🔖 #رمان 📚
💓 #تا_پروانگی 🦋
9️⃣4️⃣#قسمت_چهل_نهم 💌
_نذریه، میخوام ببرم امامزاده
_الویهی نذری؟
_اوهوم... یه وقتایی به نیت خانمجان حلوا میپزم و میبرم. یه وقتایی هم که نذر میکنم الویه یا نون پنیر سبزی و این چیزا...
_خب چرا این همه زحمت؟ چندتا غذا بخر و خیلی شیک برادر ببر
ریحانه خندید و تخممرغهای آبپز شده را برداشت تا رنده کند. همیشه عاشق ناخنک زدن به تخممرغ آبپز بود اما حالا دلش زیر و رو میشد از بوی عجیبش. انگار ارشیا منتظر پاسخش بود. گفت:
_این که خودت درست کنی یه چیز دیگست. خانمجان همیشه میگفت عطر و بوی غذای نذری که بپیچه تو خونه، خودش شفاست.
_خدا رحمتشون کنه. کمک نمیخوای؟
_نه ممنون
_باید بریزیشون تو این نونها؟
_آره
_زیاد بهش سس بزن، مزهدار بشه.
_زیادیش خوب نیست آخه... مردم چربی و قند و هزارتا مرض دارن. نمیشه که ناپرهیزی کرد.
باور نمیکرد که ارشیا این همه عوض شده باشد، که کمکش کند برای پر کردن نانهای باگت و به شوخی بگوید"حاجت بده شاید!" و حتی پیشنهادش را برای همراهی رد نکرده و میخواست بعد از چند روز از خانه دوتایی بیرون بروند. کجا بهتر از امامزاده اسماعیل؟ فقط کاش این سرگیجههای لعنتی و دل آشوبه دست از سرش برمیداشت تا طعم خوشی را بیشتر بچشد. کاش میدانست باید چطور به او بگوید که دارد بابا میشود...
انگار برایش سخت بود که جلوی مردم با عصا راه برود. اخم کرده بود و فکش را محکم بهم فشار میداد. ریحانه نگران بود که زمین نخورد. نایلون ساندویچها را توی دستش گرفته بود و آهسته کنار او قدم بر میداشت.
_میخوای کمکت کنم؟
_نه... ممنون
دوباره رفته بود توی فاز غرور و بدقلقی. خودش را هرطور بود تا کنار درخت تنومندی که توی حیاط بود کشید و بعد همانجا نشست. نفسش را فوت کرد بیرون و به نگاه دلواپس او لبخند رنگ پریدهای زد. عصاها را کنار گذاشت و گفت:
_برو به کارت برس من اینجا نشستم تا بیای. عجله نکن ولی خیلیم طولش نده
_چشم!
خواب بود یا بیدار؟ موقع نماز ظهر بود و تقریبا شلوغ. ساندویچها را پخش کرد و نمازش را خواند. سجدهی شکر بعد از نمازش طولانیتر از همیشه شد. اشکهای روی صورتش را پاک کرد. سریع زیارت کرد و در آخرین لحظه گفت:
_یا امامزاده اسماعیل، خودت کمکم کن. نمیخوام زندگیم دوباره بهم بریزه و بدبخت بشم. تکلیف این بچهی بیگناه رو معلوم کن. یجوری که جاش هنوز نیومده بینمون محکم باشه و گرهی خوشبختیمون بشه نه کور گرهش...
از در که بیرون زد و کفشهایش را پوشید، ارشیا را دید که آرام آرام به سمت خروجی میرفت. هول شد و تا کنارش دوید. حتما طاقتش تمام شده بود.
_خوبی ارشیا؟
_بله... چه خبره که دوییدی؟
_ترسیدم فکر کردم طول کشید اعصابت خراب شد و داری میری.
_حالا تموم شد؟ بریم؟
_بله الان ماشین رو از پارک درمیارم.
با ارشیا آمده بود زیارت و نذریهایی که دوتایی درست کرده بودند را پخش کرده بود! عجیب بود ولی واقعی...
ادامه_دارد... 🔜
#تیموری ✍️
#داستان_سریالی 📨
⛱با حقیق هـمـراه باشـیـد
@haqiq_center