eitaa logo
حقیق
6.8هزار دنبال‌کننده
1.8هزار عکس
975 ویدیو
120 فایل
حقیق به معنی شایسته و لایق برگرفته از آیه شریفۀ «حَقِيقٌ عَلَىٰ أَنْ لَا أَقُولَ عَلَى اللَّهِ إِلَّا الْحَقَّ» اعراف ۱۰۵ مرجع ترویج و تبیین فرهنگ و معارف اصیل اسلامی ارتباط @H_chegeni کانال روبیکا : https://rubika.ir/haqiq_center
مشاهده در ایتا
دانلود
🔖 📚 💓 🦋 7️⃣2️⃣💌 واقعا زمان مناسبی برای عیادت نبود آن هم امروز. دلش نیامد به ترانه چیزی بگوید، در عوض او پرسید: _میگم وکیلتون چرا این موقع اومده؟ _می‌خواد با ارشیا صحبت کنه. _تو برو پیش مهمونت. من خودم چایی می‌ریزم و میام. _نه‌ بهتره که ‌من حالا توی اتاق نرم‌. رادمنش می‌خواد موضوع رو به ارشیا بگه. ترانه با دست به صورتش زد و گفت: _ای وای، پس بد موقع اومدم. _تو که هستی‌ خیالم راحت‌تره. فقط دعا کن قبول کنه و خیلی داد و بیداد نکنه. دیشب بخاطر پیشنهاد طلاها کلی جنگ و دعوا راه انداخت. ترانه قندان خالی را از توی کابینت برداشت و به دنبال قند تمام قوطی‌های ریز و درشت را باز و بسته کرد. _بخدا این شوهر تو نوبره. نوید که کلا می‌ترسه بیاد دیدنش. بیچاره از باجناق واقعا شانس نیاورده. بازم تو خوب کنار میای با اخلاقش. ای بابا، قند نداری؟ گیج‌ شده بود از شدت استرس. ترانه هم دل خوشی‌داشت. یک چشمش به اتاق بود و یک چشمش به آشپزخانه. _نمی‌دونم، باید باشه. توت خشک و شیرینی که هست. _عزیزم چایی قند پهلو میگن، نه شیرینی و توت پهلو. یکم به علایق خودت اهمیت بده نه فقط‌ جناب نامجو. می‌خواست جوابش را بدهد که با شنیدن اسمش از اتاق میخ‌کوب شد. _وا. توام شنیدی؟ چرا داد زد؟ _حتما رادمنش همه چیز رو گفته _اوه، حالا می‌خواد پاچه تو رو بگیره؟ _ترانه تو نیا، خب؟ اخم‌هایش را در هم کشید و سکوت کرد. ریحانه بلد بود بعدا از دل خواهر کوچکترش در بیاورد. با شک رفت به سمت اتاق. از بین در نیمه باز دیدش. دقیقا مثل‌ دیشب، دستش مشت شده بود توی موهایش. رادمنش هم کنارش ایستاده بود و می‌گفت: _انقدر مغرور نباش. بهرحال از نظر‌ من فکر خیلی خوبیه. _بس کن. این موضوع به تو ربطی نداره. اصلا چرا همچین پیشنهادی دادی؟ _ریحانه خانوم پیشنهاد داد نه من. ارشیا پر از بهت سرش را بلند کرد اما قبل از اینکه به وکیلش نگاه‌ کند، به او که حالا بین چهارچوب در اتاق ایستاده بود و سعی می‌کرد محکم باشد، خیره شد. یکی باید حرف می‌زد. ریحانه با صدایی که می‌لرزید و تُنش به شدت پایین آمده بود گفت: _من از آقای‌ رادمنش خواستم تا نسبت به فروش خونه و ویلا اقدام کنن. ارشیا رو‌به انفجار بود انگار، بلند گفت: _با چه اجازه‌ای؟ _خب... هم خونه و هم ویلا به اسم منه و ... _چون به اسم توعه خیال کردی که صاحب اختیاری؟ ریحانه این مسخره بازی‌های جدیدت رو تموم کن زودتر. قبلا از این اخلاق‌ها نداشتی. دخالت نمی‌کردی. بفهم که فقط داری منو هر‌ روز بیشتر تحقیر می‌کنی‌ لعنتی. رادمنش با تاسف سرش را تکان داد و در حمایت از ریحانه و بجای او پاسخ داد: _ایشون همسرته و نمی‌تونه نسبت به شرایطت بی‌تفاوت باشه. _بهتر بود که بی‌تفاوت باشه. یعنی چی که راه افتاده و چوب حراج به همه چیز زده؟ اونم بدون اجازه‌ی من. ریحانه بنشین سر زندگیت مثل همیشه. اصلا دوباره برو توی همون آشپزخونه‌ی لعنتی و فقط بشور و بپز. لطفا برای منم دیگه لقمه نگیر. هر وقت دیدم دارم توی بدبختی تا سر‌ فرو میرم می‌فرستمت با عزت و احترام خونه پدرت. خوبه؟ _ارشیا. حواست هست چی میگی؟ داشت از غصه می‌مرد. این چه طرز حرف زدن بود وقتی خلوتی نبود و دو نفر دیگر شاهد گفتگوی بین آن‌ها بودند؟ یعنی جواب مهربانی را اینطور باید می‌داد؟ _آره‌، می‌فهمم‌. اصلا همین حالا برو، برو. و سینی صبحانه که نزدیک‌ترین چیز دم دستش بود را پرت کرد روی هوا، باز هم مثل دیشب. انگار مدل جدید عصبانی شدنش بود. شکستن ظرف ‌مربا و فنجان و... چنان سر و صدایی به پا کرد که ریحانه دست‌هایش را روی گوشش گذاشت. _چه خبر‌شده؟ ارشیا به وضوح از دیدن ترانه جا خورد که طلبکارانه‌ کنار خواهرش ایستاده بود و انگار می‌خواست عوض او صحبت کند. _ببخش خواهرم خیلی سعی کردم دخالت نکنم اما نمی‌شد. خیلی جالبه آقا ارشیا! شما طوری برخورد می‌کنی که انگار مسئول تمام بدبختی‌ها و حتی ورشکستگی‌تون ریحانه ست. ریحانه با دست‌های لرزانش بازوی ترانه را کشید تا سکوت کند، اما او برای اولین‌بار رودرروی شوهر خواهرش قد علم کرده بود. _ولم کن ببینم ریحانه. از بس یه عمر ساکت بودی و هیچ اراده‌ای از خودت نداشتی حالا ایشون به خودش اجازه می‌ده تا هر برخوردی باهات بکنه. ولی تا کی؟ _ترانه جان فعلا و... ترانه دست ریحانه را کشید و بردش مقابل ارشیا... ادامه_دارد... 🔜 ✍️ 📨 ⛱با حقیق هـمـراه باشـیـد 🏴@haqiq_center