال ریحانه. این فاطی راستکی بیموقع میاد وسط بحثا... حرف نصفه موندهی طاها چی بود حالا؟
_بنده خدا تو معذورات قرار گرفته بود و خب حیاطم کم شلوغ نبود. این بود که اصلا تا آخر شب یه کلمه هم نتونستیم دیگه صحبت بکنیم. همین که حرفش نصفه موند ذهنم درگیر شده بود. انگار یه چیزی نیشم میزد که فقط بپرسم و بدونم این روزا قراره ما و اونا چی بشیم؟ اما فرصت نشد هیچجوری. تا اینکه بعد از مراسم و شستن ظرفا و خلاصه جمعوجور کردن، عزم رفتن کردیم. تو خوابت برده بود و عمو نذاشت بیدارت کنیم. به طاها گفت ما رو تا خونه برسونه. برای اولینبار و فقط از روی کنجکاوی دونستن خورهای که افتاده بود به جونم خوشحال شدم از همراهی طاها. فاصلهی زیادی نبود. من عقب نشسته بودم و از همونجا هم میتونستم بفهمم که اونم بیطاقت گفتنه. اما چی... اینو نمیدونستم. کلید انداختم و توقع داشتم مامان که داشت توی خوابالو رو میبرد تو خونه، زودتر خداحافظی کنه اما برعکس وایساد و مجبور شدم من باشم که زودتر خداحافظی میکنم. از پنجره دیدم که با یه تک بوق راه افتاد و رفت. پوفی کشیدم و رفتم سراغ رختخواب پهن کردن.
داشتم جای تو رو مینداختم که خانمجان از وسط هال و همونجوری که چادر مشکیش رو تا میکرد گفت:
_اگه بهت بگم چه خبری امشب رسید به گوشم، از خوشحالی بال درمیاری ریحانه.
وحشت داشتم از شنیدن. من حالا نقص داشتم و البته این رو خانمجان خوب میدونست... میترسیدم از اینکه طاها از علاقش چیزی گفته باشه. هرچند که هنوز مطمئنم نبودم.
_اون پتو رو بکش رو بچه سرما نخوره، داشتم میگفتم. میدونی زنعموت چی میگفت؟
شونه بالا انداختم که یعنی حالا هرچی! ولی از دلم فقط خدا باخبر بود...
ادامه_دارد... 🔜
#تیموری ✍️
#داستان_سریالی 📨
⛱با حقیق هـمـراه باشـیـد
@haqiq_center
🔖 #رمان 📚
💓 #تا_پروانگی 🦋
6️⃣3️⃣#قسمت_سی_ششم💌
شونه بالا انداختم که یعنی حالا هرچی! ولی از دلم فقط خدا باخبر بود. خانمجان بالشی رو پشتش چپوند و با آخ بلندی تکیه داد.
_این کمر درد امروز امونم رو برید. داشتیم سبزی پاک میکردیم، زنعموت میگفت یکی از دوستای طاها رئیس کاروانه. کاروان میبره کربلا و میاره. میگفت چند وقتیه بند کرده به طاها که تو و حاجی چرا هنوز کربلایی نشدین؟ خلاصه یه جوری وسوسه و عشق رفتن افتاده به جونشون که عموت پیشنهاد داده پول فروش زمین بیبی که چند ساله مونده تو بانک و به هیچ دردی نخورده رو بکشن بیرون و ما و اونا و عمه زهره باهم اسم بنویسیم برای کربلا.
نمیتونی تصور کنی ترانه که چه حالی داشتم. هنوز چند ساعت نبود که این آرزو از ذهن و قلب و زبونم گذشته بود و حالا خانمجان از دست به یکی کردن رئیس کاروان و طاها و عمو برای برآورده شدن تنها حاجت دل من میگفت! تو بهت بودم که مامان ادامه داد:
_زنعموت به من گفت شمام اگه به دلتون هست و درس و اوضاع بچهها اجازه میده، بگین تا طاها بیفته دنبال کاراش. قربون خدا برم. حالا میفهمم حکمت فروختن زمین بیثمر بیبی چی بود و چرا اینهمه سال هیچکدوم از بچههاش ادعای حتی یه ریالشم نکرده بودن که بالاخره درمون دردی از گوشهی زندگیشون باشه.
دستاش رو بالا برد و با چشمی که پر از اشک بود گفت:
_یا امام حسین! بطلب آقا...
میخواستم بال دربیارم. برای من این اتفاق یهویی، هیچ دست کمی از معجزه نداشت. تمام کارها رو طاها کرد و چشم بهم زدیم، سه تا خانوادهی چند نفره تو اتوبوس نشسته بودیم و هر کدوم با یه حالی راه افتادیم سمت کربلا. آخ ترانه... اگه بدونی. اون روزا بهترین روزای عمرم بود که دیگه هیچوقت تکرار نشد. توی بینالحرمین نشسته بودم و با گریه خیره شده بودم به گنبد امام حسین. باورم نمیشد اومدم. نمیدونستم با چه زبونی تشکر کنم و چی بخوام اصلا. مگه هیچ آرزویی بالاتر از آرزوی خودم بود که به این سرعت برآورده شده باشه؟ خجالت میکشیدم حتی به چیز دیگهای فکر کنم جز پاک شدن از گناه و شفاعت خواستن که صدای حرف زدن خانمجان و زنعمو بین اون همه شلوغی پشت سرم میخکوبم کرد.
_فریده جان راستش هرچی دو دوتا چارتا کردم که حرفمو کجا و کی و چطور بهت بزنم به هیچی رسیدم. تا اینکه الان به خودم گفتم خب بندهی خدا؛ دیگه کجا بهتر از اینجا و چه فرصتی بهتر از حالا؟
بجز من و تو و خانمجان و زنعمو، بقیه تو حرم رفته بودن زیارت و عمه اینا رفته بودن بازار. تسبیح توی دستم خشک شده بود و نگاهم خشک تر. زنعمو عادت نداشت به رک نبودن اما ایندفعه داشت لقمه رو دور سرش میچرخوند و همینم ترسونده بودم. لابد فکر میکردن منی که به فاصله یه متر جلوتر نشسته بودم، گوش شنوای پچپچ بلندشون نیستم. یا شایدم موضوع من نبودم اصلا...
_گوشم با شماست بگو سادات خانم.
_والا به این قبلهای که جلوی روی ماست و خودش قسمت کرده که زائرش بشیم، خیلی وقته دنبال گفتنش بودم ولی انگار حالا وقتشه که بدونی.
دلم بین زمین و آسمون بود که جملهی بعدش رو گفت:
_هم من و هم حاجی و هم بچم طاها، میخوایم و از خدامونه که ریحانه بشه عروسمون.
و بجای خانمجان، این من بودم که وا رفتم...
ادامه_دارد... 🔜
#تیموری ✍️
#داستان_سریالی 📨
⛱با حقیق هـمـراه باشـیـد
@haqiq_center
🔖 #رمان 📚
💓 #تا_پروانگی 🦋
7️⃣3️⃣#قسمت_سی_هفتم💌
ترانه پرید وسط حرف خواهرش، زد روی پیشانیاش و گفت:
_وای ریحانه! من همون موقعم سن و سالم کم نبودهها. بالای ده یازده بودم، پس چرا هیچی ازین اتفاقاتی رو که میگی یادم نیست؟
_یه دختر بچهی یازده ساله عالم خودشو داره، توام که کلا دیر بزرگ شدی. البته عقلی...
_قربون تعریف و تمجید کردنت برم من. حالا ول کن این حرفا رو... داشتی میگفتی. حس میکنم کمکم دارم شاخ درمیارم.
_زندگی من دقیقا شبیه سیبی بود که وقتی افتاد بالا هزار تا چرخ زد و هر دفعه یه رخی نشون داد بهم. میدونی که طاها پسر خوبی بود و هست. قد بلند و چهارشونه، با لبخندی که همیشه چهرهش رو مهربونتر از چیزی که بود نشون میداد، البته خودت که کم ندیدیش.
_ولی الان که همچین خندون نیست.
_چند سالی هست که ندیدمش...
_هنوزم عصای دست عمو و همه کارهی مغازهی تو بازاره. الهی بمیرم... اصلا فکر نمیکردم همچین گذشتهای داشته باشه.
_خبر داشتم که خیلی از دخترای دور و اطرافم بهش فکر میکنن و رویاهایی بافتن. اما عجیب بود که این وسط چرا من؟ من هیچوقت بیشتر از حال و احوال باهاش همکلام نشده بودم و هیچ خاطرهی مشترکی هم جز بازیهای بچگی وسط حیاط خونهی عمو و بیبی نداشتیم.
_شاعر میگه: پاسخ بده از این همه مخلوق چرا من؟ تا شرح دهم از همهی خلق چرا تو؟ هعی... خب بقیشو بگو.
چشم به دهان ریحانه دوخته بود که صدای زنگ باعث شد اَه غلیظی بگوید:
_ای بابا. کدوم وقت نشناسیه که پرید وسط خاطرهها؟
_پاشو درو باز کن ترانه. شاید شوهرت باشه
_آخ آخ اصلا حواسم به نوید نبود.
همانطور که عقبعقب سمت در اتاق میرفت گفت:
_ببین من اگه امشب تمام ماجرا رو نشنوم دق میکنما
_باشه! فعلا برو.
حالا که غرق گذشته شده بود و گوش شنیدن پیدا کرده بود، نوید آمده بود. ترانه را با خودش مقایسه میکرد. از دید او هنوز هم بچه بود و همانقدر معصوم و دوست داشتنی. فقط نمیدانست این بچه، آنهمه زبان را از کجا آورده بود که مقابل ارشیا ناگهان قد علم کرد و طرفداریش را کرد؟ خریدهای جدیدش را با حوصله جمع کرد و گوشهای گذاشت. یعنی ارشیا در چه حالی بود؟ از دور همیشه برایش نگرانتر میشد. تازه نمازش را خوانده بود. دلش توی کربلا جا مانده بود. کتاب ارتباط با خدا را برداشت و زیارت عاشورا را باز کرد. از سجده که بلند شد، اشکهایش را پاک کرد و دست روی شکمش گذاشت. یعنی باید باور میکرد که معجزه شده؟ که دستی بالاتر از دست دکترها و علم آمده و همهی کاسه و کوزههای بهم زدهی ذهنیاش را دوباره چیده بود؟ چادر نمازش را عمیق بو کشید.
_بوی خانمجان رو میده هنوز، نه؟
نگاهش چرخید به ترانه که کنارش نشسته بود. سرش را تکان داد و حرفش را تایید کرد.
_آره بوی عطر همیشگیش رو میده.
_خدا رحمتش کنه. هرچند من هنوز باور ندارم که رفته. یعنی نمیخوام اصلا بهش فکر کنم.
_زود رفت!
_ما هم میریم. دیر و زود داره. میگم فعلا بسه بیا بجای فکرای پر از غم، بقیهی قصه رو بشنویم.
_نوید چی؟ شام؟
_اووه، اولا کو تا شام. دوما نوید بدبخت انقدر خستهست که گرفته تخت خوابیده. خب بگو.
گوشهی سجاده را تا زد و پرسید:
_تا کجا گفتم؟
_اصل ماجرا. ابراز علاقهی دستهجمعی خانوادهی عمو تو کربلا.
ادامه_دارد... 🔜
#تیموری ✍️
#داستان_سریالی 📨
⛱با حقیق هـمـراه باشـیـد
@haqiq_center
🔖 #رمان 📚
💓 #تا_پروانگی 🦋
8️⃣3️⃣#قسمت_سی_هشتم💌
ریحانه نفس عمیقی کشید و گفت:
_نمیتونم بهت بگم تو چه شرایطی بودم. نتونستم بمونم و صحبتای بعدیشون رو گوش بدم. مطمئن بودم که مادرم تنها رازدار زندگیمه و چیزی بروز نمیده... و البته میدونستمم که چقدر خانوادهی عمو رو همهجوره دوست داره و روشون حساب باز میکنه. یعنی این خواستگاری داغه روی دل بود فقط. چون بهرحال ما نمیگفتیم که اوضاع از چه قراره. از طرفی همون زنعمویی که با مهر میگفت منو دوست داره و میخواد عروسش بشم، اگر بو میبرد که تک پسرش هیچوقت بچهدار نمیشه اونوقت همینجوری باقی میموند؟
_یعنی خانمجان همونجا در دم گفت نه؟ حتی فکرم نکردین؟ آب پاکی رو ریختین رو دستشون؟
_نه. خانمجان بندهخدا، جا خورده بود و نمیدونست چیکار کنه که عاقلانه باشه. این بود که خواسته بود تا مثلا با من در میون بذاره. باقی سفرم فقط اشک و آه بود و حسرت. از زیر نگاههای سنگین زنعمو و عمو و حتی طاها فراری شده بودم. یه بارم که خیلی طاقم کم شد، طاها رو لعنت کردم که بچگی کرده. که اصلا چرا باید تو کربلا این قضیه رو باز میکردن؟ مگه من چندبار دیگه میتونستم بیام زیارت؟ دلم شکسته بود شکستهترم شد. موقع خداحافظی توی حرم امام حسین نذر کردم که همهچیز ختم به خیر بشه و یه روزی منم دلم از این غم رها بشه. البته اون نذر هیچوقت ادا نشد به هزار دلیل. تمام مسیر برگشت چشمم به جاده بود و نگران روزهای پیش رو بودم. زنعمو وقت خواسته بود برای جلسهی رسمی خواستگاری. خانمجان انگار مونده بود سر بدترین دوراهی عالم. دروغ چرا. از وقتی فهمیده بودم طاها بهم علاقه داره نمیتونستم نبینمش. نه اینکه به چشم ظاهر... منظورم اینکه نمیتونستم نادیده بگیرمش. هیچ بعید نبود که بعد از اون بتونم با کسی ازدواج کنم که همهچی تموم باشه، درحالیکه طاها بود. دانشجوی ترم آخر بود و عمو همهجوره کسب و کارش رو براش راه انداخته و ساپورتش میکرد. خانوادش آشنا بودن و من از خدام بود برم توی خونهی کسی که بعد از بابام، سایهی بالا سرمون شده بود. اما...
_اما عیب و ایرادی که مهر کرده بودن رو پیشونیت و راستگوییتون، شد بلای جونت نه؟
_دقیقا. به خانمجان گفتم اعصاب خودت رو خورد نکن. باهاشون برای آخر هفته قرار بذار. میدونی چی گفت؟ براق شد بهم و زد به صورتش و گفت:" از تو توقع نداشتم ریحانه جان! تو دختر دستهی گل منی؛ اما مادر نمیشه منکر مشکلت بشیم. عموت بنده خدا از دار دنیا همین یه پسر رو داره، درسته دخترم دارهها اما نوهی پسری داستانش فرق داره جونم. ما فامیلیم. اگرم الان چیزی نگیم، بعدا که معلوم شد، همه میفهمن چجوری تف تو یقهی خودمون انداختیم. من اونوقت چجوری سرمو بگیرم بالا جلوی سادات؟ به اون خدا که خودش شاهده، دل به دلم نیست که اصلا باید چیکار کنم؛ منم دوست دارم یه جوان رشید مثل طاها دامادم بشه، ولی...
ناراحت نشدم از چیزایی که میشنیدم ترانه. هیچکسی تقصیر نداشت. تقدیر و پیشونی نوشت من مشکل داشت.
_ریحان. ناراحت نشی خواهر ولی میشه بپرسم چرا و چجوری فهمیدی که بچهدار نمیشی؟
_مفصله. هرچند، حالا که میبینی سرنوشتم عوض شده. یعنی از وقتی برگهی آزمایش توی آزمایشگاه رو دادن دستم، مطمئن شدم که نمیشه به جنگ با تقدیر رفت.
_عجب! خانمجان، فکر میکرد میخوای طاها رو دور بزنی که قرار خواستگاری گذاشتی؟
_نه. میترسید بچگی کنم و از روی خام بودن عاشق بشم و بیفتم به تب تندی که زود به عرق میشینه. ولی من تا ته این ماجرا رو خونده بودم. نمیخواستم بیعقلی کنم. بخاطر همینم روی حرفم موندم. اصرار کردم که هروقت زنعمو زنگ زد باهاش قرار بذار، بقیهی چیزا با من. خانمجان تا دم در اتاق دنبالم اومد و گفت:
_اگه دلت خواست به منم بگو چی تو سرت میگذره.
_میخوام خودم با طاها حرف بزنم.
جیغ خفیفی کشید و گفت:
_خاکبهسرم. دیوونه شدی دختر؟
نگاهم افتاد به چینهای روی پیشونی مهربونش. با آرامش دستش رو گرفتم و بوسیدم:
_خیالت راحت خانمجان، کاری نمیکنم که خجالت زده بشی.
و وقتی نگرانیش رو دیدم توی تصمیمم قاطعتر شدم
ادامه_دارد... 🔜
#تیموری ✍️
#داستان_سریالی 📨
⛱با حقیق هـمـراه باشـیـد
@haqiq_center
🔖 #رمان 📚
💓 #تا_پروانگی 🦋
9️⃣3️⃣#قسمت_سی_نهم💌
کنار دیوار ایستاده بودم و گوشهی چادرم رو مدام مچاله میکردم و باز میکردم. پر بودم از استرس. هنوز نمیدونستم کاری که میخوام بکنم درسته یا غلط. مطمئن بودم پشیمون میشم اما خب باید وجدانم رو راحت میکردم. کلافه بودم، به ساعت مچیم نگاه کردم. ظهر بود و صدای اذان چند دقیقهای میشد که قطع شده بود... میدونستم عمو حالا رفته مسجد و بعدم میره خونه برای ناهار و چرت بعدازظهرش. با قدمهای کوتاه و لرزون راه افتادم سمت مغازه. توی نظر اول کسی رو ندیدم اما خوب که گوش دادم صدای طاها رو شنیدم. گوشهی سمت راست مغازه، پشت یه دیوار پیشساخته، سجاده پهن کرده بود. انگار داشت دعای بعد نمازش رو میخوند. وقتی تو اون حالت دیدمش یه لحظه دلم لرزید. اما من ناقص بودم. باید تلقین میکردم تا واقعیت رو بپذیرم. مجبور بودم که با خیلی چیزا کنار بیام و از خیلی چیزا بگذرم.
روی صندلی چرم پایه کوتاه، کنار میز نشستم. چشم دوختم به کفشهای مشکیم. نفسهای آخرش بود. اما کجا دل و دماغ خرید داشتم من؟
خیلی تحت فشار بودم. هنوز هیچی نشده، بغض کرده بودم و منتظر یه تشر بودم. تا بشم ابر بهار و وسط مغازه، هایهای بزنم زیر گریه.
_شما کجا اینجا کجا ریحانه خانم؟
صدای پر از تعجبش رو که شنیدم سر بلند کردم. هیچوقت اینجوری با دقت نگاهش نکرده بودم. سنی نداشت اما خط اخم روی پیشونیش داشت عمیق میشد. موهایی که روی پیشونیش ریخته بود رو داد عقب و منتظر جوابم موند. عجلهای نداشتم چون آدم شجاعی نبودم.
آستین پیراهن آبی رنگش رو تا آرنج بالا زده بود و جانماز تا شده توی دستش بود. انگار از سکوتم بیشتر شک کرده بود که گفت:
_خیره ایشالا.
باید یه حرفی میزدم. دهن باز کردم و زیرلب سلام گفتم. نشست چند صندلی اون طرفتر و جواب داد:
_علیکسلام. اتفاقی افتاده؟
_اتفاق؟ نمیدونم...
_زنعمو خوبه؟ ترانه؟
_خوبن اما من... من باید باهات... باهاتون... حرف بزنم.
داشتم جون میکندم و بخاطرش از دست خودم کفری بودم. آروم یه جمله یا شاید آیه گفت و بعد شنیدم:
_گوشم با شماست.
کیفم رو باز کردم و قرآن کوچیکم رو گذاشتم روی میز.
_میشه قسم بخوری که هر چی شنیدی بین خودمون بمونه؟
چشماش چهارتا شده بود. اون موقع، عقلم نمیرسید کارم خوبه یا بد. فقط توقع داشتم چون دوستم داره، بیچون و چرا قبول کنه.
_نیازی به این کارا نیست دخترعمو. چشم بین خودمون میمونه.
_نه! اینجوری نمیشه. خیالم راحت نیست.
_مرده و قولش.
_اما...
_به من اعتماد نداری؟
_این روزا به هیچی اعتبار نیست...
طوری از روی صندلی بلند شد که دلم هری ریخت پایین.
ادامه_دارد... 🔜
#تیموری ✍️
#داستان_سریالی 📨
⛱با حقیق هـمـراه باشـیـد
@haqiq_center
🔖 #رمان 📚
💓 #تا_پروانگی 🦋
0️⃣4️⃣#قسمت_چهلم 💌
طوری از روی صندلی بلند شد که دلم هری ریخت پایین. نمیدونم بیشتر شوک بود یا عصبی اما صداش بلندتر از همیشه بود:
_این حرفا چه معنی میده ریحانه؟ میگی چی شده یا میخوای به بچه بازیت ادامه بدی؟
ناراحت شدم از لحن تندش اما بالاخره اومده بودم که بگم.
_بچه بازی نیست پسرعمو... قسم نخور اما قول بده که هرچی شنیدی بین خودمون بمونه.
داشت صبوری میکرد، با کلافگی نشست و گفت:
_خیلی خب. هرچند هنوز نمیدونم چه اتفاقی افتاده و قراره چی بشنوم.
دست روی چشم راستش گذاشتش و ادامه داد:
_اما به روی جفت چشمام. رازداری میکنم، خوبه؟ بفرمایید.
جونم به لبم رسید تا گفتم:
_من... من نمیتونم با شما... یعنی زنعمو خواستگاری... خب... زنعمو زنگ زده برای خواستگاری ولی من... من نمیتونم یعنی ما نمیتونیم باهم ازدواج کنیم!
سرخ و سفید و کبود شدم و شد. معلوم بود که خجالت کشیده. منم وقیح نبودم، مجبور بودم.
_آخی ریحان، الهی بمیرم براتون. طاها چی گفت؟
_طاها متعجب بود. دو سه دقیقه سکوت کرد و بعد پرسید:" یعنی شما با من مشکل داری؟"
خندم گرفته بود از تصور اشتباهش.
_یا علاقه نداری که ...
نیشخند زدم و سرم رو انداختم پایین. دستام توی هم گره شده بود و انگار زمین و زمان بهم دهن کجی میکرد. صدام میلرزید وقتی گفتم:
_بحث این چیزا نیست پسرعمو. مشکل از منه...
_یعنی چی؟ چه مشکلی؟
_گفتنی نیست اما ازتون میخوام تو مراسم خواستگاری اونی که مخالفت میکنه شما باشین نه من.
باور کن ترانه هر ثانیه که میگذشت، چشماش بیشتر گرد و دهنش بازتر میشد. بندهخدا هنوزم دلم برای حال اون روزش میسوزه. یهو رگ گردنش ورم کرد و پرسید:
_پای کسی دیگه وسطه؟
_نه!
انقدر محکم نه رو داد زدم که خودم ترسیدم.
_با دلیل قانعم کن ریحانه.
دوباره گوشهی چادر مشکیم، تو مشتم مچاله میشد. صورتم میسوخت و تنم یخ کرده بود. از خجالت هزار بار مردم و زنده شدم و بالاخره قانعش کردم.
_من... بچهدار نمیشم... هیچوقت!
و زدم زیر گریه. نمیدونم چقدر گذشت. چند دقیقه و چند ثانیه، اما فقط صدای هقهق خودم رو میشنیدم. سکوت سنگینش نشون میداد که چقدر بدحاله. دوست داشتم یه چیزی بگه. مسخرست اما حتی توقع دلداری هم داشتم ازش. هنوز دستم روی صورتم بود و دلدل میکردم برای اینکه بدونم خب حالا چی میشه؟ که تمام فرضیههام ریخت بهم وقتی صدای باز شنیدن در رو شنیدم. فکر کردم زده بیرون. اما با "یاالله" گفتن عمو انگار برق سه فاز بهم وصل کردن!
ادامه_دارد... 🔜
#تیموری ✍️
#داستان_سریالی 📨
⛱با حقیق هـمـراه باشـیـد
@haqiq_center
🔖 #رمان 📚
💓 #تا_پروانگی 🦋
1️⃣4️⃣#قسمت_چهل_یکم 💌
با "یاالله" گفتن عمو انگار برق سه فاز بهم وصل کردن. دست لرزونم رو از روی صورتم برداشتم و و به صحنهی تار شدهی روبهروم نگاه کردم. عمو مبهوت، اون وسط وایساده بود و نگاهش بین من و پسرش دو دو میزد. و طاها! انگار هیچوقت انقدر درمونده نبود. حس مرگ داشتم. دوست داشتم زمین دهن باز کنه و منو درسته ببلعه ولی عمو چیزی نفهمیده باشه؛ یا فکرش به جاهای دیگه نرفته باشه. نمیتونی تصور کنی چه حالی داشتم. تو یه لحظه به تمام ائمه و پیغمبرها متوسل شدم تا فقط آبروم حفظ بشه. گوشی مغازه زنگ خورد و شد ناجی. سکوت که شکسته شد، انگار سنگینی جو هم ناخواسته کمرنگتر شد. دو سه تا استغفارش رو شنیدم. راه افتاد و از پشت میز، گوشی رو برداشت. انگار فقط میخواست یه فرصتی به ما بده.
با ترس به طاها نگاه کردم. بلند شدم و چادری که سر خورده بود رو دوباره روی سرم کشیدم. با کمترین صدای ممکن که از شدت گریه دورگه شده بود گفتم:
_تو رو خدا پسرعمو. قول دادی.
هیچوقت طرز نگاهش رو نفهمیدم و فراموشم نکردم. فقط دوتا سوال کرد:
_ریحانه، راست بود؟
_بخدا که بود.
_قسم...
_قسم خوردم که باورت بشه.
و سوال دومش این بود:
_اگه من قبول کنم چی؟
آب رو آتیش بود، همین یه سوال پر از تردیدش برام. چون حتی اگر از روی احساسم میگفت بازم نامرد نبود که دو دقیقهای پسم بزنه. ولی خب حکایت در دیزی بود و حیای گربه. پچپچها و نصیحتهای خانمجان توی گوشم پیچ و تاب میخورد و آیندهای که تو همین چند روز هزار بار برام به تصویر کشیده بود. باید تمومش میکردم تا اوضاع بدتر از این نشده بود، و جوابش رو دادم:
_نمیخوام یه عمر با دلواپسی زندگی کنم.
حواسمون پرت عمو شد...
_چی شده ریحان جان؟ نبینم اشک به چشمات نشسته باشه. تو کجا، اینجا کجا؟
برگشتم طرفش ولی سرم رو انداختم پایین. اشکهام رو پاک کردم. واقعیت این بود که نمیدونستم باید چی بگم. عمو جلومون ایستاد. چشمم به تسبیح آبی رنگ دونه درشت توی دستش بود که با بلاتکلیفی یا شایدم بیاعصابی، بیهدف دونههاش رو بالا و پایین میکرد. حالا چی میشد؟
_لا اله الا الله. تو بگو طاها... اینجا چه خبره بابا؟ ما چیز پنهونی نداشتیم؛ داشتیم؟
_نه آقاجون
_خب. بسم الله. پس بگو بدونم چرا این دختر این وقت ظهر، وسط مغازهی عموش نشسته و مثل ابر بهار داره گریه میکنه؟
انقدر از استرس، لبم رو جویده بودم که طعم خون رو حس میکردم. طاها شاید خیلی از من بیچارهتر بود. نفسش رو مردونه بیرون فرستاد و گفت:
_ما... خب درسته که بدون اجازهی شما بود اما باید در مورد یه... یعنی باید باهم حرف میزدیم.
_معلومه که باید حرف میزدین اما اینجوری؟ مگه شما خونه و خانواده ندارین؟ مگه از قول و قرار مادراتون بیخبرین؟
وقتی دید ما چیزی نمیگیم ادامه داد:
_بخدا که ریحانه نمیگم اینا رو که تو رو توبیخ کنم عمو. خطا رو پسر خودم کرده که حرمت تو رو نگه نداشته. اگه عقلش شیرین نبود که آخر هفته و خونهی حاج عموش و مراسم خواستگاری رو ول نمیکرد که بیاد تو بازار، کلامش رو بگه به دختر عموش.
وای از تهمتهایی که داشت به طاها زده میشد و خاک بر سر من که فقط شده بودم شنونده. مجبور بود که جواب بده...
_آقاجون حق با شماست؛ ولی ریحانه که غریبه نیست.
_د چون از یه ریشهایم میگم عاقلتر باش پسر. تف سر بالاست هر یه اشتباهی که بکنی. حالا خواسته باشه یا ناخواسته!
_ما که گناهی نکردیم فقط...
قدم بلند که برداشت و مقابل طاها قد علم کرد دلم هری ریخت.
_مگه چه گناهی قراره... لا اله الا الله! از تو توقع ندارم طاها.
_حق با شماست. اشتباه از من بود، شرمندهام.
عمو سعی میکرد آروم باشه؛ چون سردرگم بود وقتی از هیچی خبر نداشت. با مهر، نگاه به من کرد. دست گذاشت روی سرم و پیشونیم رو بوسید.
_به ارواح خاک داداشم طاقت دیدن اشکای تو رو ندارم ریحانه. بخاطر همینم بهم ریختم. من از طرف این پدر صلواتی قول شرف میدم که وقتی شدی زن زندگیش، نذاره آب تو دلت تکون بخوره و نم به چشمات بشینه. آره باباجون؟
هرچند ته دلم غنج رفت از تصورش اما تمام دلواپسیم رو ریختم توی چشمام و زل زدم بهش. تا حالا ندیده بودم داغون شدن یه مرد رو... ولی اون روز همه چی فرق میکرد. عمو منتظر تاییدش بود هنوز دوبار دهن باز کرد بیهیچ صوتی اما دفعهی سوم فقط گفت:
_نه!
ادامه_دارد... 🔜
#تیموری ✍️
#داستان_سریالی 📨
⛱با حقیق هـمـراه باشـیـد
@haqiq_center
🔖 #رمان 📚
💓 #تا_پروانگی 🦋
2️⃣4️⃣#قسمت_چهل_دوم 💌
خطهای روی پیشونی عمو انگار کمکم تبدیل به کورگره میشد. با تشر گفت:
_حرف حسابی داری بگو تا بشنویم بابا.
طاها فکش منقبض شده بود. دستی به موهاش کشید و با سری که پایین بود گفت:
_آقاجون ما یکم فرصت میخوایم. با اجازهی شما البته... بهتره قرار آخر هفته رو فعلا کنسل کنید.
_یعنی چی؟
_یعنی همین. مامان و زنعمو عجله دارن ولی ما نداریم.
_تو که تا همین دیشب آتیشت تند بود و چوب خط میکشیدی رو در و دیوار واسه پنجشنبه! پدر خواهرت رو درآوردی واسه لباسی که میخوای بپوشی. حالا چی شده که حرفت دوتا شده؟
سوختم ترانه. دلم شکست برای طاها و دلش و آبروش. شکستم وقتی رنگ چهرش عوض شد و با خجالت رو برگردوند. آخ... کاش عمو انقدر راحت دست دلش رو پیش من رو نمیکرد. کاش اصلا اون روز سرزده سر نمیرسید تا اینهمه بد تموم نمیشد همه چی. صداش میلرزید:
_دیشب تا حالا، خیلی باهم توفیر داره آقاجون. ما فعلا آمادگی ازدواج نداریم.
_این حرف توعه یا ریحانه؟
_فکر کنید هر دو.
_آره ریحان جان؟ پس واسه همین داشتی زار زار گریه میکردی؟
اصلا نمیفهمیدم چرا عمو گیر داده تا مقصر رو شناسایی و داستان رو موشکافی کنه. داشتم میمردم که طاها ضربهی آخر رو زد:
_آره بابا. من بهش گفتم که فعلا نمیتونم بهش قول ازدواج بدم چون خودمم مرددم. هنوز شک دارم. اصلا... اصلا ازدواج فامیلی خوب نیست. شاید یکی دو سال دیگه بتونیم بهش فکر کنیم. شایدم هیچ وقت! راستش من فعلا... فعلا پشیمون شدم.
تند و تند گفت و یهو ساکت شد. نفهمیدم کی دست عمو بالا رفت اما وقتی محکم خوابوند توی گوش طاها، مردم و زنده شدم و جیغ کوتاهی کشیدم. کباب شدم برای بیگناه بودنش و مجازاتی که بابت ازخودگذشتگیش داشت میشد. نتونستم تحمل کنم. به خودم لعنت فرستادم و با همون حال خرابم از مغازه زدم بیرون.
ترانه از جعبه چوبی روی پاتختی دستمالی بیرون کشید و اشکهایش را پاک کرد.
_الهی بمیرم... چه داستان عاشقانهای سوزناکی! پس چرا من خنگ هیچی از اینایی که میگی رو یادم نمیاد اصلا؟
_عزیزم... از کجا باید میفهمیدی؟ این راز بین من و عمو و طاها و خانمجان موند. یعنی هیچ حرفی از اون مغازه درنیومد. یکی دو روز بعد از ماجرا بود که زنعمو وقتی من خونه نبودم اومده بود و بندهخدا با هزار آسمون ریسمون بهم بافتن گفته بود که طاها فعلا برای ادامه تحصیل میخواد بره اصفهان پیش دوستش. اگه اشکالی نداره فعلا صبر کنیم. خلاصه به هر بهونهای که میشد جوری که خانمجان ناراحت نشه سر و ته قضیه رو هم آورده بود.
_وا! یعنی زنعمو متوجه نشده بود چی به چیه؟
_نه. نمیدونم. اما هیچوقت به روی من نیاورد و بندهخدا همیشه موقع دیدنم، یه شرم و خجالتی داشت. بهم خوردن ازدواجمون رو از چشم طاها میدیدن.
_اینجوری که توام خراب شدی.
_اینکه فکر کنن طاها به این نتیجه رسیده که برای ساختن زندگی مشترک زوده بدتر بود یا اینکه میفهمیدن من مشکل دارم؟
_ببینم یعنی طاها به همین راحتی از همه چی دست کشید؟
_معلومه که نه...
_خب؟!
_ول کن ترانه. سرم داره میترکه از درد. بلند شو یه مسکن بهم بده. این بساط اشک و آه رو هم جمع کن
_ریحانه. تو رو خدا بشین بقیش رو تعریف کن.
_بقیهی چی رو؟
_که طاها چیکار کرد؟
_میبینی که... کاری از دستش برنیومد.
_چه دنیای غریبیه.
_بیشتر از اونی که فکرشو کنی.
_داری می خوابی؟ من که عمرا امشب خواب به چشمم بیاد. احتمالا باید تمام گذشته و خاطرهها رو دوره کنم تا ببینم چیزی یادم میاد یا نه.
_خوشبحالت که انقدر بیکاری...
_الان به احترامت فقط سکوت میکنم و میرم قرص بیارم.
_نمیخواد.
_مطمئنی؟
_آره. برای بچه خوب نیست.
اتاق که تاریک شد و خلوت، چادر نماز را روی سرش کشید و یک دل سیر گریه کرد. خلا نبود ارشیا را بیشتر از همیشه حس میکرد!
ادامه_دارد... 🔜
#تیموری ✍️
#داستان_سریالی 📨
⛱با حقیق هـمـراه باشـیـد
@haqiq_center
🔖 #رمان 📚
💓 #تا_پروانگی 🦋
3️⃣4️⃣#قسمت_چهل_سوم 💌
تمام شب را کابوس دید. کابوس سالهای دوری که گذشته بود و آیندهی نامعلومش. صبح همین که چشم باز کرد با تمام خستگیِ بد خوابیدن و کرختی که داشت، تقریبا حمله کرد به گوشی زیر بالش، ولی هیچ خبری از تماس ارشیا روی موبایلش نبود. بیشتر از اینکه ناراحت بشود، نگران شده بود. باید از حالش با خبر میشد. با همان چشمهای خمار از خواب، به رادمنش پیام داد.
"سلام وقتتون بخیر، آقای رادمنش از ارشیا خبری ندارید؟"
تا نیم ساعت منتظر جواب ماند. بیفایده بود. دلشورهی بدی افتاده بود به جانش. ولی با بلند شدن صدای زنگ و دیدن اسم رادمنش خوشحال شد.
_الو سلام
_سلام خانم نامجو، احوال شما؟
_ممنونم
_بهتر هستین؟
_خداروشکر بله. پیام رو خوندین؟ خبری ندارین؟ ندیدینش؟
_چه عرض کنم.
_چیزی شده؟ فشارش رفته بالا؟
_میدونید چی برام جالبه؟ اینکه هردوتون از من جویای احوال همدیگه میشین. در حالیکه خیلی سخت نیست برای دوتا آدم عاقل و بالغ که باهم حرف بزنن یا...
چه ذوقی کرد از اینکه فهمید او هم نگران حالش بوده. ولی امان از غروری که همیشه وزنهی سنگین مقابل خوشبختیشان شده بود.
_بله حق با شماست اما رفتار چند روز پیش ارشیا رو که یادتون نرفته؟
_دیشب پیشش بودم. حالش چندان مساعد نیست. قصد دخالت ندارم ولی جای شما بودم تو این شرایط تنهاش نمیذاشتم. اون روز عصبی بود. نباید به دل میگرفتین. یا حداقل بزرگواری میکردین و مثل همیشه کوتاه میاومدین.
_آخه...
_خانم نامجو، من مطمئنم که گذشتهی ارشیا هنوز برای شما مبهمه! قصد ندارید این کور گره رو باز کنید؟
_چه گرهای؟ منظورتون چیه؟
_اگر چند سالی شما باهاش زیر یه سقف بودین، من باهاش بزرگ شدم. حال روحیش خرابه.شما باید کمکش کنید. در ضمن بنده در مورد ماجرای بچه حرفی نزدم چون به خودم اجازهی دخالت ندادم اما شما از همین موضوع سواستفاده کنید! معذرت میخوام سرم خیلی شلوغه امروز. امری بود در خدمتم.
__ممنونم، خدانگهدار
_خدانگهدار.
حرفهای رادمنش را نمیفهمید! گفته بود که حالش مساعد نیست و از گذشتهای حرف میزد که شاید به اشتباه تمام این سالها را نشنیده بودش.
باید تصمیمش را میگرفت، یا میرفت و سعی میکرد برای ساختن دوباره اما متفاوت؛ یا باید توی همین گرداب بیخبری دست و پا میزد. بسمالله گفت و بلند شد. حالا فقط سرنوشت خودش مهم نبود، پای آیندهی یک بچه هم در میان بود. یا رومی روم یا زنگی زنگ!
هرچقدر ترانه اصرار و تهدید کرد، فقط گوش داد و دست آخر گفت:
_خواهرم تو نمیتونی با همهی مهربونیت فردای من و بچم رو تضمین کنی. باید برم.
و بالاخره ترانه هرچند با ناراحتی اما رضایت داد به رفتن خواهرش. تمام طول مسیر را به این فکر کرد که ارشیا چه برخوردی دارد و خودش باید چگونه رفتاری داشته باشد؟ انگار اینبار همهچیز با همیشه فرق داشت!
ادامه_دارد... 🔜
#تیموری ✍️
#داستان_سریالی 📨
⛱با حقیق هـمـراه باشـیـد
@haqiq_center
🔖 #رمان 📚
💓 #تا_پروانگی 🦋
4️⃣4️⃣#قسمت_چهل_چهارم 💌
در اتاق را که باز کرد هجوم هوای سرد، تمام تنش را لرزاند. مطمئن بود تا ساعتها باید چیزهایی که ارشیا روی زمین پرت کرده بود را جمع کند. نفسش را فرستاد بیرون و آهسته وارد شد. همهجا ساکت و تقریبا تاریک بود. چادر را از سرش برداشت و آرام چند قدمی جلو رفت. میترسید که همسرش خواب باشد و خوابش را برهم بزند. نگاهش روی در نیمه باز اتاق زوم شد و بعد دورتا دور سالن چرخ خورد. شوک شد. چیزی که می دید را باور نداشت. ارشیا آنجا روی مبل دراز کشیده و چادر نماز او روی صورتش بود.
نمیدانست چه تعبیری از این کار داشته باشد اما از غرور همسرش مطمئن بود. ارشیا و این رمانتیک بازیها؟ باور کردنی نبود. از ذوق هزار بار مرد و زنده شد. شاید خوب نبود اینطور مچگیری کردن. با همان لبخندی که حالا پهنای صورتش را پر کرده بود آهسته راه افتاد به سمت در که با صدای او میخکوب شد:
_کجا؟
برگشت و نگاهش کرد. چادر را جمع کرده و با چشمانی که به رنگ خون بود به سقف زل زده بود. پس بیدار بود! هنوز برای جواب دادن دو دل بود که خودش دوباره گفت:
_نتونست نگهت داره؟ خواهرت رو میگم.
با آرامش نشست و با لحنی که پر از تمسخر بود، ادامه داد:
_اون روز که خوب شاخ و شونه میکشید. چی میگفت؟ آهان. به عنوان تنها عضو خانوادت و حامیت داره میبرت. وقتی دنبال یه بچه راه میفتی و بهش اعتماد میکنی ازین بهتر نمیشه. پس فرستادت.
داشت زخم زبان میزد. پای گچ گرفتهاش را گذاشت روی میز و مثل کسی که فاتح جنگ شده تکیه زد به مبل. ریحانه نمیدانست دم خروس را باور کند یا قسم حضرت عباس را؟ این برخورد تند را قبول کند یا صحنهای که در اوج غافلگیری دیده بود؟ چقدر صبور بود که توی همین شرایط هم خوشحال میشد از اینکه همسرش سعی میکند فرو نریزد!
کلیدی که هنوز توی مشتش مانده بود را روی کانتر آشپزخانه گذاشت و از نایلونی که همراهش آورده بود دمپاییهای لژدار جدیدش را برداشت و با حوصله بهپا کرد. متوجه سنگینی نگاه ارشیا بود اما نباید به روی خودش میآورد. این تو بمیری از آن تو بمیریها نبود.
همیشه که نباید خودش برای آشتی پا پیش میگذاشت. این همه غرور و خودشیفتگی برای زندگی زناشویی خوب نبود اصلا. شروع کرد به جمع و جور کردن وسایل پخش شده روی مبلها و زمین.
_جالبه! سکوتت جالبه. میشه بجای تمییزکاری بشینی، وقتی دارم باهات حرف میزنم؟
با کف دست، خوردههای نان روی میز را جمع کرد و نگاهش خورد به شیشهی مربایی که تازگیها پخته بود. مربای سیب خورده بود؟ بدون کره؟ ارشیا خم شد و با عصبانیت دستش را کشید.
_با توام، نه در و دیوار
چشم توی چشمهای مردانهاش انداخت و زمزمه کرد:
_همیشه تلخ بودی.
دست ارشیا که شل شد، رو به رویش نشست. با بغض ادامه داد:
_ولی نه... هیچوقت به اندازه ی این روزا نبوده. وقتی میگی سکوت نکنم یعنی به توهینات جواب بدم. یعنی بگم حق نداری از همسرت اینجوری استقبال کنی!
به وضوح حس کرد که چهرهی ارشیا با هر جملهای که میشنود پر از تعجب میشود.
ادامه_دارد... 🔜
#تیموری ✍️
#داستان_سریالی 📨
⛱با حقیق هـمـراه باشـیـد
@haqiq_center
🔖 #رمان 📚
💓 #تا_پروانگی 🦋
5️⃣4️⃣#قسمت_چهل_پنجم 💌
_تو حتی زنگ نزدی حال منو بپرسی با اینکه دوستت گفته بود توی راهپله حالم بد شده و بردنم درمانگاه و خبر داشتی. یعنی همینقدر برات ارزش دارم؟ تمام سالهایی که گذشت خوب به همه و حداقل خانوادم نشون داده بودی که چجور تکیهگاهی هستی برام. از پچپچهایی که این و اون بعد از دیدن رفتارات توی جمع بیخ گوش هم میکردن میفهمیدم و دم نمیزدم. میدونی چرا؟ چون همیشه خودم شک داشتم که همهی دوست داشتنت، رو شده باشه. از رفت و آمد با فامیل و دوستام منعم کردی. خودت حتی یه بار درست و حسابی پات به خونهی خواهر و مادرم نرسید و با رفتن منم مشکل داشتی. نخواستی درسم رو ادامه بدم یا لااقل بخاطر اینکه بیکار نباشم برم سرکار. نه یه مسافرت و نه تفریحی. نه رفتی و نه آمدی. فقط هم خواستههای خودت بوده که اولویت داشته و اونی که همهجا باید کوتاه میاومده من بودم. بعد جالبه که همهی اینها رو یادت میره و وسط دعوا و جلوی دونفر به زنت میگی برو تو همون آشپزخونهای که تا حالا بودی. اگرم دیدم اوضاع بر وفق مرادت نیست برمی گردونمت خونهی بابات. آخه داریم توهین از این بالاتر؟ چرا ارشیا؟ چرا انقدر بیانصافی؟ یعنی بود و نبود همسرت بیاهمیت بود؟ ببینم مگه من کار بدی کردم یا حق نداشتم به عنوان شریک زندگیت سهیم باشم توی دردت؟ یعنی من...
هنوز با اشک پشت سر هم جملهها را ردیف میکرد که ارشیا آرام گفت:
_بس کن ریحانه... بس کن!
دستی به صورتش کشید. سرش را به پشتی مبل تکیه داد و بعد از چند ثانیه مثل کسی که به دنیای دیگری پرت شده گفت:
_همون بار اولی که دیدمت فهمیدم مهربونی و صبور، درست برعکس نیکا. اصلا همون موقع فهمیدم که مقایسه کردن شما دوتا باهم اشتباهه، ظلمه، ناحقیه... اون کجا و تو کجا. میان ماه من تا ماه گردون تفاوت از زمین تا آسمان است. تو با اون چادر و تیپ ساده و نگاهی که فقط میخ زمین بود، با صدایی که از استرس میلرزید کجا و نیکا با اون پررویی و خودمختار بودن کجا! تمام دغدغهی زندگیم این شده بود که بدونم کجاست. با کی رفتوآمد میکنه؟ کدوم مهمونی با کدوم دوست تازه از فرنگ اومدش داره میپره یا حتی توی شرکت با کیا سلام و علیک داره؟ سادهلوح بود برعکس چیزی که نشون میداد. اگه نبود با وسوسهی دوتا دوستش پشت پا نمیزد به شوهر و زندگی و آیندش. از طرفی هم مهلقا و خواهر و مادرش خوب بهش خط میدادن واسه اینکه چجوری منو بچاپه و چطوری گولم بزنه که اجازه بدم مدام تو سفرای خارجی همراهشون باشه و با دست و دلبازی و سادگیش شرایط خوشگذرونی اونا رو هم فراهم کنه. چیزی که خودش متوجه نمیشد... من همینجوریم همیشه دلم از دست مامانم پر بود. اصلا شبیه تنها چیزی که نبود مادر بود... حالا دور زندگی خودمم افتاده بود دستش. چقدر تا قبل ازدواج خودش رو به آب و آتیش زد و سعی کرد تا نیکا رو جلوی چشم من بزرگ کنه ولی همین که دید از یه جایی به بعد اوضاع خرابه و کلاه خوشبختیمون پس معرکهست، خیلی نامحسوس پا پس کشید! هه... میدونی؟ حالم بهم میخورد از جمعهای زنونهی مثلا باکلاسشون. جایی که هیچ رد و نشونی از ذات پاک یه موجود ظریف یعنی زن نبود. خندههای بلندی که گوش فلک رو کر میکرد. آرایش و گریمهایی که بیشتر جشنهاشون رو شبیه بالماسکه میکرد. لباسهای گرون قیمتی که فقط برای دو سه ساعت برازنده بود و چشمنواز و بعد نصیب کاورهای خالی ته کمد میشد؛ چون تکراری بودن. تجمل و اسراف و حسادت و چشم و همچشمی و خیانت. تنها ثمرهی باهم بونشون بود... اما خب، آدمای محدودی هم نبودن. پارتی و عروسی و مهمونیهای مختلطشون هم همیشه پابرجا بود. ما اصلا توی همین فرهنگ مسخره بزرگ شدیم. نیکا وقیح بود. یه چیزی فراتر از مادرم. جملهی معروفی که هزار بار توی دعواهای مامان و بابا، زمان کودکیم شنیدم، میدونی چی بود؟ بابا با انگشت اشارهای که به تهدید بلند میشد میگفت: "مهلقا، اگه سال اول ازدواج ارشیا رو حامله نبودی، همون موقع سه طلاقهت کرده بودم تا هم خودت آزاد باشی و هم من انقدر بدبختی نکشم!"
بابا شبیه من بود، یا نه... من شبیهشم. با مهلقا و رفتار زنش مشکل داشت. منتها لقمهای بود که خودش سر جاهلی و ذوق جوانی گرفته بود تا از سرمایهی پدری همسرش استفاده کنه. همیشه میگفت بوی پول مادرت که به مشامم خورد چشمم کور شد و علقم زایل. نفهم بودم که وارد این خانواده شدم. همیشه هم خوشحال بود که دختری نداره تا شبیه مهلقا بشه...
ادامه_دارد... 🔜
#تیموری ✍️
#داستان_سریالی 📨
⛱با حقیق هـمـراه باشـیـد
@haqiq_center
🔖 #رمان 📚
💓 #تا_پروانگی 🦋
6️⃣4️⃣#قسمت_چهل_ششم 💌
ارشیا طوری به پنجرهی سالن نگاه میکرد که انگار آن طرف پرده را میبیند. ریحانه برای اینکه ادامهی داستانش را بشنود گفت:
_خب؟ میگفتی...
_همه چیز بد بود اما اوضاع از وقتی بدتر شد که نیکا رو توی اون حال خراب دیدم...
_چه حالی؟
انگار هنوز هم از یادآوری گذشتهی شومش ناراحت و شاید هم عصبی میشد. رگهای روی پیشانیاش متورم شده بود یا ریحانه اینطور تصور میکرد.
_این اواخر متوجه شده بودم که مشکوکتر از همیشه شده اما نمیفهمیدم چرا. حتی درخواستهای مالی که میکرد هم بیشتر بود. خیلی سرم توی شرکت شلوغ بود و یه حجم کاری عظیم رو شونههام بود و وقت نداشتم که خودم بیفتم دنبالش. این بود که رادمنش رو مامور کردم... هوووف. وقتی برام خبر آورد که چی دیده داغون شدم. خون خونم رو میخورد. توی یکی از همون مهمونیهای لعنتی مچش رو گرفته بود. موقعی که داشت مواد مصرف میکرد. در واقع، نیکا معتاد شده بود... به هر موادی که گرونتر از قبلی بود. داغی که نیکا با بدبخت کردن خودش و خودم به دلم گذاشته بود یه طرف، آبرویی که پیش رادمنش ازم رفته بودم یه طرف دیگه... حتی فکرشم نمیکردم که بتونم یه روز با کثافت کاریهاش بسازم و زندگی کنم. جلوی چشم خودم زنگ زده بود به رادمنش و با گریه التماس میکرد و پیشنهاد باج میداد تا من بو نبرم از موضوع! میدونست یه کاری دستش میدم و ازم میترسید. میدونی، خیلی دلم میخواست انقدر بزنمش تا بمیره. اما باز دلم براش میسوخت. اون گناهی نداشت چون توی پر قو بزرگ شده بود و انقدر بیدغدغه و درد بود که داوطلبانه روزی هفتاد بار دنبال دردسر و درد راه میفتاد. از روی حماقت و سادگی، وارد گروههای دوستانهی از همه نظر منفی شده بود و ذوقم میکرد که آدم بزرگی شده و امل نیست. دو روز خونه نرفتم و موندم پیش رادمنش، تا عصبانیتم فروکش کنه و تصمیم درستی بگیرم. انقدر هضم قضیه برام سنگین بود که حتی نمیتونستم به پیشنهاد مسخرهی رادمنش فکر کنم و بخوام که ترکش بدم. اون خودش خواسته بود تا گردن توی لجن غرق بشه و به من هیچ ارتباطی نداشت! مطمئن بودم که آدم اراده هم نیست. پس باید با اینکه سخت بود جمعش میکردم. براش پیغام فرستادم که فلان روز محضر باش برای طلاق. هه... با پررویی گفت به شرط اینکه تا قرون آخر مهریه رو بگیره و خانوادهها چیزی از اعتیادش نفهمن، حتما همین کارو میکنه. میدونست دیگه اگه باهم باشیم نمیتونه مثل قبل بتازه و حالا پول میخواست در قبال فروختن زندگیش. درسته که مهریه حقش بود اما اون پول پرست بود. خلاصه بعد از یه زندگی نه چندان بلند و ناموفق و با وجود پا درمیونی مهلقا و دایی، از هم جدا شدیم. حالا من شکسته بودم و اون اصلا تو باغ نبود و این قسمت جالب ماجرا بود. سر ماه باخبر شدم که بار سفر بسته و رفته اروپا. تازه داشت نفس راحت میکشید! مهلقا از اونجایی که همیشه نگران این بود که کسی برخلاف میلش اقدامی نکنه، دوباره آستین زد بالا... نمیفهمید دفعهی اولم بخاطر دخالت اون بود که بدبخت شدم. گذاشته بودتم تحت فشار و این بار دختر دوست بابا رو نشون کرده بود. تا یه جایی با احترام و بعد غرولند و پا پس کشیدن کارمو پیش بردم اما از یه جایی به بعد وا دادم. بیفایده بود چون مهلقا گیر داده بود. این بود که در اوج فشار همه جانبهای که متحمل میشدم، دست به دامن خانم محتشم شدم، همون فریبا. منشی شرکت و فامیل دور خانوادهی پدری. راهحلش رو اول دوست نداشتم، وقتی گفت دوستش بهترین گزینه برای خلاصی از همه ماجراهاست شک کردم اما با وجود وسوسهای که به جونم انداخته بود فکر کردم ارزش یه بار دیدن رو که داره. دختر دور و اطرافم کم نبود اما کسی رو میخواستم که متفاوت و دور باشه از قشر هم شکل زنهای خانوادم. این بود که برای دیدن اون دختر که فریبا مدام تعریفش رو میکرد اقدام کردم. به عشق در یک نگاه هنوز هم اعتقادی ندارم اما محجوبیت و معصومیتی که پشت چشماش بود جذبم کرد. این دختر هیچوقت نمیتونست طماع باشه یا بشه. انقدر چشم و دل سیر بود که حتی به ماشین یا تیپ آن چنانیم توجه هم نکرد. معذب بود و خجالتی، و انگار فقط منتظر بود تا از تیر نگاه من فرار کنه!
ادامه_دارد... 🔜
#تیموری ✍️
#داستان_سریالی 📨
⛱با حقیق هـمـراه باشـیـد
@haqiq_center
🔖 #رمان 📚
💓 #تا_پروانگی 🦋
7️⃣4️⃣#قسمت_چهل_هفتم 💌
ساده بود و دوست داشتنی؛ درست مثل خانوادهی صمیمی و کوچیکش. وقتی برای اولینبار با مادرت صحبت کردم خوشحال شدم از انتخاب درستم و مصممتر از قبل شدم حتی. بین تمام حرفاش دودلی بود. میدونی چرا؟ چون ثروت و جایگاه من انقدری براش مهم نبود. بیشتر دلواپس شکستی بود که قبلا خورده بودم و البته تنها پاپیش گذاشتنم! نمیخواستم به شرطی که برای حضور خانوادم گذاشته بود بیاعتنا باشم اما تو نمیدونی مهلقا چه آشوبی به پا کرد وقتی باهاش در میون گذاشتم و فهمید کجا اومدم خواستگاری. طوری که همون موقع برام نقشه کشید که از همه چی محرومم کنه و کلی مسائل دیگه. لازم نیست همه چیز رو بگم چون خودت بیخبر نیستی؛ اما ریحانه. از همون روزی که توی اون محضر نه چندان شیک، در کمال سادگی بهم بله رو گفتی، واقعا دوستت داشتم... و حتی یک لحظه در تمام این سالها پشیمون نشدم که هیچ، هر روز بیشتر از قبل به تو و زندگی بدون دغدغم وابستهتر شدم. هرچقدر هم که اینجا بنشیم و از خوب بودن تو بگم فایدهای نداره چون همه میدونن و به چشم دیدن. این چند روز مدام به این فکر میکردم که شاید اگه ترانه انقدر محکم جلوی من نمیایستاد و به عنوان تنها حامی، تو رو با خودش نمیبرد حالا من وضعم فرق میکرد. در واقع ترانه تلنگر زد بهم... این حرفا رو زدن برام آسون نیست ولی از روز تصادف به بعد که مدام خبرهای بد شنیدی، دلشوره داشتم برای تصمیمی که ممکن بود برای هردومون بگیری. بهم خرده نگیر اما حق بده از بهم خوردن دوبارهی زندگیم بترسم. اونم حالا که دوستش دارم. من اشتباهی فکر کردم همهی زنها مثل همن. تو رو با همون چوبی روندم که نیکا رو. تو اما حالا که افتاده بودیم تو سراشیبی، هربار انقدر عاقلانه برخورد کردی که خجالت زدهتر شدم و مطمئنتر! اون شب طلاهات رو که آوردی و فرداش هم فهمیدم که حاضر شدی بخاطر من از تمام داراییت بگذری، شکستم! غرورم نبود که شکست. تازه فهمیده بودم با کی زندگی میکنم و نفهمیدم. اون عربدهکشی هم بخاطر این بود که هضم غفلت کردنام برام سخت بود. جای خالیت توی خونه آزارم میداد. حتی اگه نگی هم قبول میکنم که غرور و بدخلقی همیشگیم مخصوصا این اواخر غیرقابل تحمل شده اما سکوت و صبر تو هم بدتر کرد همه چیز رو. اصلا از وقتی تو با همهی شرایط من موافقت کردی و توی پیلهی تنهایی خودت رفتی از هم دورتر شدیم. احساس میکنم هردومون اشتباه کردیم...
ریحانه به گوشهایش اعتماد نداشت. این همه اعتراف یکهویی آن هم از زبان ارشیای همیشه مغرور؟
_میشه خواهش کنم که دیگه سکوت نکنی؟
_چطور ارشیا؟ مگه میشه آدم در عرض چند روز این همه متحول بشه؟ انگار دارم خواب میبینم.
_توی کابوس من نبودی تا ببینی چی کشیدم... راستش بعد از رفتنت به وضعیتم نگاه کردم. فهمیدم که دیگه هیچ چیزی برای از دست دادن ندارم. زنم که بالاخره کم آورده و رفته بود. کار و شرکت و پول و خونه و زندگیم هم که تکلیفش مشخص بود؛ من بودم و این دست و پای شکسته و گوشه نشینی. یه مشت قرص اعصاب و فشارخون، درست مثل پیرمردا. تمام این چند روز خودم رو محکوم کردم و هی کفریتر از قبل میشدم از دست خودم. میدونی شاید اصلا بزرگترین اشتباهم در برابر تو، این بود که سعی کردم عوضت کنم. تو رو از پوستهی خودت که پر از خوبی و معصومیت بود بیرون کشیدم تا مطلوبم بشی اما این وسط تو موندی و شخصیت جدیدی که هم از خودش دور شد و هم نتونست به من نزدیک بشه و حالا میبینم که من همون ریحانه دوران عقد رو دوست دارم. میبینی؟ خیلی هم سخت نیست عوض شدن. البته... من هر چقدرم که یک نفره فکر کردم و تصمیم گرفتم، اما بازم صحبت چند ساعتهی دیشبم با زری خانم کار اصلی رو کرد. به نوید حسادت میکنم که موهبت به این بزرگی کنار خودش داره. یکی مثل ایشون و یکیم مثل مادر خودم که با زمین و زمان سر جنگ داره!
ریحانه با دهانی که نیمه باز مانده بود پرسید:
_زری خانم؟!
ادامه_دارد... 🔜
#تیموری ✍️
#داستان_سریالی 📨
⛱با حقیق هـمـراه باشـیـد
@haqiq_center
🔖 #رمان 📚
💓 #تا_پروانگی 🦋
8️⃣4️⃣#قسمت_چهل_هشتم 💌
ریحانه با دهانی که نیمه باز مانده بود پرسید:
_زری خانم؟
_اوهوم. پریشب تا صبح رادمنش اینجا بود تا تنها نباشم اما دیروز سرش خیلی شلوغ بود و نتونست بیاد. حالم خوش نبود که یه شماره ناشناس افتاد روی گوشیم. میدونی که به امید پیدا شدن یه خبر از افخم چشم انتظارم مدام. جواب دادم. اول نشناختم تا اینکه خودشو کامل معرفی کرد. گفت یه حرفهایی داره که باید بشنوم و خب... شنیدم.
قلب ریحانه از استرس هزاربار در ثانیه میتپید انگار. به این فکر میکرد که زری خانم راز حامله بودنش را هم فاش کرده یا نه؟ اما نه... اگر گفته بود که حالا برخورد و رفتار ارشیا اینطور با ملایمت نبود و متفاوتتر از همیشه. نفسش را حبس کرد و پرسید:
_چه حرفی؟
_هیچی، توصیههای مادرانه که تا قبل از این حوصلهی شنیدش رو نداشتم.
هنوز هم شک داشت و باید انقدر کنجاوی میکرد تا به نتیجه میرسید:
_مثلا؟
_نصیحت، اینکه حیفه یه زندگی بخاطر غفلتها خراب بشه و زن و شوهر باید رو در رو باهم حرف بزنند و از این صحبتا، اینم گفت که تو بیخبری از تماسش.
حالا خیالش راحتتر شده بود و نفس گوله شده توی گلویش را فرستاد بیرون. ارشیا به چشمانش نگاه کرد و بعد از چند ثانیه با مهر گفت:
_ریحانه. درسته که الان وضعیتم از هر نظر داغونه اما من مرد گوشهنشینی و بیکار موندن نیستم. اگه بهم... بهم اطمینان بدی که هستی... همیشه هستی! بهت قول میدم حتی میشه که از نو بسازیم.
چطور ریحانه باید باور میکرد که خدا همهی دعاهایش را بلاخره شنیده و این کسی که در نهایت صبوری منتظر بود تا تاییدش کند و با مهربانی خیرهاش شده بود، همان مرد اخمو و خشنی است که حتی محبت کردن را فراموش کرده بود. او که گاهی حتی چند روز هم میشد سکوتش ادامه پیدا کند.
این ورشکست شدن و قهر چند روزهی اخیر انگار اوج اتفاقات مهم زندگی مشترکشان شده بود... اولش خیلی بد و غیر قابل هضم بود اما حالا مطمئن بود که این شکست، چشمهای هردو را به زندگی بازتر میکند. چه حکمتها که نداشت کار خدا. به بهتر شدن نزدیک میشدند.
چه اهمیتی داشت روزهایی که رفته بود وقتی حالا کنار همسرش نشسته و با موج جدیدی از دوست داشتنش مواجه شده بود که برایش تازگی داشت. هرچند دلش هنوز آشوب بود بخاطر بچهای که به زندگیشان سرک کشیده بود اما هردو را دوست داشت و باید برای نگه داشتنشان با آسمان و زمین میجنگید. لبخند دنداننمایی زد و زیر لب گفت:
_معلومه که کنارت هستم، تا همیشه. حتی اگر اوضاع بهتر نشه هم باهم شروع میکنیم نه؟
ارشیا هم خندید. چقدر دلتنگ این چهرهی خسته بود. حواسش جمع خرده نانهایی شد که هنوز توی دستش مانده و حالا خیس از عرق شده بودند. شاید بهتر بود برای شام اقدام میکرد. بلند شد و گفت:
_برم یه چیزی بذارم برای شام.
ارشیا اما دستش را گرفت و گفت:
_بیا بشین لازم نکرده هنوز نیومده دوباره بچپی تو اون آشپزخونه. زنگ می زنیم یه چیزی بیارن... مهمون شما.
و چشمکی حوالهاش کرد، هردو خندیدند. ریحانه سرش را روی بازوی او گذاشت و به این فکر کرد که دنجتر از این خانه و امنیت آغوش همسرش سراغ ندارد...
توی آشپزخانه نشسته بود و مواد الویه را مخلوط میکرد. سرگیجه داشت و حالت تهوع. شاید بخاطر فکر و خیال زیادی بود که از ترس فهمیدن ارشیا داشت. چطور باید این معجزه را برایش توضیح میداد؟
_چیکار میکنی؟
وسط آشپزخانه ایستاده بود، بلند شد و صندلی را برایش بیرون کشید.
_بیا بشین، مواظب پات باش. کی باید گچش رو باز کنی؟
_همین روزا، این چیه؟ الویهست؟
_آره
_چرا انقدر زیاد؟
_نذریه... میخوام ببرم امامزاده
ادامه_دارد... 🔜
#تیموری ✍️
#داستان_سریالی 📨
⛱با حقیق هـمـراه باشـیـد
@haqiq_center
🔖 #رمان 📚
💓 #تا_پروانگی 🦋
9️⃣4️⃣#قسمت_چهل_نهم 💌
_نذریه، میخوام ببرم امامزاده
_الویهی نذری؟
_اوهوم... یه وقتایی به نیت خانمجان حلوا میپزم و میبرم. یه وقتایی هم که نذر میکنم الویه یا نون پنیر سبزی و این چیزا...
_خب چرا این همه زحمت؟ چندتا غذا بخر و خیلی شیک برادر ببر
ریحانه خندید و تخممرغهای آبپز شده را برداشت تا رنده کند. همیشه عاشق ناخنک زدن به تخممرغ آبپز بود اما حالا دلش زیر و رو میشد از بوی عجیبش. انگار ارشیا منتظر پاسخش بود. گفت:
_این که خودت درست کنی یه چیز دیگست. خانمجان همیشه میگفت عطر و بوی غذای نذری که بپیچه تو خونه، خودش شفاست.
_خدا رحمتشون کنه. کمک نمیخوای؟
_نه ممنون
_باید بریزیشون تو این نونها؟
_آره
_زیاد بهش سس بزن، مزهدار بشه.
_زیادیش خوب نیست آخه... مردم چربی و قند و هزارتا مرض دارن. نمیشه که ناپرهیزی کرد.
باور نمیکرد که ارشیا این همه عوض شده باشد، که کمکش کند برای پر کردن نانهای باگت و به شوخی بگوید"حاجت بده شاید!" و حتی پیشنهادش را برای همراهی رد نکرده و میخواست بعد از چند روز از خانه دوتایی بیرون بروند. کجا بهتر از امامزاده اسماعیل؟ فقط کاش این سرگیجههای لعنتی و دل آشوبه دست از سرش برمیداشت تا طعم خوشی را بیشتر بچشد. کاش میدانست باید چطور به او بگوید که دارد بابا میشود...
انگار برایش سخت بود که جلوی مردم با عصا راه برود. اخم کرده بود و فکش را محکم بهم فشار میداد. ریحانه نگران بود که زمین نخورد. نایلون ساندویچها را توی دستش گرفته بود و آهسته کنار او قدم بر میداشت.
_میخوای کمکت کنم؟
_نه... ممنون
دوباره رفته بود توی فاز غرور و بدقلقی. خودش را هرطور بود تا کنار درخت تنومندی که توی حیاط بود کشید و بعد همانجا نشست. نفسش را فوت کرد بیرون و به نگاه دلواپس او لبخند رنگ پریدهای زد. عصاها را کنار گذاشت و گفت:
_برو به کارت برس من اینجا نشستم تا بیای. عجله نکن ولی خیلیم طولش نده
_چشم!
خواب بود یا بیدار؟ موقع نماز ظهر بود و تقریبا شلوغ. ساندویچها را پخش کرد و نمازش را خواند. سجدهی شکر بعد از نمازش طولانیتر از همیشه شد. اشکهای روی صورتش را پاک کرد. سریع زیارت کرد و در آخرین لحظه گفت:
_یا امامزاده اسماعیل، خودت کمکم کن. نمیخوام زندگیم دوباره بهم بریزه و بدبخت بشم. تکلیف این بچهی بیگناه رو معلوم کن. یجوری که جاش هنوز نیومده بینمون محکم باشه و گرهی خوشبختیمون بشه نه کور گرهش...
از در که بیرون زد و کفشهایش را پوشید، ارشیا را دید که آرام آرام به سمت خروجی میرفت. هول شد و تا کنارش دوید. حتما طاقتش تمام شده بود.
_خوبی ارشیا؟
_بله... چه خبره که دوییدی؟
_ترسیدم فکر کردم طول کشید اعصابت خراب شد و داری میری.
_حالا تموم شد؟ بریم؟
_بله الان ماشین رو از پارک درمیارم.
با ارشیا آمده بود زیارت و نذریهایی که دوتایی درست کرده بودند را پخش کرده بود! عجیب بود ولی واقعی...
ادامه_دارد... 🔜
#تیموری ✍️
#داستان_سریالی 📨
⛱با حقیق هـمـراه باشـیـد
@haqiq_center
🔖 #رمان 📚
💓 #تا_پروانگی 🦋
0️⃣5️⃣#قسمت_پنجاه💌
با ارشیا آمده بود زیارت و نذریهایی که دوتایی درست کرده بودند را پخش کرده بود! عجیب بود ولی واقعی... حالا توی ماشین لم داده و به ظاهر همه چیز خوب بود اما حال خودش خیلی خوش نبود. استارت زد و راه افتاد. شاید اگر زودتر میرسیدند و کمی دراز میکشید بهتر میشد. رادیو آوا را گرفت و ولومش را بلند کرد. ارشیا با دستش به جایی اشاره کرد و گفت:
_اونجا رو میبینی؟ اولین فرعی. راهنما بزن بریم اونور
_چرا؟ مسیر ما که این سمت باید باشه
_برو لطفا کار دارم.
_باشه
هرچند میلی به طولانی شدن راه نداشت اما کنجکاو شده بود به خاطر آدرسی که ارشیا میداد. وارد محلهای نسبتا قدیمی شدند با کوچههایی گاه عریض و گاه باریک. ارشیا را زیر نظز گرفته بود. طوری با دقت خیابانها را نگاه میکرد که انگار به خوبی همهجا را میشناخت. بالاخره بعد از چند دقیقه کنار دیواری که سنگچین بود دستور توقف داد. بعد هم چندباری سرش را خم و به خانهها نگاه کرد. ریحانه توی پیچ کوچهها بیشتر سرگیجه گرفته بود، رادیو را بست و پرسید:
_خب؟ اینجا کجاست؟
_هیچجا. یعنی راستش بچه که بودم چندباری با بابا این طرفا اومدیم.
_اوووه یعنی از اون موقع یادته؟
_تقریبا...
دست سردش را مشت کرد روی فرمان و متفکر گفت:
_عجیبه! آخه اینجا تقریبا محلهی قدیمی و سنتی هستش. از پوشش خانومها هم معلومه که نسبتا مذهبی هستند.
چیزی توی معدهاش میجوشید و بالاتر میآمد. ارشیا کج نشست و با شک پرسید:
_یعنی منظورت اینه که گذر ما چجوری به اینجا خورده بوده؟
لبش را گاز گرفت، از حرفش خجالت کشیده بود. باید یکجوری جمعش میکرد تا دلخوری پیش نیاید. اما همین که دهان باز کرد به جواب دادن، حالت تهوعش شدید شد و نتوانست خودش را کنترل کند. دستش را جلوی صورتش گرفت و سریع در را باز کرد و از ماشین پیاده شد. دویید سمت جوی آب کوچکی که از وسط کوچه میگذشت و چندبار پشت سرهم عق زد. پاهایش نا نداشت و همانجا روی زمین سرد نشست. صدای ارشیا گوشش را پر کرد:
_چی شد ریحانه؟ خوبی؟
همهی این اتفاقات شاید یک دقیقه هم نشده بود. تعجب کرد که ارشیا با چه سرعتی خودش را با پای گچ گرفته به او رسانده. نمیتوانست فعلا حرف بزند. دستش را بیرمق تکان داد که یعنی خوبم.
_پاشو بریم دکتر. اینجا نشین؛ بلند شو خانوم.
نگرانی در صدایش موج میزد. دوست داشت خیالش را راحت کند که چیزی نیست اما واقعا توانش را نداشت. در آبی رنگ خانهای که دقیقا روبه رویشان بود باز شد. پیرزنی با قد و قامتی کوتاه و چهرهای مهربان با چادر مشکی بسمالله گویان بیرون آمد. ارشیا آخ بلندی گفت. انقدر هول شده بود که بدون عصا آمده و روی پای شکستهاش ایستاده بود. چند قدمی عقب رفت و به ماشین تکیه زد. نگاهش به پیرزن خیره ماند و انگار زیرلب چیزی گفت که ریحانه نشنید.
ادامه_دارد... 🔜
#تیموری ✍️
#داستان_سریالی 📨
⛱با حقیق هـمـراه باشـیـد
@haqiq_center
🔖 #رمان 📚
💓 #تا_پروانگی 🦋
1️⃣5️⃣#قسمت_پنجاه_یکم💌
دراز کشیده بود روی پتوی ملحفهدار سفیدی که از تمییزی برق میزد. زیر سرش هم بالشهای مخمل قرمز بود با روکش سفیدی که دورتادورش با سلیقه توردوزی شده بود. همهجای خانه عطر گلاب زده بودند انگار و البته بوی مطبوع غذا هم در فضا پیچیده بود. حالا که بعد از گذشتن چیزی حدود یک ساعت حالش بهتر بود میتوانست به اطرافش دقیق نگاه کند.
دیوارها تا کمر رنگ کرم بود و با یک خط نازک مشکی از رنگ استخوانی کمر به بالا جدا شده بود. طاقچهی نهچندان پهنی روبه رویش بود با چند قاب عکس کوچک و بزرگ. پشتیهای قدیمی قرمز و جگری که البته هیچ اثری از کهنگی نداشتند به دیوارها تکیه زده بودند. ارشیا کنارش نشسته و با انگشت گلهای قالی دستباف را پس و پیش میکرد...
_چقد همهچیز ساده و قشنگه، نه ارشیا؟
انگار از خواب بیدار شده باشد یکهو سر بلند کرد و بعد از چند ثانیه مکث با حواسپرتی گفت:
_با منی؟ متوجه نشدم چی گفتی.
_هیچی میگم خوبی؟
_آره. شما بهتری؟
_خوبم خداروشکر نمیدونم توی شربتی که بهم داد چی بود کلی حالم بهتر شد.
لنگهی در چوبی قهوهای باز شد و پیرزن که حالا چادر رنگیای دور کمرش بسته بود وارد شد و با لبخند گفت:
_شربت آبلیمو بود مادر، دل بهم خوردگیت رو خوب میکنه. اینجور وقتا بخور.
_دستتون درد نکنه، مزاحم شما هم شدیم.
_مهمون حبیب خداست. شما چطوری پسرم؟
ارشیا انگار از نگاهش فرار میکرد یا شاید ریحانه بیخود اینطور فکر میکرد!
_ممنونم
_آبگوشت که دوست دارین؟
_وای نه، ما دیگه رفع زحمت میکنیم. ارشیا جان بریم؟
و گوشهی پتو را کنار زد. پیرزن چهره در هم کشید و سفرهی ترمهی توی دستش را باز کرد؛ بسم الله گفت و دست به زانو بلند شد.
_این وقت روز با دهن خشک کجا بری؟ از بعد اذان صبح این یه قابلمه آبگوشت گذاشتم سر چراغ با سوی کم که خوب جا بیفته. دیشب آخه خواب علیرضا رو دیدم که اومده پیشم... میگن اگه خواب ببینی که مرده اومده یعنی یه عزیزی میاد دیدنت. خب... کی از شما عزیزتر دخترم گلم؟
_آخه...
_ناراحتم نکن!
_چشم پس اجازه بدین بیام کمکتون
_قربون دستت
جوری ذوق کرده بود انگار بعد از مدتها رفته پیش خانمجان. عجیب بود که ارشیا هم ساکت بود بدون هیچ مخالفتی. پیالههای سفالی پر از ترشی و شور را گذاشت توی سفره و بعد کاسههای گلسرخی و پیاز و سبزی خوردن تازه و دوغی که معلوم بود بازاری نیست. نشست و با عشق به سفرهی جمع و جور اما پر از رنگ و لعاب نگاه کرد.
_عالیه حاج خانم. دستتون درد نکنه.
پیرزن با چیزی شبیه به بقچه نشست و گفت:
_سرت درد نکنه. اینم نون خشک شده. داشتم میرفتم سنگک داغ بگیرم که شما رو دیدم.
_ای وای شرمنده حاج خانم
_دشمنت شرمنده مادر، قسمت نبود. بفرما پسرم قابل تعارف نیست.
ارشیا دست روی چشمش گذاشت و گفت:
_چشم بیبی جان
لبخندی مهربان زد و خودش را جلو کشید. بیبی با گوشهی روسری بلندش اشکهای حلقه زده در چشمش را پاک کرد و گفت:
_قربون خدا برم.
ریحانه پرسید:
_چیزی شده؟
_نه مادر. شوهرت بهم گفت بیبی. بچههام همه همینو میگن! هرچی به این حاج آقا نگاه میکنم میبینم عین سیبیه که از وسط نصف کرده باشن. انگار کن علیرضام باشه.
با یاعلی بلند شد و آرام آرام سمت طاقچه رفت. یکی از قاب عکسها را برداشت. بوسید و برگشت. قاب را به ریحانه داد و گفت:
_ببین چه شبیه همن.
و ریحانه نزدیک بود از تعجب شاخ دربیارد! دقیقا ارشیای جوانتر شده با ریش....
ادامه_دارد... 🔜
#تیموری ✍️
#داستان_سریالی 📨
⛱با حقیق هـمـراه باشـیـد
@haqiq_center
🔖 #رمان 📚
💓 #تا_پروانگی 🦋
2️⃣5️⃣#قسمت_پنجاه_دوم💌
و ریحانه نزدیک بود از تعجب شاخ دربیاورد! دقیقا ارشیای جوانتر شده با ریش...
_وای ارشیا! این عکسو ببین. انگار تویی
ارشیا قاب عکس را گرفت و با تعجب زمزمه کرد:
_آره. خیلی شبیهه.
ریحانه پرسید:
_پسرتون هستن؟
_بله پسرمه، علیرضاست. شهید شده. سی ساله که ندیدمش. دلم براش پر میزنه.
_آخی، خدا رحمتشون کنه بیبی جان
_خدا رفتگانت رو بیامرزه دخترم، اما شهدا از ما زنده ترن. باید بگی خدا درجاتشون رو بالا ببره.
_بله حق باشماست.
_چی بگم از کارای خدا. همین که دیشب خوابش رو دیدم و امروز شما رو دیدم، بازم کرور کرور شکر درگاهش. عمر دوباره گرفتم مادر.
_خدا صبر بده بهتون. شفیع شما هستن.
_ان شاالله. حالا بفرمایید حواسمون پرت شد و غذا از دهن افتاد.
و بحث ناتمام ماند. چای و نبات بعد از غذا را که خوردند بالاخره بیبی اجازه داد که رفع زحمت کنند. هرچند ریحانه حالا به اندازهی موقع آمدن سبک نبود و تقریبا پر بود از سوالهای بیجواب مانده و کنجکاوی زیاد. فکر میکرد کاسهای زیر نیم کاسه بوده. در را که بستند و نگاهش ناغافل افتاد به بالای در گفت:
_اِ اینجا رو دیدی ارشیا؟ نوشته "علیرضا جان شهادتت مبارک" الهی بمیرم. چه دل پر دردی داره بیبی. این جمله رو یعنی سی ساله که اینجا نوشتن؟
_نمیدونم. شاید... بریم؟
_آخه...
_لطفا بریم ریحانه، سرم درد میکنه.
_باشه
به نظرش همه چیز عجیب بود و بهم پیچیده. حتی رفتارهای ارشیا و بیبی. اصلا ماجرای نذری و گذری که به این کوچه و به این خانه افتاده بود هم با همیشه فرق داشت.
آن شب نه او میل به شام داشت و نه ارشیا که از وقتی آمده بودند، رفته بود توی اتاق و با خوردن یکی دوتا مسکن تقریبا بیهوش شده بود. ریحانه دلش خوش بود به حاجت روا شدنش. میدانست به همین زودیها مجبور است رازش را پیش همسرش برملا کند و نگران اتفاقهای بعدی بود. هزار بار و به صدها روش توی خیالاتش تا صبح به ارشیا گفته بود که دارند بچهدار میشوند و هربار او ریاکشنی وحشتناکتر از بار قبل داشت.
همین تصورات هم خاطرش را مکدر کرده بود. تازه نماز صبح را خوانده و چشمانش گرم خواب میشد که با صدای نالههای ارشیا هوشیار شد. انگار خواب میدید. به آرامی تکانش داد و صدایش زد. نفسنفس میزد و مثل برق گرفتهها از جا پرید.
_خوبی؟
_خودش بود
_کی خودش بود؟ خواب دیدی ارشیا جان چیزی نیست.
_ولی شبیه خواب نبود. انگار بیدار بودم.
_خیره ایشالا...
_خودش بود ریحانه نه؟
_کی؟
_علیرضا
دستی به موهای آشفتهاش کشید و لیوان آب روی پاتختی را تا ته سر کشید. مشخص بود هنوز حالش جا نیامده.
_باید بریم خونهی بیبی
_الان؟ نکنه خواب پسرشو دیدی؟
سکوت کرده و به جایی نامعلوم خیره مانده بود. ریحانه گفت:
_فردا صبح میریم ت...
_الان
_چی میگی آخه آفتاب نزده کجا بریم؟
_الان بریم... لطفا.
_گیج شدم بخدا؛ نمیفهمم چه خبره.
_توضیحش مفصله اما...فکر میکنم علیرضا عموم بوده و بیبی هم... مادربزرگم!
ادامه_دارد... 🔜
#تیموری ✍️
#داستان_سریالی 📨
⛱با حقیق هـمـراه باشـیـد
@haqiq_center
🔖 #رمان 📚
💓 #تا_پروانگی 🦋
3️⃣5️⃣#قسمت_پنجاه_سوم💌
کنار درخت تنومند کوچه ایستاده بود و هنوز هم نفهمیده بود که چه خبر شده. ارشیا با همان چهرهی مشوش در زد. چند دقیقهای طول کشید و بعد بیبی با چادر رنگی و مقنعهی سفید در را باز کرد. با دیدنشان لبخندی زیبا زد. انگار منتظر مهمان ناخوانده بود باز. درست مثل دیروز. ریحانه که سکوت ارشیا را دید، خودش دهان باز کرد:
_سلام بیبی. مهمون بیموقع نمیخواین؟
_علیکسلام مادر. قدمتون رو چشم من. خیر باشه.
_والا چه عرض کنم. اگه اجازه بدین چند دقیقهای وقتتون رو بگیریم.
_خیلی خوش اومدین عزیزم. بفرمایید.
و کنارتر رفت و با دست به داخل اشاره کرد.
حالا به همان پشتیهای مخمل قرمز رنگ تکیه داده بودند و عطر هل چای تازه دم، توی استکانهای کمر باریک، مشامشان را پر کرده بود. چقدر بیبی صبور بود، برعکس ریحانه.
_خواب دیدم.
بیبی سرش را تکان داد، به قاب عکسها خیره شد و با نفسی عمیق گفت:
_خیره انشاالله پسرم. چه خوابی؟
_خواب پسر شما رو. شبیه من بود، خیلی زیاد.
آب دهانش را قورت داد و چنگی به موهایش زد، ادامه داد:
_توی حیاط همین خونه بودیم، من و بابا و شما. مثل سی سال پیش که خبر شهادتش رو آورده بودن. خونه شلوغ بود و شما بیتاب. بابا یه گوشه چمباتمه زده بود و من بچه شده بودم و چسبیده بودم بهش. میترسیدم از صدای جیغای پشت سرهم عمه بتول و گریهی بقیه. چشمم به عمو بود که کنار حوض نشسته و تو نگاهش که میخ شما بود، غم موج میزد. لباسش خاکی بود و پوتینش گلی. به این فکر میکردم که چقدر مهربونه و چرا زودتر از این ندیده بودمش؟ یهو صورتش رو برگردوند سمت من. بهم لبخند زد و گفت:"بیا عمو، منو بیبی رو بیشتر از این منتظر نذار"
نفهمیدم حرفشو. پاش میلنگید وقتی رفت سمت در. چفیهی دور گردنش رو درآورد و انداخت روی شاخهی درخت انجیر؛ بعدم رفت.
ریحانه به شانههای لرزان بیبی نگاه کرد. گوشهی چادر را کشیده بود روی صورت خیس از اشکش و زیرلب چیزهایی نامفهوم میگفت. اما چند ثانیه که گذشت، چادر را پس زد و انگار برای کسی آغوش گشود.
ریحانه هنوز در فکر تعبیر خواب بود و ربط دادن واژه عمو به علیرضا، که در کمال ناباوری همسرش را دید که بین گلهای ریز و درشت چادر نماز بیبی گم شد. نفهمید چه شده و فقط شوکهتر از پیش شد.
بیبی همانطور که با مهر سر ارشیا را نوازش میکرد گفت:
_گفتم که مرده ماییم نه شهدا. از پریشب بهم پیغام داده بود که یکی از عزیزام میاد به دیدنم... همین که درو باز کردم و چشمم به قد و قامتت افتاد وسط کوچه، دلم هری ریخت پایین. مگه داریم غریبهای که گذرش بیفته به این محل و انقدر شبیه علیرضای من باشه؟ مگه میشه مادربزرگی اسم نوهی ارشد پسریش رو فراموش کنه؟ مگه میشه بوش رو نشناسه؟ هرچی بابات بیمعرفت بود و با دوتا چشم و ابرو اومدن مهلقا دل و دینشو داد و نگاه به پشت سرشم نکرد، اما تو از همون اولم سرشتت خوب بود مادر. آخ الهی پیش مرگت بشم که بعد سی سال دلمو شاد کردی.
ریحانه با بهت گفت:
_یکی به من میگه چه خبره؟ ش... شما مهلقا رو چجوری میشناسین؟ نوهی ارشد؟ اینجا چه خبره؟
_خبرای خوش گلبهسر عروس.
_عروس؟
ارشیا که انگار بالاخره دل کنده بود از نوازش بیبی با چشمهایی سرخ از گریه گفت:
_یعنی هنوز نفهمیدی که بیبی، مادربزرگ منه؟
ادامه_دارد... 🔜
#تیموری ✍️
#داستان_سریالی 📨
⛱با حقیق هـمـراه باشـیـد
@haqiq_center
🔖 #رمان 📚
💓 #تا_پروانگی 🦋
4️⃣5️⃣#قسمت_پنجاه_چهارم💌
ریحانه شکوهتر از همیشه، با بهت پرسید:
_یعنی... تو نوهی... باورم نمیشه! اصلا امکان نداره آخه.
_حق داری که باور نکنی. خودمم غافلگیر شدم از دیدن بیبی بعد اینهمه سال.
_بگو سی سال مادر
_مهلقا هیچوقت نذاشت که راه بابا این طرفا بیفته. آخرین بارم که اومد، برای مراسم عمو بود و در واقع اولینبار بود که من اینجا رو میدیدم.
_نمیتونم نفرینش کنم یا پیش خدا بدش رو بخوام؛ اما از دار دنیا دوتا پسر داشتم. علیرضا که شهید شد، نمیدونم چه صیغهای بود که محمدرضا هم رفت و دیگه پیداش نشد. لابد برای زنش کسر شان داشت که بگه شوهرم خانواده شهیده و ال و بل... حتی شنفتم که میخواد اسمش رو هم عوض کنه و بشه همرنگ جماعتی که خونواده زنش میپسندید. این بچه رو سر جمع، دهبار نذاشت که ما ببینیم... فقط قیافه و جوونی و جنم شوهرش رو میخواست، نه اصالت و خانواده و این چیزا رو. آقا علی، بابابزرگ ارشیا رو میگم، تا وقتی که سرش رو گذاشت زمین و مرد، داغ بچههاش به دلش بود. خدا بیامرز اگه دوماداش نبودن که بیکس بود و هیشکی نبود جمعش کنه. دستش از قبر بیرونه واسه خاطر اولادش.
_خدا رحمت کنه باباعلی رو. یادمه روزی که خبر فوتش رو دادن، من و مامان و اردلان ایران بودیم و بابا لندن. رفته بود برای تجارت. مامان نذاشت که باخبرش کنیم، گفت از کارش میفته.
بیبی اشک صورتش را با دستهای چروک خوردهاش پاک کرد. انگشتر فیروزهی آبی رنگی که توی انگشت وسطش بود را دیروز ریحانه ندیده بود. قشنگ بود و احتمالا قدیمی.
_خدا از سر تقصیرات همه بگذره. حالا محمدرضای بیوفام چطوره مادر؟
_خوبه... می گذرونه.
_چهار ستون بدنش سلامته؟ خدا رو شاهد میگیرم همیشه دعا کردم هرجا هست دلش خوش باشه.
_اون که خوب و سالمه. از شما و دل دریاییتونم جز این انتظار نمیرفت که براش دعای خیر کنید.
_خودت چطور شدی مادر با این دست و پای بسته؟
ریحانه نشسته بود و ماجراهای عجیبی که میشنید را بهم وصله و پینه میکرد. عمق نامردی مهلقا را درک نمیکرد. در واقع با این اوصافی که میشنید برای او باز هم مادرشوهر منصفی بود!
ادامه_دارد... 🔜
#تیموری ✍️
#داستان_سریالی 📨
⛱با حقیق هـمـراه باشـیـد
@haqiq_center