eitaa logo
حقیق
6.7هزار دنبال‌کننده
1.8هزار عکس
992 ویدیو
120 فایل
حقیق به معنی شایسته و لایق برگرفته از آیه شریفۀ «حَقِيقٌ عَلَىٰ أَنْ لَا أَقُولَ عَلَى اللَّهِ إِلَّا الْحَقَّ» اعراف ۱۰۵ مرجع ترویج و تبیین فرهنگ و معارف اصیل اسلامی ارتباط @H_chegeni کانال روبیکا : https://rubika.ir/haqiq_center
مشاهده در ایتا
دانلود
🔖 📚 💓 🦋 1️⃣5️⃣💌 دراز کشیده بود روی پتوی ملحفه‌دار سفیدی که از تمییزی برق می‌زد. زیر سرش هم بالش‌های مخمل قرمز بود با روکش سفیدی که دورتادورش با سلیقه توردوزی شده بود. همه‌جای خانه عطر گلاب زده بودند انگار و البته بوی مطبوع غذا هم در فضا پیچیده بود. حالا که بعد از گذشتن چیزی حدود یک ساعت حالش بهتر بود می‌توانست به اطرافش دقیق نگاه کند. دیوارها تا کمر رنگ کرم بود و با یک خط نازک مشکی از رنگ استخوانی کمر به بالا جدا شده بود. طاقچه‌ی نه‌چندان پهنی روبه رویش بود با چند قاب عکس کوچک و بزرگ. پشتی‌های قدیمی قرمز و جگری که البته هیچ اثری از کهنگی نداشتند به دیوارها تکیه زده بودند. ارشیا کنارش نشسته و با انگشت گل‌های قالی دست‌باف را پس و پیش می‌کرد... _چقد همه‌چیز ساده و قشنگه، نه ارشیا؟ انگار از خواب بیدار شده باشد یکهو سر بلند کرد و بعد از چند ثانیه مکث با حواس‌پرتی گفت: _با منی؟ متوجه نشدم چی گفتی. _هیچی میگم خوبی؟ _آره. شما بهتری؟ _خوبم خداروشکر نمی‌دونم توی شربتی که بهم داد چی بود کلی حالم بهتر شد. لنگه‌ی در چوبی قهوه‌ای باز شد و پیرزن که حالا چادر رنگی‌ای دور کمرش بسته بود وارد شد و با لبخند گفت: _شربت آبلیمو بود مادر، دل بهم خوردگیت رو خوب می‌کنه. این‌جور وقتا بخور. _دستتون درد نکنه، مزاحم شما هم شدیم. _مهمون حبیب خداست. شما چطوری پسرم؟ ارشیا انگار از نگاهش فرار می‌کرد یا شاید ریحانه بیخود اینطور فکر می‌کرد! _ممنونم _آبگوشت که دوست دارین؟ _وای نه، ما دیگه رفع زحمت می‌کنیم. ارشیا جان بریم؟ و گوشه‌ی پتو را کنار زد. پیرزن چهره در هم کشید و سفره‌ی ترمه‌ی توی دستش را باز کرد؛ بسم الله گفت و دست به زانو بلند شد. _این وقت روز با دهن خشک کجا بری؟ از بعد اذان صبح این یه قابلمه آبگوشت گذاشتم سر چراغ با سوی کم که خوب جا بیفته. دیشب آخه خواب علیرضا رو دیدم که اومده پیشم... میگن اگه خواب ببینی که مرده اومده یعنی یه عزیزی میاد دیدنت. خب... کی از شما عزیزتر دخترم گلم؟ _آخه... _ناراحتم نکن! _چشم پس اجازه بدین بیام کمکتون _قربون دستت جوری ذوق کرده بود انگار بعد از مدت‌ها رفته پیش خانم‌جان. عجیب بود که ارشیا هم ساکت بود بدون هیچ مخالفتی. پیاله‌های سفالی پر از ترشی و شور را گذاشت توی سفره و بعد کاسه‌های گل‌سرخی و پیاز و سبزی خوردن تازه و دوغی که معلوم بود بازاری نیست. نشست و با عشق به سفره‌ی جمع و جور اما پر از رنگ و لعاب نگاه کرد. _عالیه حاج خانم. دستتون درد نکنه. پیرزن با چیزی شبیه به بقچه نشست و گفت: _سرت درد نکنه. اینم نون خشک شده. داشتم می‌رفتم سنگک داغ بگیرم که شما رو دیدم. _ای وای شرمنده حاج خانم _دشمنت شرمنده مادر، قسمت نبود. بفرما پسرم قابل تعارف نیست. ارشیا دست روی چشمش گذاشت و گفت: _چشم بی‌بی جان لبخندی مهربان زد و خودش را جلو کشید. بی‌بی با گوشه‌ی روسری بلندش اشک‌های حلقه زده در چشمش را پاک کرد و گفت: _قربون خدا برم. ریحانه پرسید: _چیزی شده؟ _نه مادر. شوهرت بهم گفت بی‌بی. بچه‌هام همه همینو میگن! هرچی به این حاج آقا نگاه می‌کنم می‌بینم عین سیبیه که از وسط نصف کرده باشن. انگار کن علیرضام باشه. با یاعلی بلند شد و آرام آرام سمت طاقچه رفت. یکی از قاب عکس‌ها را برداشت. بوسید و برگشت. قاب را به ریحانه داد و گفت: _ببین چه شبیه همن. و ریحانه نزدیک بود از تعجب شاخ دربیارد! دقیقا ارشیای جوان‌تر شده با ریش.... ادامه_دارد... 🔜 ✍️ 📨 ⛱با حقیق هـمـراه باشـیـد @haqiq_center