eitaa logo
حقیق
6.8هزار دنبال‌کننده
1.8هزار عکس
975 ویدیو
120 فایل
حقیق به معنی شایسته و لایق برگرفته از آیه شریفۀ «حَقِيقٌ عَلَىٰ أَنْ لَا أَقُولَ عَلَى اللَّهِ إِلَّا الْحَقَّ» اعراف ۱۰۵ مرجع ترویج و تبیین فرهنگ و معارف اصیل اسلامی ارتباط @H_chegeni کانال روبیکا : https://rubika.ir/haqiq_center
مشاهده در ایتا
دانلود
🔖 📚 💓 🦋 8️⃣3️⃣💌 ریحانه نفس عمیقی کشید و گفت: _نمی‌تونم بهت بگم تو چه شرایطی بودم. نتونستم بمونم و صحبتای بعدیشون رو گوش بدم. مطمئن بودم که مادرم تنها رازدار زندگیمه و چیزی بروز نمیده... و البته می‌دونستمم که چقدر خانواده‌ی عمو رو همه‌جوره دوست داره و روشون حساب باز می‌کنه. یعنی این خواستگاری داغه روی دل بود فقط. چون بهرحال ما نمی‌گفتیم که اوضاع از چه قراره. از طرفی همون زنعمویی که با مهر می‌گفت منو دوست داره و می‌خواد عروسش بشم، اگر بو می‌برد که تک پسرش هیچ‌وقت بچه‌دار نمی‌شه اون‌وقت همینجوری باقی می‌موند؟ _یعنی خانم‌جان همونجا در دم گفت نه؟ حتی فکرم نکردین؟ آب پاکی رو ریختین رو دستشون؟ _نه. خانم‌جان بنده‌خدا، جا خورده بود و نمی‌دونست چیکار کنه که عاقلانه باشه. این بود که خواسته بود تا مثلا با من در میون بذاره. باقی سفرم فقط اشک و آه بود و حسرت. از زیر نگاه‌های سنگین زنعمو و عمو و حتی طاها فراری شده بودم. یه بارم که خیلی طاقم کم شد، طاها رو لعنت کردم که بچگی کرده. که اصلا چرا باید تو کربلا این قضیه رو باز می‌کردن؟ مگه من چندبار دیگه می‌تونستم بیام زیارت؟ دلم شکسته بود شکسته‌ترم شد. موقع خداحافظی توی حرم امام حسین نذر کردم که همه‌چیز ختم به خیر بشه و یه روزی منم دلم از این غم رها بشه. البته اون نذر هیچ‌وقت ادا نشد به هزار دلیل. تمام مسیر برگشت چشمم به جاده بود و نگران روزهای پیش رو بودم. زنعمو وقت خواسته بود برای جلسه‌ی رسمی خواستگاری. خانم‌جان انگار مونده بود سر بدترین دوراهی عالم. دروغ چرا. از وقتی فهمیده بودم طاها بهم علاقه داره نمی‌تونستم نبینمش. نه اینکه به چشم ظاهر... منظورم این‌که نمی‌تونستم نادیده بگیرمش. هیچ بعید نبود که بعد از اون بتونم با کسی ازدواج کنم که همه‌چی تموم باشه، در‌حالیکه طاها بود. دانشجوی ترم آخر بود و عمو همه‌جوره کسب و کارش رو براش راه انداخته و ساپورتش می‌کرد. خانوادش آشنا بودن و من از خدام بود برم توی خونه‌ی کسی که بعد از بابام، سایه‌ی بالا سرمون شده بود. اما... _اما عیب و ایرادی که مهر کرده بودن رو پیشونیت و راستگویی‌تون، شد بلای جونت نه؟ _دقیقا. به خانم‌جان گفتم اعصاب خودت رو خورد نکن. باهاشون برای آخر هفته قرار بذار. می‌دونی چی گفت؟ براق شد بهم و زد به صورتش و گفت:" از تو توقع نداشتم ریحانه جان! تو دختر دسته‌ی گل منی؛ اما مادر نمی‌شه منکر مشکلت بشیم. عموت بنده خدا از دار دنیا همین یه پسر رو داره، درسته دخترم داره‌ها اما نوه‌ی پسری داستانش فرق داره جونم. ما فامیلیم. اگرم الان چیزی نگیم، بعدا که معلوم شد، همه می‌فهمن چجوری تف تو یقه‌ی خودمون انداختیم. من اونوقت چجوری سرمو بگیرم بالا جلوی سادات؟ به اون خدا که خودش شاهده، دل به دلم نیست که اصلا باید چیکار کنم؛ منم دوست دارم یه جوان رشید مثل طاها دامادم بشه، ولی... ناراحت نشدم از چیزایی که می‌شنیدم ترانه. هیچ‌کسی تقصیر نداشت. تقدیر و پیشونی نوشت من مشکل داشت. _ریحان. ناراحت نشی خواهر ولی می‌شه بپرسم چرا و چجوری فهمیدی که بچه‌دار نمی‌شی؟ _مفصله. هرچند، حالا که می‌بینی سرنوشتم عوض شده. یعنی از وقتی برگه‌ی آزمایش توی آزمایشگاه رو دادن دستم، مطمئن شدم که نمیشه به جنگ با تقدیر رفت. _عجب! خانم‌جان، فکر می‌کرد می‌خوای طاها رو دور بزنی که قرار خواستگاری گذاشتی؟ _نه. می‌ترسید بچگی کنم و از روی خام بودن عاشق بشم و بیفتم به تب تندی که زود به عرق می‌شینه. ولی من تا ته این ماجرا رو خونده بودم. نمی‌خواستم بی‌عقلی کنم. بخاطر همینم روی حرفم موندم. اصرار کردم که هروقت زنعمو زنگ زد باهاش قرار بذار، بقیه‌ی چیزا با من. خانم‌جان تا دم در اتاق دنبالم اومد و گفت: _اگه دلت خواست به منم بگو چی تو سرت می‌گذره. _می‌خوام خودم با طاها حرف بزنم. جیغ خفیفی کشید و گفت: _خاک‌به‌سرم. دیوونه شدی دختر؟ نگاهم افتاد به چین‌های روی پیشونی مهربونش. با آرامش دستش رو گرفتم و بوسیدم: _خیالت راحت خانم‌جان، کاری نمی‌کنم که خجالت زده بشی. و وقتی نگرانیش رو دیدم توی تصمیمم قاطع‌تر شدم‌ ادامه_دارد... 🔜 ✍️ 📨 ⛱با حقیق هـمـراه باشـیـد @haqiq_center